بعد از یک روز خسته توی دانشگاه و بدو بدو تا کلاس بعدی رفتن و اشتباه رفتن و برگشتن و غیره و غیره... به آسانسور خانه مامان جونی می رسم، یک لحظه خودم را توی آینه می بینم.
سرم را به شیشه ی خنکش می چسبانم و می گویم "ممنونم که مرا آفریدی"
گمانم #خوش_بختی همین باشد.
پ.ن: این روزها کمتر وقت می کنم به آینه نگاه کنم، بعد وقتی که می بینم می گویم عه... راستی که این منم....
#نوجوانی
به شوخی یا جدی به من طعنه می زند که "مگه نوجوانی؟" ناراحت نمی شوم. می گویم نوجوانی ام خوب بود، ذوق کردن های بی دلیل برای چیزهای کوچک، شاد بودن های طولانی مدت. حالا وقتی همان چیزها دیگر خوشحالمان نمی کند، وقتی در دایره بی انتهای مشغله ها گم می شویم و سراسر ناله و فریادیم، وقتی دیگر هیچ چیز ذوق زده مان نمی کند یا حتی خودمان ذوق هایمان را پنهان و دفن می کنیم... اصلا همان نوجوانی بهتر بود.
در نوجوانی ام فرصت داشتم برای یک کلمه هفته ها و هفته های خوشحال باشم، برعکس این روزها که خوشحالی ناشی از #اولین_کلاس یک روز بیشتر دوام نمی آورد و ناراحتی دعوا با فلان کس و روی زمین ماندن نمره ها و بی برنامگی بنیاد ملی نخبگان و تمام نشدن درس های دانشگاه سر دلم می ماند. نمی دانم شاید یک قسمت از پازل شخصیتی مان در نوجوانی جا مانده، همان جا که مربوط به ادامه ی زندگی با خوشحالی می شد و کسی یادمان نداد که ادامه اش چطور برگزار می شود، یا شاید هم طوری یادمان دادند که این دست خوشحالی های کوچک برای همان دوران و دور از شان بزرگسالان است.
لیلا می گوید دنیا جای خوبی نیست، ولی فرصت خوبی است. من حرفش را قبول دارم ولی کمی خسته ام، برای همین می گویم:"نمی دونم" دیگر جواب نمی دهد، من هم حرفی نمی زنم. بعد می روم تا درس هایم را بخوانم، فیلم ببینم، کارهای نکرده ام را انجام بدهم و مدام با خودم تکرار کنم"هیچ دیده ای به زخم های سینه ام مرهم نمی شود/ گو مرا که بعد از این چه می شود...."
گو مرا که بعد از این چه می شود....
پ.ن: حال دنیا بد است، خیلی بد. آن روز که احسان از دوست هایش حرف می زند که شهید شده اند حس می کنم به دهه 60 برگشته ایم. بعضی هایشان همسن خودم اند و من از این دور بی نهایت زمان جامانده ام. کسی می گوید همان جا که هستی بهترین باش، شاید سرشلوغی ها و گرفتاری هایمان همین معنا را بدهد لیلا، که دیگر آخرش است، دیگر تمام می شود... می آید و دست مهربانش را بر سرمان می گذارد و می گوید که دیگر تمام شد... که دیگر تمام شد....
فردا اولین باری خواهد بود که تنهای تنها سرکلاس می روم #ان_شاءالله البته یک بار دیگر هم برای رفع اشکال منطق و فلسفه رفتم ولی به قدری مسخره بود که خودم می پیچاندمش! حالا مطهره با خوشحالی مخصوص به خودش که توی این موقعیت ها سرحالم می کند می گوید:"وااای بالاخره معلم شدی!" با خنده می گویم:"فقط معلم هفت نفر!" با همان لحن امیدوارکننده می گوید "بالاخره هفت نفر! حالا می تونی راحت بگی شاگردام!" می خندم... می گویم شاگردام! شاگرد های خود خودم!
