.
خوب است این بار دیگر خودم هم آدم گرفتاری ام، میان کلاف در هم پیچیده ی زندگی، روزانه باید با هزار نفر آدم سروکله بزنم که حتی گاهی اسم بعضی هایشان را هم یادم می رود. خودم هم باید بیشتر کارهایم را در اتوبوس و وسط خیابان انجام بدهم، درس هایم را نیمه شب ها بخوانم و وسط فیلم هایی که باید ببینم خوابم ببرد و صبح ها به آسمان پیشنهاد به این زودی ها روشن نشدن را بدهم...
.
ولی هیچ کدام از این ها باعث نمی شود که یادم برود دوستت دارم لیلا...
می دانی؟ هیچ کدام باعث نمی شود...
.
پ.ن: امروز #الله_اکبر نمازم را که می گویم یاد لحن نجواگونه ی همیشگی ت می افتم... و از خودم بدم می آید و حس می کنم تنهایت گذاشته ام ... ولی چه فایده... شاید..... دیگر......
پ.ن: از بچگی یا شاید از آن وقت که شناختمت سوالم از خودم این بود که یعنی می شود آدم به روزی برسد که این قدر گرفتار باشد که به اطرافیانش یا حتی از آن بالاتر کسانی که دوستش دارند بی توجهی کند؟ حالا می گویم نمی شود... هیچ وقت نمی شود، مشکل از میزان اهمیت دادن هاست...... حالا دیگر این را می فهمم...
به روز حادثه تابوت ما ز سرو کنید
که می رویم به داغ بلندبالایی....
#حافظ_خوب_من .....
.
توی خیابان آخرین معلم ریاضی حقیقی زندگی ام را می بینم. آخرین معلم ریاضی قبل از اینکه وارد دنیای رنگارنگ علوم انسانی شوم. برعکس زمان هایی که سرکلاسمان بود خوشحال است، به من هم لبخند می زند، آخرین تصویری که از او در خاطرم بود مربوط به روز تولدم؛ آخرین جلسه ی کلاسش و آخرین روزی است که توی مدرسه ای که 12 سال دانش آموزش بودم سپری می کردم. با عصبانیت جایم را عوض کرد و گوشه ی کلاس نشاند چون داشتم یکی از همکلاسی هایی را که دلم برایش تنگ می شد، ناز می کردم.
اسمم را که می گویم اندکی وا می رود، لابد یاد آن روزی می افتد که از پشت نیمکتم بالا و پایین می پریدم تا به بیرون از کلاس اشراف داشته باشم، یک مرتبه سرجایش روی سکوی کلاس ایستاد و گفت:"بچه ها من می خوام همین الان یه دعا بکنم!" دستش را بالا برد و ادامه داد:"خدایا ما را از همه دلبستگی ها و وابستگی هایمان نجات بده" و دوباره مشغول حل کردن مساله اش شد. چند لحظه بهت زده ماندم و فهمیدم که منظورش من و چشم های بی قرارم است؛ خندیدم و تکرار کردم:" خدایا نجاتمان بده" و مجددا با شادمانی سرم را خم کردم تا راهرو را بهتر ببینم، زنگ تفریح هم جست و خیز کنان دنبال دلبستگی ها و وابستگی هایم رفتم و امروز که توی خیابان می بینمش هنوز همان عاشق دیوانه ام که بودم و خدا هنوز نجاتم نداده و دعاهای معلم ریاضی م هم افاقه نکرده ...
یاد کلاس ادبیات معاصر نظم می افتم، یاد تصویری در خیال #شهریار که #حافظ در آسمان روی زهره نشسته بود و کلاه رندی اش را از سر در می آورد و به سر شهریار می انداخت. خیال می کنم حافظ از آن بالا کلاه رندی را با همان حلاوت شهریارانه به سر من هم انداخته ... این ها چیزی است که احتمالا معلم های ریاضیات نمی فهمند و گرنه ما شیرینی کلاس های ادبیات معاصر را از جست و خیز کردن پشت نیمکت ها و فرار از مساله های ملال آور به ارث برده ایم....
