سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من رفتم مشهد!

ساعت 7:30

با اهل منزل!

چه جای شلوغی....


+تاریخ یکشنبه 88/5/25ساعت 4:43 عصر نویسنده polly | نظر

جعبه جواهرات هیچ جواهراتی تویش نیست و فقط گهگاهی برای دلخوشی دل رنج دیده ی من آهنگ نخراشیده ای را می زند که با وجود نخراشیده بودنش من را سرحال می آورد چون یکدفعه به یاد یاسمن می افتم و روز تولدم و همین موقع است که بی اختیار به طرف میز تحریرم برمی گردم و مجسمه جوجه تیغی، جامدادی هاپو دار، جینگول خودکار دار، تراش کره ی زمین، عروسک روی کتابخانه، و هزار و یک چیز دیگر که توی جامدادی و کشو هستند و دیده نمی شوند و من تک تک شان را به یاد می آورم. و روز تولدم را...

گرد و خاک رو ی جعبه جواهرات را با دستم پاک می کنم در کشو باز است. جعبه دفترچه خاطراتم رو بیرون آوردم قفلش با صدای تقی باز شد دفتر را از جعبه بیرون آوردم. نیازی به خواندن نداشتم انگار که تک تک آن کلمه ها را از بر بودم با یک نگاه همه چیز به خاطرم آمد.

صفحه ی اول:

Polly

شاید آن روز که سهراب نوشت:
" تا شقایق هست زندگی باید کرد"
خبر از دل پر دردگل یاس نداشت.

باید این طور نوشت،
هر گلی هم باشد،
چه شقایق چه گل پیچک و یاس،
تا نیاید
مهــــــــــــــــــــــدی
،
زندگی دشوار است...

صفحات دفتر جدا شده صفحه ی اول را از میان صفحات جدا شده بر می دارم:
"هوالطیف"
سلام پولی جان....
بقیه متن را خودم برای خودم تکرار می کنم و قبل از این که از بر خوانی ام تمام بشود ورق می زنم. بقیه جمله ها را می دانم دلیلی برای تکرارش نمی بینم.
صفحه ی سوم:
به نام او
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل،
از همان روی که فرزندان"آدم"
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید؛
آدمیت مرد!
گر چه "آدم" زنده بود
از همان روزی یوسف را برادر ها به چاه انداختند
از همان روزی که با آتش و خون، دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود
بعد دنیا پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت،
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت،
ای دریغ، آدمیت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه ی دنیا از خوبی تهی ست
صحبت از موسی و عیسی و محمد نا به جاست
قرن موسی...(نمی تونم بخونم) هاست
فریدون مشیری
با خودم می گم من از این شعر خوشم نمی یاد. اصلا از این خبرا نیست صفحه را می زنم از بر کردن این شعر ابلهی بوده برای همین این کار را نکردم ولی بقیه صفحات نوشته شده با آن دست خط را از حفظم.
Polly
جون سلام! خوبی؟
می دونی وقتی بهم دفترچه خاطرات دادی گفتم " آخ جون...
صفحات را ورق می زنم می رسم به امضا با یک دندونه ی اضافه از امضا هم رد می شوم ولی سخت تر از آن شعر و متن انگار بقیه متن توی امضا خلاصه شده است و توی دندونه اضافه اش.

به صفحه ی بعد که می رسم یادم می آید که این دفتر هم یک هدیه جشن تولد است.
سلام عزیزم!
سلام سلامی به گرمی خورشید و سلام به تو.
سلام به هفت جد و آبادت(چه رمانتیک)
جمله ی بالا مال پارسال بود...
اینم از مال امسال:
                   کاش می شد لحظه ها تکرار شوند...
بقیه اش مال سال بعد.
خط پارسال و امسال فاطمه خانم را به راحتی می شناسم و از صفحه رد می شوم. با یک لبخند.

