.
بیرون برف و باران قاطی است، مه مه است. بی حوصله با گوشی ام ور می روم که صدای تلق تولوق مهربانش را می شنوم. پشت پنجره که می روم چند نفر توی خیابان با صدای بلند و از ته دل می خندند...
ممنونم باران...
که آمدی درست همان موقع که تصور می کردم دیگر نمی آیی و ما محکوم به مرگ میان این همه سیاهی هستیم...
نفسمان گرفته بود، نفس همه ی شهر، همین شهری که دوستش داریم و ازش متنفریم...
.
پ.ن: نمی دانم مقصر کیست،ولی ببخش خدای خوبم که آسمان هم دیگر به تنگ آمده است...
دلیل اینکه نمی نویسم. این نیست که کانال را بسته ام یا از مثلا دار فانی را وداع گفته ام حتی. دلیلش این است که میان این خروار ها برگه گم شده ام و نمی دانم چرا با وجود اینکه این قدر دور خودم می چرخم، تمام نمی شود...
.
فردا نهم دی است... نهم دی خوب دوست داشتنی، نهم دی گرم و مهربان؛ به مهربانی همان دخترک 13 ساله ی سوم راهنمایی که هول می شود و جلوی پایت توی آمفی تئاتر مدرسه زمین می خورد و تو می خندی، بعد برای اردوی درس اجتماعی به #مجلس می رود و هیچ وقت گمان نمی کند تاریخی که پای دفتر یادگاری مجلس کنار اسم #مدرسه_راهنمایی_روشنگر می زند بعدا برای خودش #یوم_الله شود.
فردا نهم دی است و آن دختر 13 ساله سوار ماشین پدرش می شود و با خانواده و خواهرزاده ی هنوز به دنیا نیامده اش وسط میدان انقلاب #علمدار_کجایی و در ظهر عزا حرمت ارباب شکستند می گوید. در همین میدان انقلاب آشنای این روز ها....
حالا می تواند با افتخار بایستد سرش را بالا بگیرد و بگوید من آن روز آنجا بودم.
فردا نهم دی است و کودک کوچک انقلاب دیگر برای خودش دختر جوانی شده و حالا می تواند با حزن آمیخته به شادی ای هزاران بار گوشه ی کتاب ها و دفتر هایش بنویسد "دارد جوان سینه زنت پیر می شود..."
پ.ن: دارد زمان آمدنت دیر می شود...
پ.ن: نیمه شب و خستگی و ضعف متن... ببخشایید... عید و یوم الله تان مبارک...
.
قبل از اینکه بیایید نمازم را شروع کردم، کنارم ایستاده بودید و مثل همیشه صدایتان را می شنیدم که "خدا بزرگ است" و حقیقت این است که خدا خیلی بزرگ است. بزرگ تر از تناقض غیرقابل توضیح همان دوست قدیمی که حالا چشم دیدنم را هم ندارد؛ بزرگ تر از لذت مسیر مدرسه تا میدان صنعت و حتی بزرگ تر از ترس همیشگی از دست دادن شما.....
#یازده_فروردین_هزار_و_سیصد_و_نود_و_چهار
.
پ.ن: بعد گل های سبز چادرم را کنار می زند و می پرسد" به چه فکر می کنی؟ به اینکه خدا بزرگ است؟" می خندم و سرم را به نشانه ی تایید تکان می دهم می خندد و میان گل های سبز چادر نمازش گم می شود...
.
پ.ن: امشب باید کسی بیاید مواظب باشد چشم های من کلیله و دمنه ی ستایش را خیس نکند... بعد همه بی خیال وحوش زمان نصرالله منشی و برزویه ی طبیب شویم و دفترچه خاطرات قدیمی مان را بخوانیم تا یک آدم 18 ساله از اعماق تاریخ یادمان بندازد که #خدا_بزرگ_است.... هنوز هم... خیلی خیلی بزرگ تر از غم های کوچک 19 ساله ی مان....
.
.
