سفارش تبلیغ
صبا ویژن

.
توی خیابان آخرین معلم ریاضی حقیقی زندگی ام را می بینم. آخرین معلم ریاضی قبل از اینکه وارد دنیای رنگارنگ علوم انسانی شوم. برعکس زمان هایی که سرکلاسمان بود خوشحال است، به من هم لبخند می زند، آخرین تصویری که از او در خاطرم بود مربوط به روز تولدم؛ آخرین جلسه ی کلاسش و آخرین روزی است که توی مدرسه ای که 12 سال دانش آموزش بودم سپری می کردم. با عصبانیت جایم را عوض کرد و گوشه ی کلاس نشاند  چون داشتم یکی از همکلاسی هایی را که دلم برایش تنگ می شد، ناز می کردم.

اسمم را که می گویم اندکی وا می رود، لابد یاد آن روزی می افتد که از پشت نیمکتم بالا و پایین می پریدم تا به بیرون از کلاس اشراف داشته باشم، یک مرتبه سرجایش روی سکوی کلاس ایستاد و گفت:"بچه ها من می خوام همین الان یه دعا بکنم!"  دستش را بالا برد و ادامه داد:"خدایا ما را از همه دلبستگی ها و وابستگی هایمان نجات بده" و دوباره مشغول حل کردن مساله اش شد. چند لحظه بهت زده ماندم و فهمیدم که منظورش من و چشم های بی قرارم است؛ خندیدم و تکرار کردم:" خدایا نجاتمان بده" و مجددا با شادمانی سرم را خم کردم تا راهرو را بهتر ببینم، زنگ تفریح هم جست و خیز کنان دنبال دلبستگی ها و وابستگی هایم رفتم و امروز که توی خیابان می بینمش هنوز همان عاشق دیوانه ام که بودم و خدا هنوز نجاتم نداده و دعاهای معلم ریاضی م هم افاقه نکرده ...
یاد کلاس ادبیات معاصر نظم می افتم، یاد تصویری در خیال #شهریار که #حافظ در آسمان روی زهره نشسته بود و کلاه رندی اش را از سر در می آورد و به سر شهریار می انداخت. خیال می کنم حافظ از آن بالا کلاه رندی را با همان حلاوت شهریارانه به سر من هم انداخته ... این ها چیزی است که احتمالا معلم های ریاضیات نمی فهمند و گرنه ما شیرینی کلاس های ادبیات معاصر را از جست و خیز کردن پشت نیمکت ها و فرار از مساله های ملال آور به ارث برده ایم....
اصلا شاید هر کس یک طوری بزرگ می شود، کسی با دعا کردن میان مسائل ریاضی کسی با فرار کردن از همه شان کسی دیگر با نثار کردن نگاه های بلوری به چشم های نوجوان های بی قرار و دیگری....

#پ.ن: ناگاه  فراز غرفه خندان
حافظ ! که به زهره نَرد می باخت

زانو زده  بودم اشک ریزان
 کز طرفِ دریچه گردن افراخت

لبخند زنان  کلاه رندی
از سر بگرفت بر من انداخت

بشکفت بهشت خواجه در من

پ.ن: حرف های تکراری در ذم دنیای مجازی را قبول ندارم. شده ایم مرجع غر زدن و تحلیل کردن از شبکه هایی که بحمدلله همه هم شب و روزمان را کنارشان می گذارنیم.
ولی چند وقتی است خانه که می آیم گوشی م را خاموش می کنم، این طور بیشتر کتاب می خوانم، بیشتر کارتون می بینم و حتی بیشتر کف خانه با توپ خواهرزاده ی یک سال و نیمه ام بازی می کنم و در دنیای کارهای در هم پیچیده گم نمی شوم، این طوری صبح ها که دنبال کلاف سردرگم زندگی می روم خوشحال ترم... شاید... حتی حتی....??


+تاریخ پنج شنبه 94/9/12ساعت 11:0 عصر نویسنده polly | نظر