خط صفحه ی بعد باعث می شود که لب هایم را به هم بفشارم.
به نام آنکه ابتدای هستی و انتهای کمال است.
چشم هایم را می بندم...(بقیه متن درباره من است از آنجا می توانید بخوانید)
مریم جون؛(فوران خشم بی مورد چند بار بگم اسم من پولیه)(پلی) جون؛
راستش رو بخوای...
از نوشته می گذرم چشمم به کلمه ها می افتد.
دوست... از دوست شدن با تو خوش حالم...
دیر... چه دیر با هم دوست شدیم...
تابستون... چه روزهای کسالت آوری...
خنده ها و گریه ها... من گریه نکردم، شوخی ات گرفته؟....
فراموش... بزرگترین شوخی ات بود...فراموش؟... چه کسی حرف از فراموش شدن می زند... چه کسی می خواهد فراموش نشود...
خاطرات... خاطرات؟ چه خاطراتی که فقط من به یادشان دارم؟...

لیلا....

توی پیلوت ایستاده ام. یک سر دفترچه خاطرات توی دست من است و سر دیگرش در دست لیلا.
- نخونش
- قول نمی دم.
- قول بده.
- چرا؟
- می خوام تابستون بخونی اش.
- باشه.
لیلا سر دفترچه را ول می کند. زیر لب تشکر می کنم و دوان دوان از او دور می شوم چند قدم آن طرف تر دفتر را باز می کنم و شروع می کنم به خواندن.
انگار آفتاب داغ ان روز بهاری هنوز روی سرم است. انگار هنوز زمزمه های هیاهو مانند مدرسه راهنمایی را می شنوم و صدای قدم های خودم را از میان راهرو، روی کاشی ها.
دیگر بس است. دفتر را ورق می زنم.

"به نام او که دوست را آفرید"
از یه جهت ناراحتم که امسال تموم شد.......
اگر توی زندگی به یه دری رسیدی که یه قفل بزرگ بهش زده بودند.
بدون که اون قفل حتما باز می شه و گرنه جاش دیوار می ساختند.
خب اینجا یه سوال پیش می یاد که اگه تو زندگی به دیوار رسیدیم باید چی کار کنیم. این جمله ها یک کمی مشکل دارن! نوشته های این صفحه من را از کسالت صفحه ی قبل در می آورد که وقتی صفحه را بر می گردانم لبخند به لب دارم.

صفحه ی بعد:
آغار نام خدایی...
از این دست خط که می گذرم لبخندم پهن تر شده است.

صفحه ی بعد:
مریم جان سلام(باز هم همان خشم بی مورد ولی لبخند بر لب)
اگه منو یادت بره می کشمت!
احساس می کنم دو سر لبم از این لبخند گشاد به پشت سرم رسیده اند!
دلم برات می تنگه.
و گشاد تر شدن لبخند.

یک صفحه ی خنده دار:
مریم جان سلام!(فوران خشم بی مورد)
مریم من هیچ وقت نفهمیدم که تو چرا پولی رو انتخاب کردی آخه هیچ ربطی به هری پاتر نداره...
با خودم می گویم: دوست عزیز خودت فهمیدی کدوم کلمه متنت به اون یکی ربط داشت.

و می رسیم به بهترین صفحه، صفحه ای که بیش تر از صفحات دیگر مرا سر شوق می آورد.
"به نام خدا"                                                    20/3/1388
مخاطب این نوشته: یکی از هوادارن مردمی نژاد!
نویسنده این نوشته: یکی از هواداران مردمی نژاد!
مریم جون...(فوران خشم بی مورد): یکی از هواداران مردمی نژاد!
از جمله هایی که از برم می گذرم به آخر صفحه می رسم.
ONLY MAHMUD MARDOMI NEZHAD!
امیدوارم شاد باشی و سر حال!

لبخند گشاده تر و صفحه ی بعد:
مریم عزیزم(فوران خشم بی مورد)
.
.
.
آخرین روز مدارس...

