سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهترین روز سال 93 ات کدام بود؟

[این جمله قابلیت این را دارد که به یک چالش تبدیل شود. که توی شبکه های اجتماعی بگردیم و میان عکس های چهارشنبه سوری و سفره هفت سین و آخرین دیدار های سال 93 لایکش کنیم]

راستی خوش قلبی بهترین روز سال 93 یت کدام بود؟

روی تختم دراز کشیده ام شقیقه ام درد می کند. سال 93 آخرین نفس هایش را می کشد. نمی دانم چه می شود که یادم می افتد دختر پریشانی را که ظهر چهارشنبه ای پیاده و دوان دوان از بیت رهبری خودش را به میدان انقلاب می رساند.

روز کنکور هم برایم روز خوبی بود، روز قبل کنکور هم که سر مزار شهید احمدی روشن ایستاده بودم هم همیشه در خیالم می ماند وقتی با منصوره آب پاش دستمان گرفته بودیم و قبر شهدا را می شستیم که جگرشان توی گرمای تیر ماه حال بیاید. آن روز که با دوستانم از امامزاده صالح راه افتادیم و کنار هم توی یکی از آبمیوه فروشی های تجریش آب طالبی خوردیم هم توی همان لیست بهترین روز ها جا دارد.

اما آن روز که توی بیت رهبری نشسته بود و دستانم را مشت می کردم و به بالا پرتاب می کردم بهترینشان بود. آن روز که آقا گفت از دیدنمان خوش حال اند و وسیله ی ارتباطی نبود که برایتان بنویسم، فقط نشسته بودم، سرم را تکیه داده بودم به یکی از ستون ها و مدام توی دلم خطاب به همه ی مهربانی هایتان می گفتم:" دیدید؟ دیدید که بالاخره آن روز رسید؟" و شما نشسته بودید کنارم و آرام لبخند می زدید و می گفتید:"دیدم عزیزم... دیدم ... بالاخره آن روز رسید..."

پاییز امسال هم روزهای خوب کم نداشت، مثلا همان روز که پشت تلفن مدام با واحد های مختلف بنیاد ملی نخبگان تماس می گرفتم و می گفتم:" آقا اون روز توی جشن ورودی های امسال به ما نگفتین که باید توی سایت ثبت نام کنیم. فقط گفتید سه شنبه صبح فلان جا باشید. حالا چه معنی می ده که سایت را بستید و برای ما هم کارت صادر نکردید؟" و من را پشت همین تلفن اتاق که الان کنار دستم است به این طرف و آن طرف پاس می دادند. آخر یکی شان برگشت گفت که به احتمال 99.99 درصد امکان ندارد شما بتوانید توی همایش شرکت کنید! به همین راحتی! آب پاکی را ریخت روی دستم. من بغضم شکست دیگر نمی توانستم مثل دخترهای هجده ساله ی محکم حرف بزنم. با همان بغض شکسته گفتم:"ما یکسال درس خواندیم برای امروز، آن وقت شما نشسته اید و به راحتی می گویید نمی توانید شرکت کنید؟" و سنا زنگ زد و گفت اشکال ندارد. من خندیدم، به خنده ام انداخت اما هنوز موجود وحشی ای درونم چنگ می زد. تماس با سنا را که قطع کردم و دوباره گوشی را گرفتم بغضم دوباره ترکید و دوباره بلند بلند و های های ...