بعد می بینم توی گروه کوچک دوستی مان همه بیدارند. ساعت از یک گذشته. از زینب می پرسم به نظرت فردا نیم ساعت برای معرفی هفت نفر کفایت می کند؟ زینب با حوصله جوابم را می دهد، بعد حرف می زنیم و خاطره هایمان را تعریف می کنیم. کار به جایی می رسد که نشسته ایم و اسم معلم های قدیمی مان را می گوییم. خیلی هایشان را یادمان نمی آید. مثلا اسم معلم زیست اول دبیرستان یک جای مغزم یخ زده و به دهانم نمی رسد؛ هیچ وقت باورم نمی شد که روزی برسد که معلم فیزیک دوم راهنمایی و دینی سوم راهنمایی را فراموش کنم. تند تند اسم درس ها را می گوییم و در یادآوری معلم ها مسابقه می گذاریم تذکر می دهم که چون نیمه شب است یادمان نمی آید، وگرنه همین ها را صبح اگر بپرسند خاطرمان هست. نمی دانم برای تسکین خودم می گویم یا واقعا همین طور است؛ میان خنده هایمان فکر می کنم که شاید بچه ها حق دارند که فراموش کنند، و همان موقع کسی گوشه ی ذهنم یادآور میشود که اگر اسم ها را یادم رفته تاثیری که تک تکشان در زندگی ام گذاشتند را فراموش نمی کنم. یادم نمی رود خانوم لیاقت یادم داد بی ترس بنویسم، جلالی زیست دوم و نیاورانی ادبیات یادم دادند بدون استرس حرف بزنم، سید احمدیان فیزیک شاید اولین کسی بود که گفت باهوش ولی تنبلم. خانوم ملک همواره به برگه های تکلیف مرتبم افتخار کرد، خانوم سیدموسوی یادم داد که حسابی عشق بورزم و ... میان همه ی این اسم هایی که شاید یادم رفته باشد بزرگ شدم و همین ها باعث شد که میان بلبشوی دنیا حل و ناپدید نشوم...
حالا فردا برای اولین بار است که واقعا واقعا سرکلاس می روم، مطهره تنها کسی است که عکس العمل مهربانی نشان می دهد، خیلی دیر است و فردا نباید موجود خواب آلودی باشم و صبح که بشود شاید دیگر واقعا واقعا معلم باشم....
.
پ.ن: عکس مربوط به یک روز ناامید کننده ی پاییزی ست که مثل نوجوانی م به اتاق خانوم کریمی پناه بردم و وقتی بیرون آمدم حالم خوب بود...
پ.ن: و این میان باید بگویم که ... همه ی عالم را به پای اون خواهم داد/نازنینی که رسم مست شدن یادم داد...
پ.ن: هاعی، لیلا لیلا...
نمی دانم چرا سازندگان انیمشین یا پوستر ساز ها نمی فهمند که باید توی پوستر هایشان عکس #رایلی را بگنجانند. شخصیت محبوب فیلم نه #جوی(شادی) است نه #سدنس(غم) نه #انگر (عصبانیت) و نه بقیه جماعت احساسات. رایلی محبوب است چون انگار آینه جلویت گذاشته اند و خودت را نشانت می دهند، محبوب است چون وقتی به زندگی و آنچه در سرش می گذرد نگاه می کنی کودکی و نوجوانی خود را می بینی.
همه ی اینها که گفتم اجزا و شخصیت های انیمشین #inside_out هستند؛ که یک شب ناامید کننده پاییزی دیدمش و به قدری ذوق زده شدم که نمی دانستم چطور در خانه بالا و پایین بپرم که کسی را از خواب بیدار نکنم.
#رایلی_اندرسون دختر 11 ساله ای اهل مینوسوتا ست که به سانفرانسیسکو مهاجرت می کند.
همین. داستان همین است! تمام شد. از دست آن اتفاق هایی که برای همه ما توی زندگی مان می افتد، مدرسه و شهر محل زندگی مان را عوض می کنیم، دوستانمان را از دست می دهیم، نمرات ناامید کننده می گیریم یا همه ی اتفاقات گذرای زندگی...