اصلا شاید هر کس یک طوری بزرگ می شود، کسی با دعا کردن میان مسائل ریاضی کسی با فرار کردن از همه شان کسی دیگر با نثار کردن نگاه های بلوری به چشم های نوجوان های بی قرار و دیگری....
#پ.ن: ناگاه فراز غرفه خندان
حافظ ! که به زهره نَرد می باخت
زانو زده بودم اشک ریزان
کز طرفِ دریچه گردن افراخت
لبخند زنان کلاه رندی
از سر بگرفت بر من انداخت
بشکفت بهشت خواجه در من
پ.ن: حرف های تکراری در ذم دنیای مجازی را قبول ندارم. شده ایم مرجع غر زدن و تحلیل کردن از شبکه هایی که بحمدلله همه هم شب و روزمان را کنارشان می گذارنیم.
ولی چند وقتی است خانه که می آیم گوشی م را خاموش می کنم، این طور بیشتر کتاب می خوانم، بیشتر کارتون می بینم و حتی بیشتر کف خانه با توپ خواهرزاده ی یک سال و نیمه ام بازی می کنم و در دنیای کارهای در هم پیچیده گم نمی شوم، این طوری صبح ها که دنبال کلاف سردرگم زندگی می روم خوشحال ترم... شاید... حتی حتی....??
.
باران می بارد.
تلویزیون می گوید مرز #مهران بسته شده و از کسانی که می خواهند به عراق مراجعت کنند درخواست می کند که به مرز #چزابه یا #شلمچه بروند.
اخبار نمی داند این اسم ها برای اردوهای جنوبند نه روزهای عادی ای که در تهران می گذرد. چزابه و شلمچه یادآور زمین های خاکی و با خون تطهیر شده اند که بچه ها هنوز هم در آنها باید از معبر های خاصی عبور کنند که اسیر مین نشوند. نمی داند ما این اسم ها را از روی نقشه های راهیان نور دنبال کرده ایم و حکایت هایشان را از کتاب های دفاع مقدس خوانده ایم و در ذهنمان همیشه گلوله بارانند.
اخبار نمی داند که این اسم ها برای جنگند، آهنگشان هر کسی را یاد خاک های شسته شده از خون می اندازد. چزابه محل کمین گیری خمپاره انداز دشمن و شهادت نیروها و سرزمین آزاد شده در فلان عملیات است، شلمچه را راوی ها جوری تعریف می کنند که هر بیگانه ای را به گریه می اندازد و حالا اخبارگو با خیال راحت پشت میزش نشسته و می گوید از برای رسیدن به کربلا از شلمچه بگذرید، یا چزابه را طی کنید....
.
و این بی شک مشکل تصویرهای ذهنی ماست.
دیگر، بعد از گذشت از آن سالهای خوب، باید در ذهنمان شلمچه همان قدر که یادآور شب های آخر اردوهای جنوب و سروصدای دالبی فیلم های دفاع مقدس و تداعی هایی از خون و فداکاری است؛ یادآور مسیر آزاد شده کربلا هم باشد. یادآور روزگار خوشی که مردم دسته دسته و گروه گروه به آرزوی جوان های پرپر شده ی سرزمینشان جامه عمل می پوشانند و با خیال آسوده راهی زیارت می شوند. لابد یک جایی همان نزدیکی ها شهدا با لبخندهای تمام نشدنی شان نظاره گر این صحنه ی باشکوهند و همان طور که مثل همیشه با خونشان پاسدار ما و دین و امنیتمانند؛ در قهقهه مستانه شان عند ربهم یرزقون اند.....
.
مرز هایمان را می شناسیم، با تلخی حلاوت آمیز سالهای جنگ و با شیرینی تمام نشدنی مسیر آزاده شده ی کربلا...