توی اتوبوس با خوشحالی نشستیم، قبلش هدی با نامزدش که آن موقع هنوز کاملا نامزدش هم نبود حرف می زد و یک گوشه قایم شده بود که ما صدایش را نشنویم مثلا. با سنا تصمیم گرفتیم خفه اش کنیم. پرنیا هم آمد و سوار اتوبوس شدیم. جایی نزدیک بیت پیاده مان کردند. دوباره گفتند هر کس باید کارتی به اسم خودش داشته باشد و دوباره تنم را به لرزه انداختند. کارت را به اسم یک نفر دیگر به دستم دادند که یادم نمی آید اسمش چه بود. فقط یادم هست که همدیگر را به اسم های جدیدمان صدا می کردیم و می خندیدیم و دوباره جلوی در خانمی ایستاده بود و می گفت نمی توانید داخل شوید تا وقتی که اسم روی کارت با کارت شناسایی تان مطابقت داشته باشد! می خواستم کارت شناسایی و کارت ورود را همان جا توی آفتاب گرم مهر ماه ریز ریز کنم و بروم بگویم:" خانم جان! ما از شما به آقا شکایت می کنیم، ما بعد از این همه مدت آمده ایم که بایستیم پشت در توی آفتاب؟ که بگویید هیچ کداممان را راه نمی دهید؟ می خواهید حسینیه خالی بماند؟ آخرش که باید برویم تو، پس بگذارید همین حالا برویم... خانم جان! ما از شما به آقا شکایت می کنیم!" زیر آفتاب ایستاده بودیم و آقا را صدا می زدیم و می گفتیم:" آقا جان نگاه کن اذیتمان می کنند! نگاه کن؛ آن از مسئول پشت تلفن که می گفت اصلا نمی توانی بروی، آن از آقای توی خیابان که می گفت چرا کارت ها را توی اجلاس نگرفتید و بازهم نمی توانید بروید، این از این خانمی که ایستاده اینجا و اجازه ی ورود به هیچ کداممان نمی دهد!" مدام آقا را صدا می زدیم و توی دلمان همه ی مسئولین را تهدید می کردیم که به آقا شکایتشان را می کنیم....

معلم ادبیاتمان می گفت، سال 93 برای شما سال استثنایی می شود، چون تا آخر عمرتان هر جا که بروید می گویید ورودی 93 هستید. من هم ورودی 93 دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران بودم، از همان روز ورود یا از روزهای قبلش از دانشگاه متنفر بودیم، همه مان. اما روز ورود هم روزهای خوش مان بود، مثل دیوانه های سوم ب ای توی دانشکده راه افتاده بودیم و این طرف و آن طرف می رفتیم و می گفتیم ما نخبه هستیم! به ما باید لژ جدا بدهند، صندلی جدا بدهند، جای جدا ببرندمان و جوری می خندیدیم که هیچ کس باور نکند نخبه ایم. تا سنا مجبور شود بلند فریاد بزند:" به خدا نخبه ایم! به امام زمان نخبه ایم!" دختر راهنمای سال بالایی هم دوستمان شد. هم ما 4 تا را با انگشت نشان می دادند و می گفتند این ها از اون شیطون های دانشکده ادبیاتن، ببینشون چطوری چشم هاشون برق می زنه و بلند بلند می خندن.
اما ما از شیطون های دانشکده ی ادبیات نشدیم، دانشکده ی ادبیات را روی سرمان نگذاشتیم و بعد از روز اول پژمردیم. در خودمان پیچیدیم و پنهان شدیم و خودمان را از زندگی جدید و دانشکده ادبیات و همه ی دنیا پنهان کردیم. من پتویم را دورم پیچیدم و یکشنبه روزی گوشه ی اتاق خودم را پنهان کردم و قرار گذاشتم وقتی ساعت یک به دانشگاه رسیدم بنشینم لب مجسمه ی فردوسی و های های گریه کنم، فکر می کردم دختر غیرعادی ای هستم که دارم در متن زندگی اجتماعی حل می شوم، دختر غیرعادی ای که باید خودش را شبیه بقیه کند. دختر غیرعادی ای که باید همه ی دوست داشتنش هایش را کنار بگذارد و مثل گل پژمرده ای برای همیشه در خودش مچاله شود و ...
خودم را میان پتو قایم کرده بودم، از همه ی دنیا... یادت هست؟ گفتی آرام می شوی... پرسیدم حتما؟ گفتی حتما.

آن خانم راهمان داد، بالاخره بعد از کلی شکایت کردن همه مان را راه داد، چند بار از ایست های گشت رد شدیم و غر نزدیم و گفتیم لازم است. باید همه را بگردند. دست آخر، وقتی فقط یک در با حسینیه فاصله داشتیم خانمی توی جیب من آشغال باقی مانده از گزی که هفته ی پیش خورده بودم را پیدا کرده بود و می پرسید:" این چیه؟" و من در حالی که حاضر نبودم آشغال گز را رها کنم و طرف دیگرش را چسبیده بودم می گفتم:" آشغال گزه!" می خواست از دستم بکشد و من طرف دیگرش را می کشیدم و می گفتم:" خانم به خدا چیزی نیست! فقط یه آشغال گز ساده ست!" شک کرد؛ از دستم گرفت و تویش را نگاه کرد و خیالش راحت شد. هراسان پس اش گرفتم و دوباره توی جیبم گذاشتم و خیال خودم هم آسوده شد...
و بالاخره گذاشت از در حسینیه رد بشویم و میان جاهای خالی یک جای خوب برای خودمان پیدا کنیم، بهترین جایی که بنشینیم و آقا را ببینیم. آقا را خیلی خوب و واضح ببینیم....