چیزی که مفهومش را درک نمی کنم جشن گرفتن برای مردن یک نفر است! مثلا یک جوری که انگار طرف قرار بوده نمیرد و تا ابد جاودانه بماند و حالا ما برای این اتفاق حیرت انگیز و خارق العاده و بی سابقه پایکوبی می کنیم و قرمز می پوشیم! و چیز دیگری که برایم سوال است این است که چرا مردن این همه جلاد در تاریخ جشن گرفته نمی شود؟ گمان نمی برم که گناه یزید و معاویه و همه ی خلفای اموی و عباسی و غیره و ذلک کمتر از این باشد. چه بسا که با جشن گرفتن این سالروز مرگ ها می توانستیم سراسر سال را به شادی بگذرانیم و متهم به غم زدگی هم نشویم.
.
#نهم_ربیع جشن است، ولی برای خیلی ها یادآور شعله ای است که به دست دشمن افروخته شد و به دست نادانان بالا گرفت و بلای جان جوانانشان شد. فرقی نمی کند که در حلب بود یا موصل یا زاهدان و یا حتی پاریس.
.
همیشه اینجای سال، همین نهم ربیع و حد فاصل بین 12 تا 17 ربیع که آقا نامش را #هفته_وحدت گذاشته اند به جای شادی برخلاف همه ی عید ها، غم سرتاسر دلم می گیرد، و از اینکه بازیچه دشمنان شده ام شعله ور می شوم و باز هم نمی فهمم چرا روزی را که می توانیم به خاطر اینکه امام ما هستید جشن بگیریم و سرتاسر شاد باشیم به شعله افروزی اختلافات بزرگ و سهمناک می گذرانیم...
بیایید آقا... حالا دنیا گمانم از این بدتر نمی شود... دستان ما هم خالی ست و به جز مهربانی تان سرمایه دیگری نداریم....
.
پ.ن: آن مرد #شیعی هم که میرود به مقدسات #اهل_سنت اهانت میکند و دشنام میدهد، او هم مزدور دشمن است، ولو نداند که چه میکند. من عرض میکنم: عوامل اصلی دشمنانند. بعضی از این سرانگشتان - هم در بین اهل سنت، هم در بین شیعه - غافلند، نمیدانند و نمیفهمند چکار میکنند؛ نمیدانند برای دشمن دارند کار میکنند... افرادی را هم از بین شیعیان میشناسیم که فقط مسئلهشان مسئلهی نادانی نیست، بلکه مأموریت دارند برای اینکه ایجاد اختلاف کنند - به مقدسات اهل سنت اهانت میکند، عرض میکنم: رفتار هر دو گروه حرام شرعی است و خلاف قانونی است.... #عزیزان_من! همهی ملت ایران! وحدتتان را قدر بدانید. این اتحاد برای این کشور، اتحاد بسیار پرشکوه و پربرکتی است....
#رهبر_انقلاب/ بیانات در جمع مردم سنندج. 22/2/88
پ.ن: اینجا آدم دلش برای جشن هایی به شیرینی جشن های راهنمایی تنگ می شود. با لبخند ها و اشک هایی از جنس بودن و نبودنت، سر کردن روسری های یاسی و بنفش، گل نرگس دست گرفتن و بالا و پایین پریدن؛ و امیدوار بودن که می آیی و آن وقت است که دیگر روزهای خوب تمامی ندارد...
عکس.ن: [ Photo, مسلمانها باید با هر عامل مخالفِ وحدت و ضدّ وحدت مقابله بکنند؛ این یک تکلیف بزرگ برای همهی ما است؛ هم شیعه هم سنّی باید این را قبول کنند. ]
پ.ن: در این فرآیند کار به جایی می رسد که همه ی آدم های اطراف و اکناف هم به لعن و ناسزا کشیده شده و #سنی_مسلک خوانده می شوند. اگر #سنی کسی ست که پا به پای شیعه در عراق و مقابل تکفیری ها می جنگد و از زائر امام حسین با جان و دل پذیرایی می کند و جگرگوشه ش را به جنگ تحمیلی می فرستد خوشا سنی مسلکی و اگر #شیعه به معنی سلفی گری و شیرازی بازی و #قمه_زنی و #عید_عمر است...... آوارگی کوه و بیابانم آرزوست....