باران می بارد.
.
#پ.ن: نمی دانم چرا مطمئن بودم امسال اربعین حتما کربلا هستم. فردا اربعین است و من تهرانم. ای تهران... ای شهر بینوای من... از بارانی بودنت ممنونم... از بارانی بودنت ممنونم....
آن روز روی یکی از هزاران راه پله ی مخفی مدرسه نشسته بودیم و مدت ها با "ط" حرف می زدیم. مثل همه ی زمان های دیگر در آن سالهای به نسبت سخت. نمی دانم چرا پیش تو که چند قدم آن طرفتر بودی نمی آمدم؛ فقط بودنت را حس می کردم. "ط" می گفت آدم هایی که دوستشان داریم در واقعیت، با آن چیزی که در ذهنمان است زمین تا آسمان تفاوت دارند و تاکید می کرد که اصل همان چیزی است که در ذهنمان است نه واقعیت، و من در همان تاریکی "تو"یِ واقعی و خیالی را در ذهنم می آوردم و فکر می کردم کدام بهتر است؟
از آن زمان خیلی گذشت، بارها و بارها یادِ آن جمله افتادم و گفتم راستی کدام بهتر است؟ و اکثرا در این رقابت "تو"ی واقعی پیروز می شد و این هم یکی دیگر از همان نظریه ها "ط" بود که بعد از آزمون و خطای بسیار؛ بارها ردش کردم و بعدِ هر بار رد کردن شک کردم که نکند اشتباه کرده باشم؟
چند روز پیش با نرگول مشغول انتخاب کردن طرح قاب موبایل شبیهِ هم بودیم. شبیه هم بودنش هم برایمان اهمیت داشت. من قاعدتا باید میان طرح های شعروگرافی یک چیز خاطره¬انگیز را انتخاب می کردم، مثلا آنی که پشتش نوشته شده بود #جا_برای_من_گنجشک_زیاد_است_ولی یا آن یکی که پس زمینه ی آبی داشت و نوشته بود #من_از_آن_روز_که_در_بند_توام_آزادم.... یا خیلی های دیگر که گنجشک و خاطرات نهفته داشتند. ولی نهایتا اجماع نظراتمان به یک قاب با شعر #آن_نیستی_که_رفتی_آنی_که_در_ضمیری ختم شد، با خوشحالی از داشتن قاب های #شبیه_هم سفارش دادم و با خودم گفتم طرح های اسلیمی اش خیلی قشنگ است و حتما حسابی به گوشی ام می آید. به گوشی نرگول هم.
بعد از آن چندبار عکس قابی را که در دست ساخت و ارسال بود را نگاه و فکر کردم راستی چرا این شعر؟ چه شد که این یکی را انتخاب کردم؟ و دوباره یاد حرف "ط" افتادم و با خودم فکر کردم کدام یکی بهتر است؟ "تو" ی واقعی؟ یا "تو" یی که در ضمیری؟
شاید این هم مثل خیلی از نظریات شبهه بر انگیز "ط" هیچ پاسخی نداشته باشد. شاید اصلا هیچ "بهتر"ی وجود نداشته باشد. فقط من این را می دانم که "تو" همیشه بیشتر از "بودن" در ضمیر بوده ای. من با تو حرف زده ام، برایت نوشته ام، نظرت را پرسیده ام، دعوا کرده ام، خندیده ام، دویده ام، هزاران برابر بیشتر از آن زمانی که دیدمت.
سالهای دبیرستان باهم توی حیاط مدرسه می دویدیم، این سالها من پیاده رو ها را متر می کنم و نظریات کلانم را راجع به زندگی با تو در میان می گذارم، حتی خیلی وقت ها سوال می پرسم و تو اصولا چون نیستی جوابم را نمی دهی، بعد با خودم کلنجار می روم و به جواب نداشته فکر می کنم. باهم می خندیم، باهم حرف می زنیم و تو همچنان در ضمیری... و من شاید خوش بخت ترین دیوانه یِ رویِ زمینم....