به لیستم روزی را که با همه ی اضطراب کنکور بلند شدیم و از نمایشگاه کتاب سردرآوردیم را هم اضافه کن، روزهایی را که منصوره پیام داد و همه مان را راهی مشهد و جنوب کرد را هم بنویس، آن روز را که با دخترخاله هایم زیر باران بازار سرشور مشهد راه می رفتیم هم. روزهای بهاری و مضطرب قبل از کنکور را هم، روز تولدم عزیزم حتی. روزهایی که آخرین امتحان های مدرسه را می دادیم، وقتی آقای عرب به همه ی بچه های پیش انسانی خودکار هدیه داد. روزی که فهمیدیم یاسمن رتبه یک شده، یا شبی که کد داوطلبی ام را در سایت سازمان سنجش وارد کردم و دیدم مقابل رتبه کشوری ام نوشته اند: 56.

شعار می دهیم. شعار های خوب و ناب و شعارهای بی مزه که من تکرارشان نمی کنم. لوس است که به آقای مهربان و پرمشغله ای که اجازه داده به دیدارش برویم بگوییم:" ای پسر فاطمه منتظر تو هستیم!" یک حالت بدی مثل:" ما گل می خوایم یالا!" بهم دست می دهد. ولی "خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست" را با قوت تکرار میکنم. شب قبلش می گویم دلم می خواهد بروم توی حسینی بنشینم و مثل رزمنده هایی که از جنگ به دیدار امام می رفتند با صلابت "روح منی خمینی، بت شکنی خمینی" بگویم؛ انقدر بگویم که نفسم و صدایم بگیرد مگر نه اینکه "خامنه ای خمینی دیگر است، ولایتش ولایت حیدر است"؟
آقا می نشینند. چشم برنمیداریم. فاصله زیاد است. ولی باز هم خوب است، فردای فوت آقای مهدوی کنی است. آقای مهربانمان کمی غمگین اند، ولی می گویند از دیدنمان خوشحالند، می گویند که از دیدار با جوانان خوشحال می شوند و حس جوانی می کنند. من ذوق می کنم. برای همین برای هر بار تکبیر گفتن دست هایم را بالا تر می برم و به بالاترین نقطه که رسید مشتم را باز می کنم که آقا دستم را بگیرند و حواسم هست که لحظه پلک نزنم و فقط نگاه کنم. سرم را تکیه می دهم به ستون و پلک نمی زنم. لیلا می گوید همه چیز آنجا خیلی بارانی است، می گویم اگر زیاد بارانی باشد کم آقا را می بینم. می گوید:"تو بارون قشنگ ترن..."
آقا زود می روند، قبل از اینکه بفهمم چطور شده، به خاطر مشغله ی کاری که بی ربط به فوت آقای مهدوی کنی هم نیست. بچه های بنیاد ملی نخبگان یکصدا می گویند:" ای پسر فاطمه تسلیت، تسلیت..." می گویند از حسینیه بیرون بروید. نمی فهمم چرا انقدر زود تمام شد. احساس می کنم درست نمی توانم راه بروم، دست سنا را می گیرم و مدام به پرنیا می گویم که خیلی کم بود و پرنیا تایید می کند و در حالی که نمی دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت توی خیابان جمهوری از هدی جدا می شوم و چند دقیقه بعد خودم را توی تاکسی می اندازم و اذان از رادیو ی تاکسی در حال پخش شدن است که به مدرسه می رسم....