این بار هزارم است که برای بچه های پیش دانشگاهی برنامه ی درس خواندنِ #کنکورم را تشریح می کنم و آنها هم سرشان را تکان می دهند و به هیچ کدام از حرف هایم حتی گوش هم نمی کنند. چه برسد به عمل.
و میان این تکرار ها خاطرات آن روزهای سخت هم برایمان مرور می شود.
_ "من روزانه یه ربع تست آرایه می زدم."
و نمی گویم آن روزها برایم چه قدر استرس آور بود و قیچی هر روز زنگ می زد و دلداری ام می داد، می خنداندم و قطع می کرد و من زنده می شدم و باز درس می خواندم و هنوز لرزش دست هایم را موقع زدنِ تست های آرایه فراموش نکرده ام.
_"من بعد عید روزانه 12 ساعت درس می خوندم."
البته این 12 ساعت یه 12 ساعت حقیقی و همیشگی نیست و یادِ روزی می افتم که باهمدیگر رسیدنِ میانگین درسی من به 12 ساعت را جشن گرفتیم.
_"همه برنامه هایم سرجایش بود، نه تلویزیون را بستم و نه گوشی م را در پستو قایم کردم"
و تو برایم عکس های #فندق_طلایی کوچکِ آن روزها را ایمیل می کردی و می گفتی بین این روزهای سخت دلخوشی ت باشد و من بالا و پایین می پریدم و حالم خوب می شد و باز درس می خواندم.
_" روزهای منتهی به کنکور به من هم خیلی سخت گذشت."
و یاد آخرین روزی که به عنوان دانش آموز به مدرسه رفتم می افتم. از اینکه یک مرتبه وسط کلاس لیلا را بغل کردم و های های زیر گریه زدم.
و بچه ها تند تند سوال می پرسند و غر می زنند و من مثل همیشه برایشان خاطره هایم را می گویم و فکر می کنم اگر یک نفر هم آن میان به این توصیه ها عمل کند شاید به یک جایی برسد. آن یک جا هم منظور دانشگاه تهران نیست ، یا حقوق شهید بهشتی مثلا...
اصلا چیزی نیست که در چارچوب کنکور بگنجد شاید همان چیزی است که من به خاطرش آه می کشم و می گویم هنوز هم گاهی حسرت سال کنکور را می خورم.
وقتی می گویم صبح هایی بود که با چشم های بسته، روان شناسی و فلسفه می خواندم دلم تنگ می شود. می گویم همیشه بعد از نماز کمی درس بخوانید. فقط می گویم درس بخوانید. ولی نمی دانم که چطور باید بهشان بفهانم که منظورم این نیست که درس بخوانند. می خواهم بگویم که به بهانه ی این درس خواندن صبح بلند شوند و مثلا یک صفحه قرآن بخوانند، به بهانه ی این 20 دقیقه روان شناسی خواندن نماز صبحشان را هم اول وقت بخوانند. مثلا در میان سختی باز نگه داشتن چشم ها سعی کنند که آدم های بهتری شوند وگرنه زدن تست های آرایه هم بهانه است من که می دانم به احتمال 99 درصد حرف هایم را گوش نمی دهند، ولی بازهم تکرار می کنم و نمی دانم چطور بگویم که آن سال برای من هیچ چیز نداشت، غیر از #سخت_تلاش_کردن و #سعی_برای_بهترین_بودن
و حیف که بعد از آن همه حرف و ادعا یادم رفت که #شهید_علم_الهدی در چند سالگی شهید شد، فقط می دانم که 19 سالگی ام از نیمه هم گذشته است و حساب از دستم در رفته است. و یادم رفته که معلم دینی اول دبیرستانم همان موقع که شهید علم الهدی را نشانمان داد، توی برجک جوان و سرخوشم زد و پرسید:"فقط سعی کنیم؟ یعنی سعی کردن بسه؟"
توی جایگاه موقت مسجد قلهک نشسته ام و شال گردنت را بغل گرفته ام و صفحه ی گوشی م را بالا و پایین می کنم تا قرار آن سال سخت برقرار بماند؛ کنارم می ایستی و می گویی برویم، از جایم بلند می شوم، می خواهم برایت بگویم که چرا بی قرارم کلمه هایم جور نمی شوند. می خواهم بگویم من آن صبح ها را می خواهم. همان صبح های خوب را، دلم می خواهد چشم هایم را که باز می کنم ببینم تو هم هستی، در نمی دانم کجا. ولی هستی و می توانیم باهمدیگر چشم به مصحف بدوزیم و بعد همه ی این اشعه های مقدس را صرف خوب و خوب تر بودن کنم.