صفحه ی بعدی به کسی اختصاص داره که خودش رو ساحل نشین پر مهر معرفی کرد.
آرزوی موفقیت همیشگی تو دوست عزیز...

.
.
.
.


 

صفحه ی آخر دفتر رو هم ورق می زنم یاد سال تحصیلی می افتم. به قول لیلا خنده ها و گریه ها!

تلفن را بر می دارم:
119
ساعت دو و بیست و نه دقیقه
خودکارم استراحت می کند.
مدت هاست که خودکارم کلید شده و پاک کنم بک اسپیس.
دفترچه را می بندم.
نه...! به سراغ خودکارم نمی روم.
فقط روی متکا چشم هایم را روی هم می گذارم.
انگار که امشب بار یک سال دوباره روی دوشم سنگینی می کند...


+تاریخ شنبه 88/5/24ساعت 12:11 عصر نویسنده polly | نظر

اولین بار به عمرم بود که همچین عروسک گنده ای را بغل می کردم. اولین بار که از این عروسک ها دست بچه های خوشگل فامیل دیدیم و التماس کردیم فقط بذارین بهش دست بزنم. بذار فشارش بدم. چه قدر گنده است. بذار بغلش کنم... در همین حال بود که عروسک از دستم بیرون می آمد.

عروسک را روی پایم جا به جا می کنم. و یک کم بیش تر فشارش می دهم. به نظرم از آن زمانی که از دست آن خانم به قول قیچی مهربان گرفتمش یک کمی رشد کرده. اون موقع هم این قدر گنده بود؟

*
نگین جیغ جیغ کنان و زیر لب(بله هر دو تا با هم) داشت چیزهایی در مورد فانوس می گفت. منم که داشتم یک لاک پشت زشت را به سختی توی دستم نگه می داشتم. می خندیدم. هه هه هه..! قیچی که داشت با ناظم مهربان بحث میکرد گفت:
- نه خانم همین جاست همین سره خانم تو رو خدا بذارین بریم نگاه کنین چشش در اومد.
- خب باشه برید ولی زود بیاین. زود زود. بدوین.
همین که ناظم گرامی رویشان را برگرداند. قیافه قیچی جان عوض شد. قیافه مظلومش که گویا به خاطر کنده شدن چشم یک لاک پشت بی زبان بود تبدیل شد به قیافه فاتحان جنگ که ریز ریز می خندیدند.

دودیم و دویدیم و نفس زنان لاک پشت زشت یک چشم را تحویل خانم مهربان دادیم و به جایش یک دونه سگ خوشگل دو چشم گرفتم قیچی سگ را از جلوی خانم مهربان برداشت و شروع کرد به دویدن.
- بدوین تا جا نموندیم.
بعد از مسائل حاشیه ای بین دو تا اتوبوس که هی از این اتوبوس به اون اتوبوس پرتاب شدیم و خانم ناظم مهربان را حرص دادیم. بالاخره سوار شدیم. تا اومدیم یک دل سیر سگ گرامی را فشار بدیم و کمبود چندین و چند ساله ی مان را جبران کنیم و به دخترکی قبطه بخوریم که می تواند در تمام طول عمرش آن سگ را بغل کند و گهگاهی رویش بخوابد و هر شب مثل خودمان که لحظه ای از خرسمان جدا نمی شویم بدون آن خوابش نرود که خانم مشاور مهربان گفتند بیایید ببینم سگتان را. در تمام مدتی که خانم مشاور در حال نگاه کردن سگ بود مثل این که ذره ذره وجود من را بیرون می کشید که نکند الان بیفتم و بمیرم و هیچ وقت نتوانم آن سگ را بغل کنم.

حالا می خواستیم از سر اتوبوس برویم ته اتوبوس و دوستان هم در این مدت باید درست و حسابی سگمان را نظاره می کردند و در غیر این صورت اجازه ی عبور نمی دادند. بعد رسیدیم به مرحله ای به نام عکس گرفتن. با سگ مهربان و بعد از آن...