از بهترین روزهایم روز اولی که  مدرسه رفتم و راه میدان صنعت را گم کردم و کیلومتر ها را پیاده پیمودم هم هست، اولین روزی که پشت سر استاد توی کلاس دویدم و همه ی آن موقع هایی را که پشت لپ تاپ نشسته بودم و برای کلاس فیلم و پاورپوینت درست می کردم یا وقت هایی را که با نگار خرابی ها لپ تاپ مدرسه را بررسی می کردیم، یا صبح هایی که نیلوفر و مبینا و زهرا سادات "سلام استادیار" می گفتند و همه ی لحظاتی که "استادیار" صدایم می کردند و بار اولی که یکی از بچه های آمد جلوی در اتاق دبیران و من را "خانوم رحیمی پور" خطاب کرد و گفت بیایید سرکلاس و من چشم هایم گرد شد و همه ی لحظاتی که در مدرسه گذارندم و بچه ها را نگاه کردم و فکر کردم که همه شان را دنیایی دوست دارم.
و روز عرفه میان مسجد دانشگاه که فهمیدم آنها هم به لیست کسانی که باید برایشان دعا کنم اضافه شده اند، میان ذهنم توی قابی ایستاده اند و شادمانه لبخند می زنند و حتی با لحن های مخصوص خودشان "سلام استادیار" می گویند...

سی مهر هزار و سیصد و نود سه بهترین روز این نود و سومین سال قرن چهاردهم هجری برای دختری هجده ساله که من باشم بود، وقتی چفیه ام را که یکی از دوستانم به مناسبت رتبه ی کنکورم داده بود و قبل از آن چفیه ی آقا بود را توی کیفم می گذارم و وارد دبیران مدرسه می شوم. وقتی توی نمازخانه و کلاس می نشینم و بچه ها می آیند و می پرسند که خانوم آقا رو دیدین؟ و وقت های دیگر که گیرم می آورند و برای هزارمین بار سوال می کنند:"شما آقا رو دیدین؟"

و من می گویم بله. دیدمشان، 30 مهر 93 توی حسینیه ی امام خمینی کنار آن ستون نشسته بودم که آقا آمدند و دیدمشان، با همین دو تا چشم ضعیفم. از پشت همین شیشه های فتوکرومیک عینکم. خودِ خود آقای مهربانمان را دیدم و آن روز بهترین روز امسال من، یا حتی بهترین روز زندگی ام بود...

بچه تر که بودم، خواهرم می گفت هجده سالگی سن خاصی است، شاید برای همین هم حضرت زهرا (سلام الله علیها) در هجده سالگی شهید شدند، حرفش را باور نمی کردم تا دانشجو و استادیار شدم، تا کنار مجسمه ی فردوسی و روی صندلی های اتاق دبیران نشستم، باور نمی کردم تا روز عرفه ای که سر از مسجد دانشگاه در آوردم و روزهایی که برای سومین بار روی خاک مقدس شلمچه و آسفالت های مهربان بازار سرشور راه می رفتم. باور نمی کردم تا شب شام غریبانی که توی حرم امام رضا حتی یک متر مربع هم جای خالی برای نشستنمان نبود و حمیده به امام رضا (علیه السلام) گفتند که ما جا نداریم آقا، هوا هم سرد و بارانی است ما را هر جا خودتان می دانید ببرید و خانوم پرنیان زنگ زد و گفت که بیایید صحن انقلاب و لحظه ای بعد مقابل پنجره فولاد و زیر باران دعای توسل می خواندیم. هجده سالگی هم را باور نمی کردم تا وقتی که از حالت یک غنچه پژمرده که گوشه ی اتاق کز کرده بود در آمدم و سعی کردم بزرگ شوم، بدون اینکه بزرگ شوم. هجده سالگی ام را باور نمی کردم تا دیدم که درون شعله ورم می تواند بدون اینکه میان زندگی سرد و یخ اجتماعی حل شوم آرام بگیرد و هجده سالگی ام را باور نمی کردم تا روزی که آقا از در پشتی حسنینه امام خمینی بیرون آمدند و توی دلم "روح منی خمینی، بت شکنی خمینی" می گفتم و مگر نه اینکه خامنه ای خمینی دیگر است...؟

 

پایان.

 

پ.ن: خودم هم یادم می رود که یادداشتش کرده ام، یک روز سر کلاس توی آخرین صفحه ی آخرین درس کتاب می بینم و یادم می افتد موقعی که مشغول زیر و رو کردن سایت آقا برای پیدا کردن تک جمله ای برای سوال امتحان درس ده بودم این ها را آخر کتابم نوشته ام، برگرفته از سخنرانی آقا و مدیر بنیاد ملی نخبگان توی همان روز طلایی...