من همان صبح های خوب را می خواهم #لیلا وگرنه دلیلی ندارد که هزار بار و هزار بار نحوه ی درس خواندنم را برای بچه های پیش دانشگاهی تشریح کنم و آن قدر دلخوری و ناراحتی از خودم نشان بدهم که به گریه بیفتم........
تو که یادت هست #لیلا...
تو که می دانی #لیلا....
پ.ن: با عصبانیت وسط دفتر ایستاده و می گوید:" این بچه ها امسال منو بیچاره کردن، همش خانوم! فلانی عاشق فلانی شده! من عاشق فلانی شدم!"
نمی توانم خنده ام را جمع کنم سرم را می دزدم و یک طرف دیگر را نگاه می کنم، با تشر و خنده می گوید:" نخند رحیمی! بیچاره شدم!"
و من باز هم می خندم و چیزی نمی گویم. معلم ریاضی شان می گوید:" به خاطر سن مزخرفشان است."
من باز هم لبخند می زنم. با عصبانیت می گوید:" بابا ما هم عاشق می شدیم! ولی عاشق فلان آدم درست و حسابی، قدر قدرت تو منطق و فلسفه؛ ولی عاشق نماز شب خوندنش،....."
باز هم لبخند، بحث ادامه دارد که می گویم:" بریم دیر شد..." و چون #سیزده سالم نیست دهانم را بیشتر از حد مجاز باز نمی کنم و به لبخندم ادامه می دهم.....
بی ربط.ن: حادثه ی حمله به شیخ زکزکی مظلوم و پیروانش آتشم زده تقریبا... حس می کنم تحمل این همه مظلومیت دیگر روا نیست.... می خواستم مطلبی برایش بنویسم که وقت نیست... باشد طلب خوانندگان گرامی ان شاءالله
.
زیر فشار کنکور یکی از کارهای مورد علاقه م این بود که میان صفحه ی پیامک های گوشی م اسمم را سرچ کنم. بعد همه ی عبارت هایی که پیدا می شد را بخوانم و یادم بیاید یک عده میان این دنیا هستند که دوستم دارند، که من را به اسم کوچکم صدا می کنند و من به خاطر بودنشان خوش بخت و شاکرم...
امشب که حال و دلم گرفته؛ یاد آن شادمانی کوچک می افتم و دوباره اسمم را سرچ می کنم. حرف های روتین، صدا کردن ها و غر زدن هایی که در حالت عادی نمی بینمشان یا حتی خسته م می کنند حالا با آوای نامم حالا چه قدر شیرینند....
و حالا چه قدر دنیا، لبخند است :)
.
