سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن روز روی یکی از هزاران راه پله ی مخفی مدرسه نشسته بودیم و مدت ها با "ط" حرف می زدیم. مثل همه ی زمان های دیگر در آن سالهای به نسبت سخت. نمی دانم چرا پیش تو که چند قدم آن طرفتر بودی نمی آمدم؛ فقط بودنت را حس می کردم. "ط" می گفت آدم هایی که دوستشان داریم در واقعیت، با آن چیزی که در ذهنمان است زمین تا آسمان تفاوت دارند و تاکید می کرد که اصل همان چیزی است که در ذهنمان است نه واقعیت، و من در همان تاریکی "تو"یِ واقعی و خیالی را در ذهنم می آوردم و فکر می کردم کدام بهتر است؟
از آن زمان خیلی گذشت، بارها و بارها یادِ آن جمله افتادم و گفتم راستی کدام بهتر است؟ و اکثرا در این رقابت "تو"ی واقعی پیروز می شد و این هم یکی دیگر از همان نظریه ها "ط" بود که بعد از آزمون و خطای بسیار؛ بارها ردش کردم و بعدِ هر بار رد کردن شک کردم که نکند اشتباه کرده باشم؟
چند روز پیش با نرگول مشغول انتخاب کردن طرح قاب موبایل شبیهِ هم بودیم. شبیه هم بودنش هم برایمان اهمیت داشت. من قاعدتا باید میان طرح های شعروگرافی یک چیز خاطره¬انگیز را انتخاب می کردم، مثلا آنی که پشتش نوشته شده بود #جا_برای_من_گنجشک_زیاد_است_ولی یا آن یکی که پس زمینه ی آبی داشت و نوشته بود #من_از_آن_روز_که_در_بند_توام_آزادم.... یا خیلی های دیگر که گنجشک و خاطرات نهفته داشتند. ولی نهایتا اجماع نظراتمان به یک قاب با شعر #آن_نیستی_که_رفتی_آنی_که_در_ضمیری ختم شد، با خوشحالی از داشتن قاب های #شبیه_هم سفارش دادم و با خودم گفتم طرح های اسلیمی اش خیلی قشنگ است و حتما حسابی به گوشی ام می آید. به گوشی نرگول هم.
بعد از آن چندبار عکس قابی را که در دست ساخت و ارسال بود را نگاه و فکر کردم راستی چرا این شعر؟ چه شد که این یکی را انتخاب کردم؟  و دوباره یاد حرف "ط" افتادم و با خودم فکر کردم کدام یکی بهتر است؟ "تو" ی واقعی؟ یا "تو" یی که در ضمیری؟
شاید این هم مثل خیلی از نظریات شبهه بر انگیز "ط" هیچ پاسخی نداشته باشد. شاید اصلا هیچ "بهتر"ی وجود نداشته باشد. فقط من این را می دانم که "تو" همیشه بیشتر از "بودن" در ضمیر بوده ای. من با تو حرف زده ام، برایت نوشته ام، نظرت را پرسیده ام، دعوا کرده ام، خندیده ام، دویده ام، هزاران برابر بیشتر از آن زمانی که دیدمت.
 سالهای دبیرستان باهم توی حیاط مدرسه می دویدیم، این سالها من پیاده رو ها را متر می کنم و نظریات کلانم را راجع به زندگی با تو در میان می گذارم، حتی خیلی وقت ها سوال می پرسم و تو اصولا چون نیستی جوابم را نمی دهی، بعد با خودم کلنجار می روم و به جواب نداشته فکر می کنم. باهم می خندیم، باهم حرف می زنیم و تو همچنان در ضمیری... و من شاید خوش بخت ترین دیوانه یِ رویِ زمینم....
امروز میان بحث ها کلان با تو به خودم که آمدم دیدیم از گفتن بخشی از نظریاتم در مورد "غم زدایی عشق" طفره می روم و می خندم، حتی تو اصرار می کنی بگو و من با خنده سعی می کنم بحث را عوض کنم بعد مثلا دیوانه های خوشحال کوله ی سنگینم را روی شانه هایم میزان می کنم و فاتحانه قدم برمیدارم و می خوانم:" گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم/آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری..."
.
#پ.ن: متن ها توی ذهنم قشنگ تر از دنیای واقعی اند، شاید به خاطر اینکه شکل ندارند و توده های سیال و شناوری هستند که در لحظه به آن چیزی که من می خواهم تبدیل می شوند، اما وقتی نوشته می شوند سخت و قالب گیری شده اند نمی شود زیاد جا به جایشان کرد و همین کلافه ام می کند و شاید به همین خاطر است که خیلی وقت ها از آنچه می نویسم انتظار خیلی بیشتری از آنچه که هست را دارم...
#پ.ن: التماس دعا، این شب ها... این شب ها...


+تاریخ سه شنبه 94/9/10ساعت 1:0 صبح نویسنده polly | نظر