و شاید این آخرین صفحه خلاصه همه نود و سه ای باشد که تا 25 ساعت دیگر پایان می یابد...

پ.ن: قسمت توی کادر از حرفای رییس بنیاد ملی است.

نود و سه


+تاریخ جمعه 93/12/29ساعت 12:35 صبح نویسنده polly | نظر

بهار می آید...

و شاید با آمدنش دوباره بیای و مثل قبل لبخند به لب داشته باشی....

من شبیه آدم های همیشه امیدوارم....

بهار می آید عزیزم....


+تاریخ پنج شنبه 93/12/28ساعت 9:15 صبح نویسنده polly | نظر

قرار بود اگر بخواهم داستان زندگی ام را بنویسم. از جایی شروع کنم که دستانم را دراز می کنم تا در اصلی راهنمایی را باز کنم و در صدم ثانیه ای بعد به جای در شیشه ای؛ مقابلم هزاران تکه ی بلوری ریخته است. این نقطه ی شروع زندگی نامه ی من است.

در صفحه ی اول زندگی نامه ام، به سبک نویسنده های بزرگ می نویسم:

"درست یادم نمی آید که چه شد که بزرگ شدم. در همه ی روزهای زندگی خودم را رو به روی آن در تصور می کردم که خرد شده بود و روی زمین ریخته بود و من هراسان فکر می کردم که بمانم یا فرار کنم، در هر بالا و پایین زندگی خودم را جلوی آن در می دیدم و می گفتم که من بزرگ نمی شوم و هنوز می توانم با دستانم چنان نیرویی را به شیشه ای سخت وارد کنم که در ثانیه ای فرو بریزد."

و بعد از ادامه ی زندگی می گفتم. از اینکه بعد از آن چه اتفاقاتی افتاد از اینکه شبی که جواب های کنکور آمد کسی با خنده گفت مواظب باش شیشه جلو دست و بالت نباشه. از اینکه بزرگ شدم و سر از دانشکده ی ادبیات در آوردم، از اینکه بزرگ شدم و خودم نفهمیدم که چه شد توی کلاس ایستادم و رو به روی نیمکت ها برای بچه ها مدام حرف زدم و نصیحت کردم و نصیحت کردم و نصیحت کردم و وقتی از کلاس بیرون آمدم، بعد از همه ی آن نصیحت کردن ها و تجربه گفتن ها دوباره خودم را رو به روی همان شیشه خرده ها احساس کردم، در حالی که ایستاده ام و نمی دانم که بمانم یا فرار کنم.

بعد می نوشتم:

"هنوز هم نمی دانم چرا آن شیشه خرد شد. هر بار که صحنه را مرور می کنم دستانم به شیشه نرسیده بود که پایین ریخت..."

آن موقع هایی که تنها نشسته ام توی دبیران مدرسه و یادداشت هایم را نگاه می کنم و توی پیشانی ام می کوبم و می گویم زندگی بیش از آنچه فکر می کردم عاشقانه است، خودم را رو به روی آن در تصور می کنم و به دست هایم نگاه می کنم که مطمئنم نیستم شیشه را لمس کرده اند یا نه. بعد به زندگی فکر می کنم و می گویم دست های من این اتفاقات را لمس کردند یا نه؟ موقعی که مسیر زندگی ام را می ساختم نقش یک تماشاچی را داشتم یا یک فاعل بالفعل را؟

"فرضیه ها در محل حادثه می گفتند که حتما نفر قبل از من در را خیلی محکم رها کرده که قبل از رسیدن و برخورد به دست های من خرد شده است. من فکر می کردم مسئولین مدرسه من را خواهند کشت. فکر می کردم ناظم مان می آید و جوری سرم فریاد می زند که آن صحنه تا همیشه به عنوان خاطره ی تلخی در خاطرم می ماند. اما همه شان با طمانینه لبخند زدند. فکر می کردم می گویند خسارت شیشه را باید تا بعد از عید پرداخت کنم اما به جای این حرف برایم چسب زخم آوردند و روی دست های زخمی ام چسباندند..."