پ.ن: شاید این ویژگی من است، شاید هم ویژگی نسل من است. شاید چون "مهم ترین حرف هایمان را نگفتیم و تایپ کردیم" اصالت را به مکتوبات می دهیم و زندگی باید نوشته باشد تا باورش کنیم. باید نوشته شده باشد تا بتوانیم هر بار لمسش کنیم و مطمئن شویم که روزی وجود داشته... و گرنه مثل غباری در هوا پراکنده می شود و انگار هیچ وقت نبوده است... شاید بد عادتمان کرده این دنیای نوشتاری و برای همین است که یک جمله مکتوب از هزاران هزاران عبارت نامکتوب ارزشمندتر است.... مثل همین یک بار نوشتن نام کوچکم....
پ.ن: چالش حتی... #چالش_اسم_کوچکم... عکس های خود را برای ما دایرکت کنید حتی مدل صفحه های تبلیغاتی....
سال اولی که به تکلیف رسیدیم، مجبورمان می کردند ساعت ها و ساعت ها بایستیم و سرود جشن عبادتمان را تمرین کنیم و این برای دخترهای 8-9 ساله ی نازپرورده ای مثل ما بزرگترین شکنجه عالم بود. سرودهایی که می خواندیم، از دیدِ کودکی مان هم سطح پایین و احمقانه بودند، ریتم های ناموزون و قافیه های غلط و مضمون های بی فایده. یادم هست در کودکیِ من امام رضایِ مهربان در حد همان صد هزار بار "رضا رضا" گفتنِ شکنجه وار دبستان خلاصه می شد. نماز خواندن هایمان هم شکنجه دیگری بود با اسم "نماز هماهنگ". معلمی می ایستاد و نماز را بلند بلند می خواند و همه باید با او تکرار می کردیم و خم و راست می شدیم. اگر هم کسی جلوتر می زد باید بعد از نماز دعواهای تمام نشدنی را به جان می خرید و پاسخگو می شد که چرا نمازش را جلوتر خوانده، یا مثلا چرا سی ثانیه زودتر به رکوع رفته، وحشت سال های اول تکلیف شدن همین تند نماز خواندن بود که من هنوز هم نمی دانم چه اشکالی به دین بچه های 9 ساله وارد می کرد. آن روزها نمازهای جماعت های مدرسه، همه ی حرف های کلاس های قرآن و هدیه های آسمان، مراسم های محرم و عید و غیره کماوبیش برایم بی معنی بود. نه هیچ کدامشان را درک می کردم نه از هیچ کدامشان لذت می بردم و نمی دانم خدا کجا زندگی دستم را گرفت که مثل از دین بریده های دنیا پرست پشت پا به همه چیز نزدم و راهی دیار فرنگ نشدم مثلا....
شاید به خاطر سال های بعد از آن بود که دین زده نشدیم، مثلا صبح های راهنمایی با همدیگر دعای عهد می خواندیم، همه ی کارهای برگزاری مراسم دعا را هم خودِ بچه ها انجام می دادند و برای هیچ کس ذره ای اجباری نبود، همان سال ها هم کم کم دعا را حفظ شدند و برای سومی ها افتخار بود که دیگر دفترچه دعا را دستشان نگیرند و به دیوار تکیه بدهند و از حفظ بخوانند. صبح های دهه اول محرم به جانمان می نشست، ذره ذره اش را می نوشیدیم و ذخیره جوانی و بزرگسالی مان می کردیم. هر روز با ریتم دوست داشتنی و همیشگی "ربنا لا تؤاخذنا إن نسینا أو أخطأنا" می خواندیم و از همه ش لذت می بردیم.
هر چه فکر می کنم متوجه تفاوت اساسی آموزش دینی در کودکی و نوجوانی ام نمی شوم، شاید مهربانی آدم ها و لبخند های بی دریغشان، شاید خوش بختی بی حدی که در نوجوانی نصیبمان شده بود و عاشق پیشگی و رها بودن از بند همه ی ناراحتی باعث می شد که همه چیز را راحت تر بپذیریم.