نکته اینجاست که این قصه به چگونگی مهاجرت رایلی و خانواده اش نمی پردازد به جای آن توی سر رایلی اندرسون 11 ساله می رود و نشان می دهد که چطور غم و شادی و تنفر و ترس و عصبانیت کنار هم جمع می شوند و شخصیت رایلی را تغییر می دهند. آن وقت است که نیمه شب توی اتاقم با خودم فکر می کنم که راستی کدام خاطره و احساسات شخصیت من را تشکیل داده اند؟
و لابد آن موقع که توی راهرو های راهنمایی روشنگر شادمانه می دویدم و با دوست هایم بلند بلند می خندیدم و درکلاس سرجایم بند نمی شدم، مدام گوی های طلایی روانه ی حافظه بلند مدتم می کردم و آن موقع که با معلم حرفه و فنم دعوایم می شد گوی های قرمز و آن موقع که بی رحمانه به دبیرستان تبعید شدم مثل رایلی اندرسون 11 ساله بودم که همه ی زندگی اش بهم ریخته و بالا و پایین شده بود، آن وقت جزیره های شخصیتم فرو ریختند و گوی های غمگین آبی به ذهنم سرازیر شدند و بعد یاد گرفتم که خاطره های غمگین و شاد را در کنار یکدیگر داشته باشم.
بعد فکر می کنم آنجا توی کله ام چه جزیره هایی برای شخصیتم دارم، لابد یک جزیره ی خیلی بزرگ برای دوستانم، یک جزیره برای کتاب خواندن، یک جزیره برای معلم شدن، یک جزیره به بزرگی همه اعتقاداتم و...
#اینساید_اوت را ببینید و بعدش با خودتان فکر کنید کدام خاطره ها خاطره های اصلی زندگیتان هستند که شخصیت کنونی تان را ساخته اند. شاید آن موقع یاد بگیریم که دنیا را سیاه نبینیم، از شادی ها لذت ببریم و از غم ها استفاده کنیم و بدانیم که زندگی قرار است نه مطلقا سیاه نه مطلقا سفید باشد و همه سریال هایی که روزانه به خوردمان می دهند دروغ است...
پ.ن: این مطلب به هیچ وجه من الوجوهی حمایت از کمپانی یهودی #دیزنی نیست. فقط توصیه ای ست برای دیدن شیوه ی انتقال فکر که خیلی سال طول می کشد تا یادش بگیریم...!
برای امشب همین بس که خسته ام؛ همه ی عضلاتم درد می کند و چشم هایم می سوزد... و با خودم فکر می کنم این خستگی یعنی اینکه قدر لحظه های جوانی ام را می دانم؟ یا نه بیهوده می دوم و می دوم و آخرش مصداق "الذین ضل سعیهم فی الحیاه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا" می شوم و پووووف... مثل خاکستر پخش می شوم و ناپدید و ناپدید و ناپدید...
.
شب های دلتنگی دگر باران نبارد کاش
آری برای جان سپردن، دوری ات کافی ست...
#محمد_شیخی
شاید این تو بودی که یادم دادی در مصرف کلمات محبت آمیز محتاط باشم. لابد همان موقع که لبخند هایت را می شمردم در وجودم نهادینه شد که "عزیز" با "عزیزم" تفاوت دارد. و دیگر هیچ وقت کسی را تا عزیزم نباشد "عزیزم" صدا نمی کنم.
برای همین است که بیخود و بی جهت به کسی نمی گویم "نفسم"! یا پشت تلفن بی دلیل "قربونتون برم" ها را سرازیر نمی کنم و شاید برای همین است که این روزها گاهی به سرد بودن هم متهم می شوم؛ چون به آدم هایی که برای اولین بار دیده ام فقط لبخند های بی رمق می زنم و لبخند های جاندار را می گذارم برای وقتی که شناختمشان.
بعد حالم بهم می خورد از این سیل محبت های بیهوده ای که علی الخصوص در فضای مجازی رد و بدل می شود، ارزش واژه ها را پایین می آورد، مثلا "مهربونم" واژه ای با اثر محبتی بالا مخصوص زمان های خیلی خیلی خاص است، مثلا وقتی باید کسی را "مهربون" صدا کرد که مدت ها در معرض محبتش زندگی کرده باشی... نمی شود همین طور راه افتاد و سیل کلمات عاشقانه را سرازیر کرد و ادای مهربان بودن درآورد، آن هم برای کسانی که ندیده باشیشان! بعد هی پست گذاشت و هر که دم دست آمد را تگ کرد و زیرش نوشت "آخه چه قدر تو خوبی نفس!" "من بدون تو چی کار می کردم زندگی!" و از این دست حرف ها که از بس سطحی و بی عمق است کم کم به تهوع آور بودن نزدیک می شود...