همه ی زندگی ام رو به روی اون در ایستاده بودم، خوف و رجای بی پایانی که نمی دانستم به چه ختم می شود. نمی دانستم مسئول پرورشی که از آن طرف راهرو می آید اخم کرده یا لبخند می زند. نمی دانستم می توانم سرم را برگردانم و منتهی الیه سمت راستم را که به راهرو ختم می شود را نگاه کنم یا نه. حتی نمی دانستم ناظممان قرار است با چه درجه صدایی دعوایم کند. مقابلم هزاران هزارن تکه بلوری قرار داشت و هزاران هزار انتخابی که نمی دانستم باید به سمت کدامشان بروم. مثل همه ی زندگی، مثل لحظه لحظه های خوف و رجاوار حیات....

"و بعد اون بزرگ شد، نمی دانم چطوری بزرگ شد یا با چه سرعتی بزرگ شد. فقط می دانم که بزرگ شد و قد کشید. می دانم که چهره نوجوانش آرام آرام پخته تر شد. می دانم که لحظه به لحظه به کلاس های بالاتر رفت و عنوان های جدید گرفت و می دانم که همیشه مقابل آن در ایستاده بود از خودش می پرسید.
باید بمانم یا فرار کنم؟
من شیشه را شکستم یا خودش شکست؟
دعوایم می کنند یا لبخند می زنند؟..."

داستان زندگی ام را از اینجا شروع می کنم، بعد منتظر توی اتاق دبیران خالی از سکنه می نشینم و همین طور که توی پیشانی ام می کوبم فکر می کنم که می دانم همه ی زندگی در عین حال اینکه به دست خودم برقرار شده است دست خودم نبوده. می دانم که نباید فرار کنم و باید سر جایم بایستم و تکان نخورم؛ و مثل همیشه امیدوارم روزی برسد که به منتهاالیه سمت راستم نگاه کنم و ببینم کسی لبخند می زند و گزارش همه زندگی را به دست زخمی ام می سپارد....

 

پ.ن:وَ سیقَ الَّذینَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَی الْجَنَّةِ زُمَراً حَتَّی إِذا جاؤُها وَ فُتِحَتْ أَبْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَیْکُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدینَ... 


+تاریخ چهارشنبه 93/12/27ساعت 10:28 عصر نویسنده polly | نظر

یک: قبل از اینکه بروم جنوب، ته کلاس شش نفری روی دو تا نیمکت چپیده ایم. من که هستم؟ یک استادیار خوشحال! که بالاخره توانسته همه ی برگه های را صحیح کند و آمده چپیده ته کلاس و پاورپوینت نگاه می کند؛ در همان هیس و بیس یکمرتبه نیلوفر کتاب دینی اش را مقابل صورت همه مان می گیرد و می گوید:" استادیار بیاین سلفی بگیریم!"  شروع می کند به مرتب کردن موهایش توی دوربین فرضی. در صدم ثانیه ای شش نفر چپیده شده ته کلاس خودشان را جمع و جور می کنند که در محدوده ی دوربین جلو باشند مثلا. من که هستم؟ یک استادیار مستاصل که مانده حالا این وسط باید چه کار کند که نه دل نیلوفر بشکند (چون نیلوفر را خیلی دوست دارد) نه کلاس روی هوا برود، نه سلفی گرفته شود و نه غیره. در عرض یک ثانیه تصمیم مذکور را می گیرم و با خنده کتاب را روی میز می کشم می گویم:" بابا تمومش کن نیلوفر!"

و حالا که از جنوب برگشته ام، وقتی نیلوفر می پرسد به یاد ما بودید به "بله که به یادتون بوردم" ی اکتفا می کنم. دیگر نمی گویم که تو سه روز سفر بیشتر از چند بار به خاطره ی سلفی گرفتنش خندیده ام، بارها و بارها دعایش کردم و حتی چند بار توهم زده ام که دارد از پشت سرم صدایم می کند، نه فقط نیلوفر همه بچه هایی که آن روز ترکشان می کنم و توی آژانس می پرم که راهی راه آهن شوم.