بعد از آن سال ها دیگر دعای عهد نخواندم، شاید به ندرت نه به شیوه ی مداوم و همیشگی مدرسه، حس می کردم دعای عهد بدون سرمای صبح های راهنمایی و مانتوی های سبز و آبی و تکیه دادن به دیواره ای کارگاه حرفه و فن حس و حال همیشگی را ندارد. چند وقت بعد توی یک عروسی کسی از بچه های کوچک تر گفت که من هر بار تو را می بینم یاد دعای عهد می افتم! هم خنده ام گرفت و تعجب کردم، هم خوشحال شدم؛ گرچه من در همه ی آن روزها یک تماشاچی بودم و ذره ای در برگزاری مراسم کمک نمی کردم.
حالا که یک جای دیگر، به یک حلقه ی دعای عهد خوانی نوجوانانه می رسم دلم می خواهد بالا و پایین بپرم و جیغ بزنم، بعد هر روز از همان دفترچه ی قدیمی با همان آهنگ همیشگی بخوانم" اَللّـهُمَّ اِنّی اُجَدِّدُ لَهُ فی صَبیحَةِ یَوْمی هذا وَ ما عِشْتُ مِنْ اَیّامی عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فی عُنُقی ، لا اَحُولُ عَنْها وَ لا اَزُولُ اَبَداً" لبخند بزنم و امیدوار باشم که خدا به خاطر پاکی و خلوص آن سال ها و به خاطر همه ی آدم هایی که با روش هایی که نمی دانم این ودیعه های آسمانی را در دستمانمان قرار دادند حالمان را خوب می کند، خوبِ خوبِ خوب....
پ.ن: همه ی روزهای دبستان هم بد نبود، مثلا خیلی خوب و شیرین بود وقتی یادمان می دادند بخوانیم "#ماه_ربیع_مشک_فشان_آمده" که تا آخر عمر در همه ی اول ربیع های زندگی مان تکرارش کنیم .
پ.ن: این صورت را هم می گذارم برای همه کسانی که با تک تک زیر و بم هایش خاطره دارند... و در به در، میان زندگی دنبالش می گردند... مثل خودم....
.
بق کرده ام گوشه ی اتاق و قرآن می خوانم و برای غریبی حضرت نوح (ع) گریه می کنم، برای غریبی حضرت ابراهیم (ع) هم. برای خواندن چندین باره پی کردن ناقه صالح (ع) حتی... و حتی برای خودم که این گوشه ی قرن 21 گیر افتاده ام و گم شده ام.
و موسی (ع) برای صدمین بار در زندگی ام به ساحران می گوید که چوب هایشان را بیندازند؛ و چه قدر تنهاست،آن زمان که می خواهد اژدها را دوباره در دستانش بگیرد. و وقتی آن قوم ملعون به در خانه لوط (ع) می آیند؛ لوط (ع) چه قدر مظلوم است.
یا وقتی ابراهیم (ع) از عمویش می پرسد این بت ها نفع یا ضرری به شما می رسانند که آنها را می پرستید؟ و او با وقاحت در چشم های جوان و نافذش نگاه می کند و می گوید" چون پدرانمان این کار را می کردند" و فقط خدا می داند سینه ی ابراهیم (ع) در آن لحظه چه قدر تنگ می شود.
و چه قدر تنهایند آن زمان که بارها و بارها تکرار می کند که "لا اسئلکم علیه من اجر"...
نمی دانم این نیمه شب 28 صفر چه شده که با همه ی دغدغه های کوچک عاشقانه ام به اینجای قرآن رسیده ام. گریه می کنم چون حال خودم خوب نیست و دلم گرفته وگرنه بارها و بارها پیش از این هم داستان پیامبران را شنیده بودم.
اما به خودم که می آیم واقعا آتش گرفته ام. یاد مرد 53 ساله ای می افتم که کودکان در کوچه پس کوچه های طائف سنگ بارانش می کردند، دلم آتش گرفته و صحنه های مکه و مدینه ی 1400 سال پیش مدام جلوی چشمم رژه می روند و یاد مرد مهربانی می افتم که تقاضای قلم و کاغذ می کرد تا وصیتش را بنویسد و می گفتند......
