سفارش تبلیغ
صبا ویژن

44 رتبه کنکور من بود.
سال کنکور مدام با خودم فکر می کردم که آخرش یکی از این عدد ها مال من می شود و به سبب عرف زندگی اینجایی همیشه رویم می ماند. مدام سرم را توی کتاب هایم فرو می کردم که آن اولی اش مال من بشود. مشاورم قول داد اگر تک رقمی شدم 206 آلبالویی ای را که همیشه جلوی در مدرسه پارک بود (و هنوز هم هست) به نامم کند. مدام رتبه های گزینه دویم را بالا و پایین کردم تا به آن شماره اولی برسم. نه به خاطر اینکه برای رشته ی مورد علاقه م احتیاجی به آن داشته باشم فقط چون می خواستم کاری را که شروع کرده ام کامل انجام داشته باشم، حس کمال طلبی مطلقی که بعد از آن کمتر سراغم آمد.
.
آن روز آخر از در دانشگاه شهید بهشتی که بیرون آمدم گفتم یک نمی شوم. حتی 10 هم نمی شوم. مشاورم با ذوق موقع آمدن رتبه های تک رقمی دنبال اسم من می گشت. بعد ها می گفت که آن سال اولین و آخرین باری بوده که واقعا به بودن اسم آشنایی آن میان امید داشته. ولی من می دانستم که اسمم آنجا نیست. وقتی با ناراحتی می پرسید زیر 20 هست می گفتم نه... می پرسید پس چند... می گفتم نمی دانم... ولی انگار می دانستم که یک جایی همان حوالی ست.
.
همه می گفتند وقتی این قدر برای #یک درس بخوانی وقتی هر چیزی غیر از یک بشوی افسردگی سراغت می آید. موقعی که با لرزش ملایم دستم اطلاعات را وارد سایت سازمان سنجش می کردم نمی دانستم عکس العملم بعد از دیدن آن عددی که تا آخر زندگی به گردنم آویزان خواهد شد چطور است. اولین عددی که دیدم 56 بود. بین آن سی صد هزار و خرده ای نفر. نفر 56 کشور بودم و نفر 44 ام منطقه.
.
در حقیقت به آن 44 احتیاجی نداشتم. برای ادبیات دانشگاه تهران خیلی بیشتر از آن هم کفایت می کرد بنیاد ملی نخبگان هم گلی به سرمان نزد. ولی من آن 44 را دوست داشتم. با خودم می گفتم جمع دو تا 4، 8 می شود و من چه قدر امام رضا را دوست دارم و به این 8 مستتر افتخار می کردم. حالا می بینم که اعضای این کانال#44 شده است. با خودم می گویم که چه قدر آشناست... یاد آن 44 تاریخی می افتم و آن کمال طلبی مطلقی که کمتر بعد از آن سراغم آمد و هدیه ای که امام رضا به دستانم داد و گمانم بهترین چیزی بود که می توانست باشد. شادی مستتری میان اعداد که حتی با رتبه یک و 206 آلبالویی هم قابل مقایسه نبود.
حالا که می بینم این 44 امی تویی... برای خودم لبخند می زنم و فکر می کنم چه قدر امام رضا را دوست دارم ...
.
پ.ن: التماس دعا...


+تاریخ جمعه 94/8/29ساعت 5:0 عصر نویسنده polly | نظر