 

دو: ترجیح می دهم به جای له شدن توی اتوبوس به خاطر دو ایستگاه ناقابل و سه ساعت پشت چراغ قرمز تقاطع نواب و آزادی ایستادن (چهت رعایت قواعد حیات) بقیه مسیر تا دانشگاه را پیاده بروم. پیاده می روم و کتاب اندیشه ام را ورق می زنم. پیاده می روم و بهار کم کم دارد خودش را توی مسیر نواب انقلاب پخش می کند. پیاده می روم و درست است که بهار در راه است ولی با خودم می خوانم " پاییز لفظ دیگر من دوست دارمت..." من که هستم؟ یک دانشجوی ادبیات... شش ماه است که یک دانشجوی ادبیاتم...

 

سه: پارسال همین موقع ها از دبیران مدرسه راهنمایی سر در آوردم، وقتی به خودم آمدم نشسته بودم آن وسط و بستنی می خوردم. برای هدی هم بستنی ریختم، چند قطره هم روی میز چکید. گفتم لابد الان خانوم کلاهدوز دعوایم می کند. خانوم کلاهدوز خندید مثل یک آدم بزرگ تحویلم گرفت. مثل همیشه راهنمایی محل اولین تجربه های شیرینم بود. با خودم فکر کردم، کنکور که بدهم کجا می روم؟ نیمه ی دوم این سال پیش رو کجا هستم؟ گو مرا که بعد از این چه می شود؟ من که بودم؟ یک دانش آموزی که آخرین نفس های دانش آموزی اش را می کشید. من که هستم؟ یک همیشه سوم ب ای بمان؟

 

چهار: ایستاده ام جلوی در مدرسه، نمی دانم چطور ثابت کنم که بزرگ نشده ام. فقط می خواهم از زیر هر چه نگاه است فرار کنم. حتی اگر این فرار به منزله ی دور شدن از شما باشد. بعد بروم بق کنم یک گوشه به خلوت مهربان سال ها پیش توی جایگاه موقت مسجد قلهک فکر کنم و حتی به همه ی خاطرات خوش زندگی ام. مثل هر سال آخر سال، نگاه هایت را جمع کنم و توی شیشه ی شفافی بریزم و هر وقت دلم تنگ شد نگاهت کنم. آرام شدن انقدر فرآیند دردناکی است؟ شاید هم من آرام نشده ام و دیگر....

من که هستم؟ یک عینکی خوش قلب... یک نیلوفر با یک م متکلم وحده آخرش؟

 

پنج: باید بروم حساب های آخرسالم را جمع کنم. خودم را هم. کتابم را سر و سامان بدهم، شش ماه گذشته و شش ماه قبلش را زیر و رو کنم، عاقبت از انقلاب دفترچه ی سوالات کنکور انسانی 93 با پاسخ تشریحی را بخرم و برای همیشه نگه دارم، صد بار پیام هایمان را بخوانم و چند مرتبه دیگر از خودم بپرسم من که هستم؟

یک پلی؟ یک سوم ب ای؟ یک دانشجوی ادبیات؟ یک استادیار؟ یک....

 

شش: اینجا آخر متن است که یادم می آید رو به روی "هویت" پای تخته چه نوشته بودید....

 


+تاریخ پنج شنبه 93/12/21ساعت 8:11 عصر نویسنده polly | نظر

سر کلاس عروض نشسته ام و با انگشتانم حساب می کنم که چطور می توانم ساعت نه و ربع سرکلاس 101 باشم و ده دقیقه به ده سرکلاس سوم انسانی؟ و مدام با اضطراب به صفحه ی گوشی ام و پیامک مشاور پایه سوم نگاه می کنم و با خودم فکر می کنم معنی "من هفته ی دیگر نمی آیم" دقیقا چه معنایی غیر از من هفته ی دیگر نمی آیم می تواند داشته باشد؟ بعد دوباره با اضطراب به انگشتانم نگاه می کنم و مثل اضطراب آمیز ترین لحظات زندگی قسمت فانتزی مغزم به کار می افتد که اگر یک "زمان برگردان " داشتم. مثل آنکه مک گونگال به هرمیون داد لابد همزمان می توانستم هر دو جا باشم. چند تا سوال منطقی در مورد این مساله ی برگردان زمان برایم پیش می آید که بی خیالش می شوم و می گذارم قسمت فانتزی مغزم برای خودش کار کند تا کلاس عروض تمام شود و بروم زنگ بزنم و بپرسم "من هفته ی دیگر نمی آیم" آیا معنایی غیر از من هفته ی دیگر نمی آیم دارد؟