امروز میان بحث ها کلان با تو به خودم که آمدم دیدیم از گفتن بخشی از نظریاتم در مورد "غم زدایی عشق" طفره می روم و می خندم، حتی تو اصرار می کنی بگو و من با خنده سعی می کنم بحث را عوض کنم بعد مثلا دیوانه های خوشحال کوله ی سنگینم را روی شانه هایم میزان می کنم و فاتحانه قدم برمیدارم و می خوانم:" گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم/آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری..."
.
#پ.ن: متن ها توی ذهنم قشنگ تر از دنیای واقعی اند، شاید به خاطر اینکه شکل ندارند و توده های سیال و شناوری هستند که در لحظه به آن چیزی که من می خواهم تبدیل می شوند، اما وقتی نوشته می شوند سخت و قالب گیری شده اند نمی شود زیاد جا به جایشان کرد و همین کلافه ام می کند و شاید به همین خاطر است که خیلی وقت ها از آنچه می نویسم انتظار خیلی بیشتری از آنچه که هست را دارم...
#پ.ن: التماس دعا، این شب ها... این شب ها...
دو سال است که می دانم بی قراری چیست
درد چیست
مهربانی چیست
دو سال است که می دانم آواز چیست
راز چیست ....
چشمهای تو شناسنامه مرا عوض کردند
امروز من دو ساله می شوم ....
#گروس_عبدالملکیان
حیف که دیگر دانشجوی ادبیاتم و نمی توانم سرخود توی شعر ها دست ببرم و "سعدیا" را "پلیا" کنم. همان طور که الان تهعدم اجازه نمی دهد دست توی شعر گروس عبدالملکیان برم و "دو" را به عددی بیشتر تغییر دهم و با خودم از بزرگی عدد حیرت کنم و زیر لب بگویم:"چه قدر سالهای خوب..."
خیلی هم کار دارم و نمی توانم متن های بلند بالا بنویسم، عوضش می روم که شاید خاطره ی آن روز خوب را داستان کنم. تو هم مثل همیشه، و همه ی این سالها سکوتی... من به سکوتت هم عادت کرده ام. با خودم فکر می کنم حتی سکوتت هم بخشی از خوش بختی م است و این چندمین چهار آذری است که در سکوت برقرار می شود و فریاد های شادمانه دختر 13 ساله ای آرامشش را بهم نمی زند. و من در پوسته ی 19 سالگی هنوز هم به اندازه 13 سالگی ام خوشحالم. نرم و آرام کلماتم را انتخاب می کنم و میان زندگی ام همه ی کلیدواژه های این سالها که دیگر بخشی از زندگی ام شده می درخشد...
.
لیلا...
#نیلوفر ها و #خوش_قلبی ها #گنجشک ها و و #چشم_های_بلوری و کلاس پیچاندن ها و راهرو های مخفیانه و اشک ها و لبخند ها و نامه ها و حتی صفحه صفحه ی خاطراتی که آرام آرام استعداد نویسندگی ام را شکوفا می کرد، بالا و پایین پریدن های بی حساب و آرزوی همیشگی معلم شدن همه گنجینه های 19 سالگی ام هستند، که به آنها می بالم و می دانم بی قراری چیست
درد چیست
مهربانی چیست...
راز چیست...
آواز چیست... حتی حتی....
.
پ.ن: باید بروم سراغ نوشتنی ها و خواندنی ها، شاید اگر تو نبودی هیچ وقت اینجا نبودم، همین میان دانشکده ادبیات، وسط کلاس های داستان نویسی خلاق، در حال جست و خیز میان کاشی های مدرسه، کف دفتر بسیج خواهران و قدم زنان در پیاده روهای انقلاب... اصلا شاید اگر تو نبودی آدم دیگری بودم.... شاید... حتی حتی.....
#پ.ن: ببخشید که خوب نیستم... خوب نمی نویسم.... دعایم کنید ...