حتی موقعی که می خواهم نزدیک ترین هایم را صدا کنم فکر می کنم این بار چه بگویم، اگر دلخور باشم م متکلم وحده ها را حذف می کنم، اگر خوشحال باشم به آن اسمی که بیشتر دوست دارند صدایشان می کنم و خیلی اگر های دیگر که به ذهنم نمی رسد.
حالا میان طبقه بندی های قلبم آنهایی هستند که "عزیزم" اند، آنهایی هستند که "دنیای من" اند، آنهایی هستند که باید ته اسمشان م متکلم وحده و جان و عزیز چسباند و همه ی این ها را با وسواس و دقت انتخاب کرده ام و وقتی به زبان می آورمشان که رشته ای از ته ته قلبم به کلماتم کشیده شده باشد و شاید برای همین است که محبت سطحی و بی عمق فعلی فضای آدم های واقعی و مجازی حالم را بد می کند...
پ.ن: اگر متن مشکل دارد به این خاطر است که نیمه شب است... خسته ام و اگر ننویسم فردا صبح دیگر یادم می رود...
پ.ن: دعایمان کنید...
زمانی که وارد دالان پیچ در پیچ کنکور شدم شبکه های اجتماعی موبایلی کم کم داشتند جای خودشان را میان مردم باز می کردند. آن زمان حیرت زده می شدم وقتی مخاطبین واتس اپ از 4 نفر به 8 نفر می رسید و بزرگ ترین گروه عالم در حد یک کنفرانس 3 نفره بود.
در همه یک سال کنکور دلم برای دنیای وبلاگ نویسی و خواندن متن های طولانی تنگ می شد، فکر می کردم آن روز طلایی می رسد که من دراز بکشم و دوباره مثل قدیم ها متن های طولانی بخوانم و بنویسم؛ فکر می کردم دلیل همه ی این رکود نوشتن و خواندن کنکور است و تمام که بشود دوباره همه به آشیانه های وبلاگی مان برمیگردیم.
اما در همان زمانی که تا گردن در کتاب هایم فرو رفته بودم شبکه های اجتماعی موبایلی با رشته های نامرئی میان مردم گسترده شدند. مخاطبین واتس اپم از 8 نفر به 34 نفر و از 34 نفر به 87 نفر رسیدند و روز به روز افزوده شدند و آن روز طلایی که سرم را از کتاب هایم بیرون کشیدم و آفتاب حقیقی تابستان دل انگیزی را دیدم، دیگر نه کسی به وبلاگ نوشتن فکر می کرد نه وبلاگ خواندن. همه فعالیت مجازی در حرف زدن های طولانی و متن های کوتاه اینستاگرامی و غالبا متن های غلط و سطح پایین گروه ها خلاصه می شد. دیگر کسی نمی نوشت که نوشتنش آدم را به حیرت بیندازد و دیگر صحنه ی بالا و پایین پریدن من در خانه بعد از خواندن یک مطلب خوب تکرار نمی شد! و همین میان بود که دلم برای وبلاگ ها تنگ شد و تنهایی می نوشتم و به نظر های هرازگاهی "عه تو هنوزم اینجایی" اطرافیان دل خوش می کردم. عوضش روزانه ساعت ها را صرف این می کردم که به خاطر مطالب سطح پایین با اعضای گروه ها دعوا و فکر کنم کی آن روز می رسد که بفهمند هیچ لزومی برای کپی کردن #همه_چیز وجود ندارد!
و این خلاء در زندگی بود و من واقعا تشنه در اینستاگرام و هر شبکه مجازی که وجود داشت می گشتم تا متن های چندین پارگرافی دوست داشتنی ام را پیدا کنم و تشنه تر برمی گشتم، هشتگ #بیایید_به_وبلاگ_هایمان_برگردیم می گذاشتم تا شاید اوضاع مثل قبل شود و نمی شد...