یا اصلا "من دیگر نمی آیم" چه مفهومی می تواند داشته باشد....؟

بعد دراز کشیده ام کف شبستان مسجد. دستم را دراز کرده ام روی اندک جایی که نور تابیده، انگار خورشید آمده و دست های هجده ساله ام را گرفته است و می گویم زندگی بی رحم است. می گوید... نه بی رحم نیست، مهربان و خوشمزه است؛ به خوشمزگی لواشک های ترشی که از بازارچه دانشکده خریده ایم. دستم را توی آفتاب دراز می کنم و می گویم نه بی رحم نیست... مهربان است، به مهربانی آفتاب در حال طلوع از پشت میدان انقلاب و هوای سردی که همه ی وجودم را منجمد کرده... مگر کسی به هوای سرد صبحگاهی اسفند ماه و آفتاب بی رمقش "بی رحم" می گوید؟

استاد عربی یکسره خاطره تعریف می کند، من سرم را روی میز های تاریک دانشکده ادبیات گذاشته ام و می گویم زندگی مهربان است گرچه موجودی در درونم خیلی دلش می خواهد بلند بلند گریه کند...


+تاریخ سه شنبه 93/12/5ساعت 3:33 عصر نویسنده polly | نظر

آدم وقتی کسی را دوست دارد دلش می خواهد روز به روز و بیشتر و بیشتر شبیهش شود....

حوصله ی نوشتن بقیه متن و نتیجه گیری از این جمله را ندارم...

همین.

 

پ.ن: خدای کبوترای حرم.....


+تاریخ شنبه 93/12/2ساعت 2:53 عصر نویسنده polly | نظر

یک روز،

یا یک شب،

شاید یک بعد از ظهر،

یک غروب حتی ،

پر می کشی و می روی؛

و تنهایم می گذاری....

و این آرزوی من است...

 

این را احساس می کنم،

با تمام وجود میان مردمک های مهربان چشمانت احساس می کنم،

پر می کشی و تنهایم می گذاری.

و من با اندوه ضجه واری خواهم گفت که :

"هر که شهید نشود، لاجرم خواهد مرد...."

و در انتهای این متن تقابل میان اشک و لبخند قطعا بی معنی خواهد بود....

 


+تاریخ پنج شنبه 93/11/30ساعت 11:34 عصر نویسنده polly | نظر

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، نتوانستم دور شدن از آن طرف نیمکت های مدرسه را درست و حسابی درک کنم.

حالا می بینم درست وسط آرزوهای نوجوانی ام ایستاده ام و می گویم همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد این قدر که فرصت برای افسردگی دل کندن و ذوق زدگی پیوستن پیدا نکردم...

 

 


+تاریخ شنبه 93/11/18ساعت 10:7 عصر نویسنده polly | نظر

زندگی بیش از آنچه که فکر می کنیم عاشقانه است...

نقطه.

 

پ.ن: باید بکوبم توی پیشانی ام و این عبارت را تکرار کنم.


+تاریخ جمعه 93/11/17ساعت 7:8 عصر نویسنده polly | نظر

همین جا درازکشیدم توی تخت و در این سومین روز دهه فجر می خواهم کتابی را که از نمایشگاه جلوی مسجد دانشگاه خریدم را بخوانم و فکر می کنم من و تو که آن روز ها جدا شدنمان ناممکن می نمود روز به روز از همدیگر فاصله می گیریم... فکر و دغدغه و گذران لحظاتمان متفاوت می شود و تو در دنیای رنگی خودت هستی و من در دنیای آرام و آبی خودم... من با زندگی و خودم می جنگم و خیال می کنم تو آسوده ای... تو هم لابد می جنگی و فکر می کنی من بی خیالم...

ولی با چشمان خودم می بینم جاده ی هموار و مهربانی را که ما را تا اینجا رسانده مدت هاست دو شاخه شده و هر کداممان به یک سو رفته ایم و شانه هایی که روزی بی فاصله از هم قدم می زدند لحظه به لحظه دور می شوند...

حالا می خواهم بخوابم و به تو فکر می کنم و لابد خوابیده ای و به من فکر نمی کنی....


+تاریخ چهارشنبه 93/11/15ساعت 9:41 عصر نویسنده polly | نظر