نیمه شب 28 صفر است، می بینم تنهایم، وسط این قرن شلوغ بیست و یکم... دلم گرفته و یاد "یا موسی لاتخف" می افتم، یاد زمانی که لوط (ع) نیمه شب با خانواده اش از شهر بیرون می آید. یاد زمانی که ابراهیم (ع) تبر را روی شانه بت بزرگ می گذارد یا وقتی که نیل مقابل چشم های ناباور بنی اسرائیل می شکافد و دو پاره می شود و زمانی که عنکبوت دهنه ی غار ثور را تار می بافد و می دانم هستی، همیشه و همه جا یا شاید بیشتر آنجایی هوایمان را داری که دیگر غربت به گلوگاهمان رسیده. هستی و ندای "لاتخف..." ها به گوشمان می رسد، هستی و نیل را می شکافی، هستی و نگاهمان می کنی.....
.
"بعد از کلی دویدن ها و دویدن ها، و آدم های مختلف بودن ها، شب دوباره همان دختر 13 ساله ام که با چشم های اشکبار دنبال نگاه های تو می گردد."
.
.
.
.
.
.
پ.ن: اینجا، این گوشه ی ذهن من مطالب بسیاری برای نوشتن هست. از روز دانشجو گرفته تا نظام تربیت دینی و چند تا چیز دیگر که یادم نیست، ولی علی الحساب برای امروز پر تب و تاب مثلا دانشجویی همین نگاه های خیس 13 ساله را بپذیرید....
پ.ن: عکس #جودی_ابوت پشت پنجره و شعر #شاملو معلوم نیست کجاها فوروارد شده که تا الان 639 بازدید دارد و همین طور هم بالاتر می رود... کمی متن ها را هم فوروارد کنید.
#خوش_بختی
.
برف می بارد.
حالا دیگر وقت آن است که به شوفاژ های دبیرستان بچسبیم و یک صدا باهم بخوانیم "پاییزه اما داره برف می باره، من و تو و آسمون و ستاره..."
وقت آن است لای پتویمان بپیچیم و از تعطیلی برفی لذت ببریم و خیال کنیم باهمدیگر زیر یک کرسی جمع شده ایم و حرف می زنیم و می خندیم و ناهار هم قرمه سبزی داریم و از تصور آن گرمای مطبوع و بوی ملایم قرمه سبزی لذت ببریم.
وقت آن است هر چند دقیقه یک بار به عادت همیشگی انتظار برای تعطیلی مدرسه پشت پنجره برویم و روند بارش را بررسی کنیم یا صبح که از خواب بلند می شویم با دیدن سفیدی یک دست کوچه آرزو کنیم کسی در کوچه راه نرود که یکدستی لطیفش خراب شود.
وقتش است با دست های یخ زده و بی حس به همدیگر گلوله پرتاب کنیم و جیغ بزنیم، برف ها را کپه کنیم و آدم برفی های ناتمام بسازیم یا بدون هیچ همبازی؛ تنها پشت پنجره اتاق لای پتو گلوله شویم و #دزیره بخوانیم.
چتر هایمان را باز کنیم و شال گردن هایمان را از سوز روی صورتمان بکشیم و در حالی به خاطر سرما که از چشم هایمان اشک سرازیر می شود باور کنیم که خوش بختیم...
باور کنیم که #خوش_بختیم.
.
پ.ن: هدی صبح یک روز پاییزی برفی آمده بود توی راهروی دبیرستان و در حالی که یک برگه ی پرینت گرفته دستش بود از ما می خواست که بداهه سرایی دیشبش را گوش کنیم و ما حفظ شدیم که "پاییزه اما داره برفی باره، من و تو آسمون و ستاره/ بیا کنار شومینه بشینیم یک دل سیر همدیگه رو ببینیم..." و الخ...
و حتی آنجا که می گوید:" صدام گرفته باز ببین مریضم، بهونه ی بودن من، #عزیزم..."