تا اینکه کانال ها آمدند،
حس می کنم وبلاگ نویس های تشنه قدیمی همان هایی که احتمالا مثل خودم در حال بال بال زدن بودند به کانال ها سرازیر شدند و مثل قبل نوشتند ... حالا می شود توی اتوبوس بنشینم و به جای مطالب بی اهمیت و کپی شده ی گروه ها مطلب های شیرین کانال فلان نویسنده را مزه مزه کنم و لذت ببرم. می توانم صبح ها به عنوان جایزه تمام شدن درس هایم فلان مطلب فلان کانال فلان نویسنده را به خودم جایزه بدهم، می توانم روزهایی که حالم خوب نیست جمله های شیرین بخوانم و سرحال بیایم...
میان بلبشوی دنیای مجازی کنونی از کانال ها ممنونم، به خاطر اینکه بیش از هر چیز شبیه وبلاگ هایند، به خاطر اینکه برخلاف شبکه های اجتماعی نظیر اینستاگرام مینی مال نیستند و به خاطر اینکه می شود میانش نوشت و نوشت و خواند و خواند و خواند؛ آن هم برای فارسی زبانی مثل من که از دیرباز بیش از هر چیز به هنر کلامی دلخوش کرده اند....
شب زمان خیلی دوری است!
من تا شب باید فرم انجمن علمی را پر کنم؛
تا غزل 25 حافظ نامه بخوانم؛ (هم اکنون با مشقت به غزل 9 رسیده ام!)
برد دانشکده را آماده کنم و برای گروه تصمیم گیری بفرستم؛
پلی کپی های مدرسه را ایمیل کنم؛
چند پوستر از میان هزاران پوستر برای آدم هایی که جز ایراد گرفتن کاری بلد نیستند بفرستم؛
و به خودم نوید داده ام اگر درس هایم را خوب بخوانم می توانم انیمیشنی را که دانلود کرده ام ببینم و از پس هفته ای سخت نفسسس بکشمممم...
و همه این ها تا آخر امشب!
و من نمی دانم آخر امشب دقیقا کجاست و آیا تا صبح هم ادامه خواهد داشت؟
به جای همه شان نفسم را حبس می کنم و تند تند صلوات می فرستم که این "شب" کشششش بیاید.... و میان دنیای سردرگمی های 19 ساله ام گم می شوم....
و احتمالا می بینی مرا دیگر... از همان بالای بالا... به یمن این "اللهم" ها....
امام صادق علیه السلام:
??ما مِن عَمَلٍ أفضَلَ یَومَ الجُمُعَةِ مِنَ الصَّلوةِ عَلى مُحَمَّدٍ و آلِهِ.
در روز جمعه هیچ عملى برتر از صلوات
بر محمد و خاندان او نیست...
بعد این حدیث را می خوانم و می گویم خدا را چه دیدی شاید هم به غزل 25 رسیدم.....
"هوالرب"
برای بچه های کلاس پلی کپی داستان نویسی آماده می کنم. در حقیقت عبارات کلاس داستان نویسی خواهرم را توی وورد کپی و جا به جا می کنم. به خودم که می آیم ساعت نزدیک یک است. می خندم؛ در لپ تاپ عزیزم را می بندم و فکر می کنم که جالب است که تا این موقع شب نشسته ام پای کامپیوتر برای بچه هایی که حتی یکبار هم ندیدمشان.
این جمله را بیشتر از یک سال پیش پای همین کامپیوتر برای خودم تکرار کردم که "دارم فیلم می سازم برای بچه هایی که حتی یک بار هم ندیدمشان." جدای اینکه بعد از آن هر هفته دیدمشان و حالا هم میان صفحات اینستاگرام می بینمشان و این جبر تاریخ است که دلم برایشان تنگ می شود و احتمالا آنها اساسا من را به خاطر ندارند.
