سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از #رامونا دیگر چه بگویم جز اینکه آینه تمام نمای کودکی و نوجوانی ام بود؟
.
میان کتاب ها بزرگ شدم، یا حتی درونشان، در کودکی ام بیشتر از اینکه در دنیای واقعی زندگی کنم سرم را توی کتاب ها فرو کرده بودم و ساعت ها و ساعت بدون اینکه خسته شوم خوانده بودم. همیشه با خودم فکر می کردم کسانی که به من خواندن و نوشتن یاد دادند(همان معلم های اول دبستان) آدم های فوق العاده ای بودند، کسانی که در دنیای جدید و دوست داشتنی ای را به رویم باز کردند و رفتند و خیلی زود سطح خواندن های من از تابلوی های خیابان به رمان های طولانی ارتقا یافت.
چند وقت پیش که وارد کتابخانه ی دبستان می شوم می بینم که همه ی کتاب های نازک کودکان برایم غریبه می آیند، چون هیچ وقت وقتی برای خواندن آنها صرف نکردم، از همان بدو باسوادی یواشکی و کورمال کورمال سراغ قفسه ی مخصوص بچه های چهارم و پنجم رفته بودم، یواشکی کتاب هایشان را برداشته و فرار کرده بودم. و لابد آن زمان که همسن و سال هایم در #فسقلی_ها و #نی_نی_کوچولو و #هانس_کریستین_اندرسن متوقف شدند. من رولد دال و فریبا کلهر و رامونا و نیکولا می خواندم....
.
حالا در نیمه ی 19 سالگی ام نشسته ام و در دفترچه ی کوچکم برنامه کلاس کتابخوانی پنج شنبه را می نویسم. برای این هفته نوشته ام "کتاب های #بورلی_کلیری" توی گوگل سرچ می کنم تا اسم کتاب ها را بنویسم و بچه ها انتخاب کنند. صفحه ی نتایج جست و جو که می آید نمی دانم دنبال چه می گردم؟ دیگر چه چیزی می خواهم از رامونا بدانم؟ رامونای آینه تمام نمای کودکی ام بود. ناراحتی هایش، شکست هایش، همیشه خوب نبودنش، سرزنش هایی که می شد همه خود من بودم. وقتی کاردستی درست می کرد خود من بودم که کاردستی درست می کردم. نمی دانم از ابتدا روی حرام کردن چسب  موقع درست کردن کاردستی حساسیت داشتم و با او همزادپنداری کردم یا او باعث شد که چنین حساسیتی پیدا کنم.
وقتی توی پارک از بارفیکس ها آویزان می شد و دست هایش پینه می زدند این من بودم که در اتاق کودکی ام دراز کشیده بودم و در عین حال از بارفیکس ها آویزان بودم، یا من بودم که بستنی قیفی م زمین می افتاد و به خاطرش حسابی جیغ و داد راه می انداختم. یا خود خود من بودم که همیشه ی همیشه با خواهر بزرگ ترم مقایسه می شدم و فکر می کردم تقریبا به هیچ درد نمی خورم.
نمی دانم گوگل دیگر چه چیز بیشتر از این می خواست بگوید، من با رامونا قد کشیده بودم، این قدر کتاب ها را خوانده بودم که درز هایش باز شده بود. صد بار به عروسی خاله بئا دعوت شده بودم وهزار بار دیگر بیزوس را کله کدو صدا کرده بودم و با هاوی سوار دوچرخه از این طرف خیابان به آن طرف رفته بودم...
صفحه ی گوگل را می بندم و فقط زیر همان یادداشت های دفترچه زردم  با غرور خاصی می نویسم #رامونا_همیشه_راموناست....
.
ولی این میان هنوز هم یک چیز اذیتم می کند. آنجا که خانوم بینی به رامونا می گوید" مثل یک آمریکایی واقعی بایست و سرود را بخوان" یا آنجا که فکر می کنم درست است که رامونا هیچ وقت بزرگ نشد و تا ابد در ده سالگی باقی ماند ولی بالاخره بزرگسالی ای هم دارد. بزرگسالی ای که احتمالا خیلی با بزرگسالی نسل من تفاوت دارد. آنجا که می فهمم رامونای آمریکایی با وجود همه شباهت هایش با پلی ایرانی (در کودکی)؛ احتمالا در 19 سالگی با او فرسنگ ها تفاوت شخصیتی خواهد داشت. آنجا که دوباره یادم می افتاد در همه ی روزهای رنگارنگ کودکی ام که کتاب ها برایم ساختند. در دنیای هری پاتر و رامونا و نیکولا و غیره جای منِ واقعیِ ایرانی خالی بود. آنجا که می فهمم آنها هر چه قدر هم شبیه من باشند، من نیستند. آنجا که یادم می افتد همه ی دنیای فانتزی کودکی م از فیلتر مترجم ها رد شده بودند تا به ذهن رنگارنگ من برسند و کمتر کتابی به زبان مادری خودم بود...
.
بعد دوباره توی دفترچه ی زردم دنبال گمشده ای می گردم، گمشده ای از جنس خودمان برای بچه هایی که قرار است بهترین لحظات زندگی شان را روی تخت خواب دراز بکشند و بخوانند و بخوانند....


+تاریخ دوشنبه 94/9/2ساعت 8:0 عصر نویسنده polly | نظر