انگار با دور تند از روی خاطراتم می گذشتم و انگار نه انگار که این سگ را برای اولین بار دیده ام درست مثل دوستی قدیمی که از مدت ها پیش گمش کرده بودم.

شاید داشتن یک عروسک بزرگ واقعی به اندازه ی نداشتن آن و شوق بغل کردنش برای اولین و آخرین بار بهتر است از داشتن یک عروسک بزرگ واقعی.

شاید صاحب این عروسک از آن به اندازه ی من لذت نبرد....

 


+تاریخ سه شنبه 88/5/20ساعت 11:5 عصر نویسنده polly | نظر

دوباره من اومدم.

یک اوقاتی در زمان های زندگی ما هست که مغزمون خوابش نمی یاد و مجبوره به زور و مامی و بابی خودش رو بزنه به خواب در این مواقع این مغز عزیز خواب های ترجیحا قر و قاطی برای آدم تدارک می بینه تا در زمان خواب آرامش نداشته باشه.

ما هم خوابیده بودیم و مغزمون هم سخت در تلاش جهت سلب(صلب؟ثلب؟) آرامش ما بود و یک خواب جهش یافته برامون تدارک دیده بود. خواب می دیدیم در جای عجیبی که مخلوطی از مکانی که رفته بودیم اونحا اردو + دبستانی که در اون درس خوندیم + مدرسه راهنمایی + و یک چیزی در مایه های خونه خودمون  هستیم و بهش می گیم مدرسه. اول مهره و همه جمع شدیم و معلم عزیز داره توصیه های اول سال و لیست کلاس ها رو عنایت می کنه . لیست کلاس ها را که می بینم یک سکته ی ناقص می زنم که فقط من نوعی همراه با جمعی از همکلاسی هایی که هیچ حرف مشترکی با آن ها ندارم در یک کلاس و بقیه دوستانم در کلاس دیگر هستند در آستانه آبغوره گیری هستیم و می خواهیم به ســــختی خودمون رو کنترل کنیم.

از پله همراه با نگین جون بالا می رویم که یکدفعه می فهمیم خوابیم(زبان درازی به مغز عزیز) سر جایمان می ایستیم احساسی شبیه احساس کریستف کلمب در هنگام کشف آمریکا بهمون دست  داده و مثل فیلم های جنایی می گویم:
- نگین ما خوابیم تو رو که نمی دونم ولی من که خوابم!
- منظورت چیه؟
- الان اول مهر نیست. الان 15 مرداده. هنوز مهر نشده الان تابستونه!
- نمی فهمم!
- آخه تو چــــــــــه قـــــــــدر...! این یه خوابه ما داریم خواب می بینیم هنوز کلاس بندی نشدیم هنوز مدرسه ها شروع نشده هنوز تابستونه!!!!
- پس اگر تو خوابی منم خوابم. ما تو خواب داریم همدیگر رو می بینیم!!!!
- با حال تر از این نمی شه!!!

قیافه مون شده بود شبیه کاشفان بزرگ وقتی که داشتیم می رفتیم پیش غزال همین که به اونجا رسیدیم نگین توی خواب عین نگین واقعی شروع کرد به تعریف کردن ماجرا این نگین هیچ استعدادی در زمینه نگفتن چیزی به دیگران نداره!
- غزال ما خوابیم!
- خوابیم؟
- آره یعنی توی خواب داریم همدیگر رو می بینیم یعنی اینا واقعی نیست.
- اگر بیدار شیم چی؟
- ممکنه یادمون بره که توی خواب همدیگر رو دیدیم!
 یکدفعه مثل برق گرفته ها گفتم:
- نه نباید یادمون بره.
غرال گفت:
- پس زود باش تا بیدار نشدی. زود باش یک کاری کن که یادت نره.