حتما یک روز، وقتی خیلی پیر شدم حسرت این لحظه هایی را می خورم که خسته و له شده از روزهای پرکار بین نماز مغرب و عشا کنار جانمازم از پا می افتم و با لطافت خاصی تسبیح یادگار نجفم را لمس می کنم.
زیر همین چادر با گل های ریز ریز آبی...
حتما یک روز وقتی خیلی پیر شدم حسرتش را می خورم.
.
پ.ن: سلام بر هفتمین #چهار_آذر زندگی م.... خوش آمدی مهربان :)
از #رامونا دیگر چه بگویم جز اینکه آینه تمام نمای کودکی و نوجوانی ام بود؟
.
میان کتاب ها بزرگ شدم، یا حتی درونشان، در کودکی ام بیشتر از اینکه در دنیای واقعی زندگی کنم سرم را توی کتاب ها فرو کرده بودم و ساعت ها و ساعت بدون اینکه خسته شوم خوانده بودم. همیشه با خودم فکر می کردم کسانی که به من خواندن و نوشتن یاد دادند(همان معلم های اول دبستان) آدم های فوق العاده ای بودند، کسانی که در دنیای جدید و دوست داشتنی ای را به رویم باز کردند و رفتند و خیلی زود سطح خواندن های من از تابلوی های خیابان به رمان های طولانی ارتقا یافت.
چند وقت پیش که وارد کتابخانه ی دبستان می شوم می بینم که همه ی کتاب های نازک کودکان برایم غریبه می آیند، چون هیچ وقت وقتی برای خواندن آنها صرف نکردم، از همان بدو باسوادی یواشکی و کورمال کورمال سراغ قفسه ی مخصوص بچه های چهارم و پنجم رفته بودم، یواشکی کتاب هایشان را برداشته و فرار کرده بودم. و لابد آن زمان که همسن و سال هایم در #فسقلی_ها و #نی_نی_کوچولو و #هانس_کریستین_اندرسن متوقف شدند. من رولد دال و فریبا کلهر و رامونا و نیکولا می خواندم....
.
حالا در نیمه ی 19 سالگی ام نشسته ام و در دفترچه ی کوچکم برنامه کلاس کتابخوانی پنج شنبه را می نویسم. برای این هفته نوشته ام "کتاب های #بورلی_کلیری" توی گوگل سرچ می کنم تا اسم کتاب ها را بنویسم و بچه ها انتخاب کنند. صفحه ی نتایج جست و جو که می آید نمی دانم دنبال چه می گردم؟ دیگر چه چیزی می خواهم از رامونا بدانم؟ رامونای آینه تمام نمای کودکی ام بود. ناراحتی هایش، شکست هایش، همیشه خوب نبودنش، سرزنش هایی که می شد همه خود من بودم. وقتی کاردستی درست می کرد خود من بودم که کاردستی درست می کردم. نمی دانم از ابتدا روی حرام کردن چسب موقع درست کردن کاردستی حساسیت داشتم و با او همزادپنداری کردم یا او باعث شد که چنین حساسیتی پیدا کنم.
وقتی توی پارک از بارفیکس ها آویزان می شد و دست هایش پینه می زدند این من بودم که در اتاق کودکی ام دراز کشیده بودم و در عین حال از بارفیکس ها آویزان بودم، یا من بودم که بستنی قیفی م زمین می افتاد و به خاطرش حسابی جیغ و داد راه می انداختم. یا خود خود من بودم که همیشه ی همیشه با خواهر بزرگ ترم مقایسه می شدم و فکر می کردم تقریبا به هیچ درد نمی خورم.
نمی دانم گوگل دیگر چه چیز بیشتر از این می خواست بگوید، من با رامونا قد کشیده بودم، این قدر کتاب ها را خوانده بودم که درز هایش باز شده بود. صد بار به عروسی خاله بئا دعوت شده بودم وهزار بار دیگر بیزوس را کله کدو صدا کرده بودم و با هاوی سوار دوچرخه از این طرف خیابان به آن طرف رفته بودم...