دارم پلی کپی داستان نویسی طرح می کنم در حالی که خودم تا این نقطه 19 ساله ی زندگی غیر از مطالب طولانی وبلاگ و دفترچه خاطرات های تمام نشدنی چیز دیگری ننوشته ام (البته اگر آن یکدانه داستانی را که پنجم دبستان نوشتم را فاکتور بگیریم چون چیز قابل توجهی نبود) با خودم می گویم عیب ندارد، من هم همراهشان می نویسم. شاید آن موقع بالاخره کسانی که تابحال ندیدمشان و مثلا قرار است از من داستان نویسی یاد بگیرند مجبورم کنند که قصه بنویسم. گرچه من هنوز هم از کاربرد زیاد حرف اضافه "که" در جمله هایم رنج می برم و امروز فهمیدم که تقریبا یادم رفته است چطور می توان یک متن را به زبانی غیر از زبان نیمه محاوره ی همیشگی وبلاگ و یادداشت های روزانه نوشت.
یادم هست آن سال های اول که ندیده بودمت و تنها تعریفت را شنیده بودم تصویری از تو در خیالم داشتم که با آنی که هستی دنیای تفاوت دارد و نمی دانم کدامشان را بیشتر دوست دارم فقط هر چند وقت یک بار دوباره آن تصویر را توی ذهنم نقاشی می کنم که یادم نرود، حالا مثل پارسال که فیلم می ساختم و بچه ها را نقاشی می کردم امسال پلی کپی طرح می کنم و بچه ها را توی ذهنم می سازم تا احتمالا سال بعد که تصویر واقعی جای تصویر خیالی را گرفته یادشان بیفتم و بگویم: "دلم برایتان تنگ شده لعنتی ها..." که لعنتی اینجا یک ناسزا ی مهربانانه است و بی ادبی محسوب نمی شود، عادی است که به این مسائل حساس شده ام چون میان پلی کپی طرح کردن هم فکر می کردم نکند خاطره ی دروغین سرطان گرفتن "کاشی" برای بچه ها بدآموزی داشته باشد و پس فردا برای جلب توجه بیخود و بی جهت سرطان بگیرند؟ و حالا خیلی از نیمه شب گذشته است...
پ.ن: احتمالا روند مذبوحانه ی داستان نویسی ام را هم اینجا بگذارم. گرچه دقیقا نمی دانم مذبوحانه یعنی چه و احتیاج به دهخدا پیدا کرده ام... ??
پ.ن: شاید مثل همیشه زیادی ذوق زده ام، اما باز هم مثل همیشه همانی ام که هستم...
ممنونم که می خوانید ??
آخرین نگاهت رو 9:26 باقی مانده؛ عکس تارت را توی ایستگاه مترو گذاشته ام بک گراند گوشی ام تا یادآوری کنم که علی رغم همه ی دیدن ها چه قدر دلم برایت تنگ می شود، بعد دلم می خواهد عکس کبوترهایی را که آن روز سر خیابان دولت دانه می خوردند را بگذارم اینستاگرام و زیرش بنویسم:"تو هنوز همان اسطوره ی چهارشنبه هایی؛ فقط می دانی که من قد کشیده ام!" بعد آن وقت شاید مدت زمانی که همدیگر را می بینیم از فاصله ی مدرسه تا مترو بیشتر باشد، تا من برایت بیشتر غر بزنم، تا تو برایم بیشتر حرف بزنی؛ تا شاید بالاخره بتوانم گردنم را طوری بگردانم که وقتی دست چپم راه می روی بیینمت...
مدت ها پیش یک بیت شعر را خیلی دوست داشتم، "عشق آن نیست که بهم خیره شویم، عشق آن است که هر دو به یکسو بنگربم" حالا این بیت با دانش تخصصی ادبیاتم اصلا قشنگ به نظر نمی رسد، ولی من هنوز هم دوستش دارم. خصوصا که خیلی وقت است نمی بینمت و بیشتر کنارت راه می روم به یکسو نگاه می کنیم. روز به روز بیشتر شبیهت می شوم و دیگر بدون اینکه در بزنگاه های زندگی فکر کنم که "تو" اگر بودی چه کار می کردی؟ همان کاری را می کنم که اگر تو بودی انجام می دادی...
بیا خوب باشیم لیلا... باهمدیگر... کنار همدیگر...