یک خودکار از غیب ظاهر کردم و در حالی که از شدت هیجان می لرزیدم روی دستم نوشتم که"من دوستانم رو در خواب دیدم" و گفتم:
- وقتی بیدار شم و این رو ببینم خیلی خوب یادم می افته.
بقیه هم روی دستشون نوشتن که یادشون نره توی خواب یک اردوی درست و حسابی اومدیم.
فکر کنم مغزم یا نمی خواست یا آن قدر در حال تدارک دیدین یک خواب دهشتناک برای من بود که نفهمید اگر من چیزی توی خواب روی دستم بنویسم توی بیداری وجود نداره.
ولی من از خواب بیدار شدم و دیدم روی دستم نوشته"من دوستانم رو در خواب دیدم"

ولی من واقعا از خواب بیدار نشده بودم مغزم ناقلا تر از اونی بود که نشون می داد. به من توی خواب نشون داد که بیدار شدم تا این ضایعه(که من فهمیدم خوابم) رو لاپوشونی کنه.
بقیه خوابم همان خواب در هم برهم بود و من می خواستم به کامپیوتر برسم و توی وبلاگم بنویسم که چه اتفاقی برام افتاده که کلی جک و جانور سر راهم سبز شدن و مانع از رسیدن من به اون شدن.

لابد از خودتون می پرسید نکنه این نوشته ها رو هم توی خواب نوشتی؟
نه من از خواب بیدار شدم(واقعا واقعا) و روی دستم را نگاه کردم به همان تمیزی بود که قبلا بود. ولی خیلی خوب یادم مونده بود که "من دوستانم رو در خواب دیدم"


+تاریخ دوشنبه 88/5/19ساعت 12:27 عصر نویسنده polly | نظر

این یک مساله خیلی ساده است که توی فضا نه هوا وحود داره نه جاذبه پس خودکار هایی که روی زمین به دلیل وجود هوا و جاذبه به راحتی می نویسنند توی فضا به دلیل عدم وجود هوا و جاذبه نمی نویسند. خیلی ساده است نه؟! حالا اگر یک کسی بخواد به فضا بره نمی تونه از خودکار استفاده کنه برای همین محقق های آمریکایی دنبال درست کردن خودکاری بودن که به دست فضانورداشون بدن تا بتونن با اون ها بنویسن حالا این که موفق شدن یا نه را نمی دونم ولی محقق های روسی یک فکر بهتر برای نوشت افزار فضانورداشون کردن اگر گفتین چی؟
بهشون مداد دادن!


فکر کنم قبل از این که به دنیا بیام بیش تر از الان جا داشتم. روی بتری هایی نشسته بودم که معلوم نبود آقای راننده به چه منظوری گذاشته بود ته اتوبوس. خب این هم یک تجربه ی جدیده؟ ولی هر چی هست تجربه طاقت فرساییه. 

مساله خیلی ساده تر از چیزی بود که جلوه می کرد. ما ده نفر بودیم که می خواستیم سوار اتوبوس مدرسه شیم.(تا اینجاش که ساده بود نه؟) جا پیدا کردن برای ده نفر کار ساده ای نیست (که همشون هم می خوان بغل هم بشینن) فقط یک جای اتوبوس وجود داره که ده نفری جا می شن اونم ته اتوبوسه. خب چهار نفر که منم یکشون بودم رفتن ته اتوبوس اما دوستان دیگر لطف کردن و زود تر از ما نشستن ته اتوبوس.خب ما الان نه جا داشتیم و نه دوستان در کنار همدیگر بودن. برای کسانی که ته اتوبوس بودن توضیح دادیم که دوستان گل ما شما الان چهار نفرید! شش نفر جلوی اتوبوس نشستن شما می تونید برید و جای اونا بشینید و اونا هم بیاد جای شما.

مساله خیلی خیلی ساده بود. اگر ما با آدم هایی مثل شما طرف بودیم خب مساله همون جوری بود که واقعا بود یعنی ساده لابد شما هم فکر می کنید که اون هم رفتن و نشستن جلو دوستان ما اومدن عقب و به خوبی وخوشی مساله منتفی شد. ولی با عرض معذرت باید بهتون بگم که اگر همچین فکری کردین یک بار دیگر پارگراف دوم رو بخونید.