صفحه ی گوگل را می بندم و فقط زیر همان یادداشت های دفترچه زردم با غرور خاصی می نویسم #رامونا_همیشه_راموناست....
.
ولی این میان هنوز هم یک چیز اذیتم می کند. آنجا که خانوم بینی به رامونا می گوید" مثل یک آمریکایی واقعی بایست و سرود را بخوان" یا آنجا که فکر می کنم درست است که رامونا هیچ وقت بزرگ نشد و تا ابد در ده سالگی باقی ماند ولی بالاخره بزرگسالی ای هم دارد. بزرگسالی ای که احتمالا خیلی با بزرگسالی نسل من تفاوت دارد. آنجا که می فهمم رامونای آمریکایی با وجود همه شباهت هایش با پلی ایرانی (در کودکی)؛ احتمالا در 19 سالگی با او فرسنگ ها تفاوت شخصیتی خواهد داشت. آنجا که دوباره یادم می افتاد در همه ی روزهای رنگارنگ کودکی ام که کتاب ها برایم ساختند. در دنیای هری پاتر و رامونا و نیکولا و غیره جای منِ واقعیِ ایرانی خالی بود. آنجا که می فهمم آنها هر چه قدر هم شبیه من باشند، من نیستند. آنجا که یادم می افتد همه ی دنیای فانتزی کودکی م از فیلتر مترجم ها رد شده بودند تا به ذهن رنگارنگ من برسند و کمتر کتابی به زبان مادری خودم بود...
.
بعد دوباره توی دفترچه ی زردم دنبال گمشده ای می گردم، گمشده ای از جنس خودمان برای بچه هایی که قرار است بهترین لحظات زندگی شان را روی تخت خواب دراز بکشند و بخوانند و بخوانند....
44 رتبه کنکور من بود.
سال کنکور مدام با خودم فکر می کردم که آخرش یکی از این عدد ها مال من می شود و به سبب عرف زندگی اینجایی همیشه رویم می ماند. مدام سرم را توی کتاب هایم فرو می کردم که آن اولی اش مال من بشود. مشاورم قول داد اگر تک رقمی شدم 206 آلبالویی ای را که همیشه جلوی در مدرسه پارک بود (و هنوز هم هست) به نامم کند. مدام رتبه های گزینه دویم را بالا و پایین کردم تا به آن شماره اولی برسم. نه به خاطر اینکه برای رشته ی مورد علاقه م احتیاجی به آن داشته باشم فقط چون می خواستم کاری را که شروع کرده ام کامل انجام داشته باشم، حس کمال طلبی مطلقی که بعد از آن کمتر سراغم آمد.
.
آن روز آخر از در دانشگاه شهید بهشتی که بیرون آمدم گفتم یک نمی شوم. حتی 10 هم نمی شوم. مشاورم با ذوق موقع آمدن رتبه های تک رقمی دنبال اسم من می گشت. بعد ها می گفت که آن سال اولین و آخرین باری بوده که واقعا به بودن اسم آشنایی آن میان امید داشته. ولی من می دانستم که اسمم آنجا نیست. وقتی با ناراحتی می پرسید زیر 20 هست می گفتم نه... می پرسید پس چند... می گفتم نمی دانم... ولی انگار می دانستم که یک جایی همان حوالی ست.
.
همه می گفتند وقتی این قدر برای #یک درس بخوانی وقتی هر چیزی غیر از یک بشوی افسردگی سراغت می آید. موقعی که با لرزش ملایم دستم اطلاعات را وارد سایت سازمان سنجش می کردم نمی دانستم عکس العملم بعد از دیدن آن عددی که تا آخر زندگی به گردنم آویزان خواهد شد چطور است. اولین عددی که دیدم 56 بود. بین آن سی صد هزار و خرده ای نفر. نفر 56 کشور بودم و نفر 44 ام منطقه.
.
در حقیقت به آن 44 احتیاجی نداشتم. برای ادبیات دانشگاه تهران خیلی بیشتر از آن هم کفایت می کرد بنیاد ملی نخبگان هم گلی به سرمان نزد. ولی من آن 44 را دوست داشتم. با خودم می گفتم جمع دو تا 4، 8 می شود و من چه قدر امام رضا را دوست دارم و به این 8 مستتر افتخار می کردم. حالا می بینم که اعضای این کانال#44 شده است. با خودم می گویم که چه قدر آشناست... یاد آن 44 تاریخی می افتم و آن کمال طلبی مطلقی که کمتر بعد از آن سراغم آمد و هدیه ای که امام رضا به دستانم داد و گمانم بهترین چیزی بود که می توانست باشد. شادی مستتری میان اعداد که حتی با رتبه یک و 206 آلبالویی هم قابل مقایسه نبود.
حالا که می بینم این 44 امی تویی... برای خودم لبخند می زنم و فکر می کنم چه قدر امام رضا را دوست دارم ...
.
پ.ن: التماس دعا...
خاطراتی که باهم زیر باران داشتیم؟
چه باران خوبی می آید لیلا، من منتظرم، شاید منتظر تو، شاید هم چیزی که نمی دانم و نمی خوابم. تو هم سکوت کرده ای؛ و بعد از همه ی این سال ها برای اولین بار باران من را یاد تو می اندازد و می توانم برای خودم بخوانم "خاطراتی که باهم زیر باران داشتیم/ شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم"
.
چه باران خوبی می آید لیلا... دلم می خواهد بلند شوم و پشت لپ تاپم بنشینم و تند تند بنویسم، اما ستون فقراتم از پی روزهای پرکار یاری نمی کند و چشمانم خسته اند، فقط می توانم اینجا منتظر تو یا چیزی که نمی دانم بمانم و همزمان بگویم وای لیلا چه باران خوبی می آید...
و می توانم کنارت بنشینم و در خلال حرف هایت با خودم بگویم معلوم است که فلسفه خوانده ای. می توانی وقتی می گویم "من تو را ناب ترین شعر جهان می دانم" بخندی و طعنه ای به دانشجوی ادبیات بودنم بزنی.
.
چه باران خوبی می آید لیلا، صبح بعد از باران دیشب، توی همان خیابانی که آن موقع تاریکی ش وهم آور بود یک ایستگاه دیرتر از اتوبوس بیرون آمدم و مجبور شدم بقیه راه را پیاده بروم، خسته و گرفته می گذارم آن مداحی ای را که شاید صد بار دیگر در طول این هفته ی دوان دوان گوش کرده بودم دوباره پخش شود. بعد پیاده روی خلوت و خنک را گز می کنم و فکر می کنم شاید تو خیلی فلسفه بدانی اما من با دانش نصفه نیمه ادبیاتم خیلی خوب می توانم ارتباط میان زیر لب لعن و سلام زیارت عاشورا گفتنت و باران و تکرار هزارباره ی این مداحی را بفهمم بعد سرم را روی شانه هایت بگذارم و بگویم #خوش_بختم به خاطر همین که گردش تسبیحت و آرام آرام تکان خوردن لب هایت را می بینم و کنارت نشسته ام و برای بار هزارم این مداحی را گوش می کنم و باز هم برایم تازه می آید...
راستی چه باران خوبی می آید #لیلا...
.
پ.ن: ببخشید که خیلی مجال نیست،خیلی جان نیست برای نوشتن....
پ.ن: دعایمان کنید...
امروز می فهمم که چه قدر تنهاییم، حتی در دوست داشتن هایمان وقتی می بینیم زین آتش نهفته فقط خدا خبر دارد...
نه حتی تو ...
که تنها خدا خبر دارد...
.
.
.
التماس دعا...