بعد از بحث و جدل فراوان و از بین رفتن موهای این جانب از شدت عصبانیت(داشتم موهامو می کندم) دوستانی که جای ما رو گرفته بودن گفتن خب برین اون شش نفر رو هم خبر کنید ما بلند می شیم.(از شدت خوش حالی این شکلی شدم)

ما رفتیم شش نفر دوستانمون رو خبر کردیم و اومدیم تا مستقر بشیم. دوستان گفتن :ما؟ ما گفتیم بلند می شیم؟ نـــــــــــــــــــــــــه؟ خب به خوبی و خوشی و سلامتی و میمنت و مبارکی ده نفر ته اتوبوس یودن که هیچ کدومشون جای نداشتن. گفتیم دوستان ما با هم یک زندگی کردیم حالا بلند شین برین یک اون جلو جا هست بشینید اونجا! ولی انگار داشتیم با ستون حرف می زدیم.

خب می دونید بعضی از آدم ها ته اتوبوس که می شینن حالشون دگرگون می شه. خدا هم که می دونست اگه یکذره دیگه این ماجرا ادامه پیدا کنه من کچل می شم. دو تا از دوستان ما هم دچار همین مشکل شدن یکی دیگشون هم به هوای دوستاشون رفتن. ما غریو شادی سر دادیم و گفتیم هــــــــــــــــــــــــورا...! مست پیروزی مون بودیم که یکی دیگه از دوستان برگشتن و مدعی جای قبلی شون بودم دستشون درد نکنه یک کمی هم سر ما داد زدن و ما رو فرستادن روی بتری های راننده ی عزیز.حالا از شما می خوام برین یک باز دیگه پاراگراف اول را بخوانید تا به ادامه ماجرا پی ببرید.


نشسته بودیم پای کامپیوتر و این مطلب را نوشتم تا اومدم این دکمه ارسال را بزنم. به سلامتی و میمنت و مبارکی رفت صفحه ی خانگی و دیگه نه از اون نوشته های ارزشمند خبری بود نه از موهای من.

پولی کچل شد.


+تاریخ یکشنبه 88/5/18ساعت 2:11 عصر نویسنده polly | نظر

اینجا  ایرانِ قرن 21 است!!!
اینجا  صدای آهنگهای پاپ لس آنجلسی و غرب زده آن قدر بلند است که فریادهای «حاج مهدی باکری» به گوش نمی رسد!!!
اینجا   ایران قرن 21 است!!!
اینجا  همه «حاج ابراهیم همت» را با اتوبان همت می شناسند!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا   بر دیوارهای شهر روی عکسشهید ، پوستر تبلیغاتی می چسبانند!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  نام شهید را برای اینکه بچه هاخشونت طلب و جنگ طلب بار نیایند از کوچه ها برداشته و نام نگین و جاوید میگذارند!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  ستارگان درخشان هالیوود آنقدر زیاد شده اند که دیگر کسی ستارگان پرفروغ کربلای ایران را نمی بیند!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  دیگر شهدا زنده نیستند و در پیچ و خم های عصر ارتباطات، به خاک سپرده شده اند!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  دیگر کسی نمی خواهد گمنام بماند، همه به دنبال کسب نام هستند!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  جانبازان موجی را از اجتماع دور نگه می دارند تا آسیبی به افکار عمومی نرسانند!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  خرمشهر دیگر خونین شهر نیست، خرمشهر دیگر 36 میلیون جمعیت ندارد!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  کسی نمی داند، مهدی باکری در وصیت نامه خود از خدا خواسته بود جسدش برنگردد و تکه ای از زمین را اشغال نکند!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  دشمن در خانه های ماست، دیگر کسی حاضر به نبرد با دشمن نیست!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  کسی نمی خواهد با صدای الله اکبر، لرزه بر تن دشمن بیاندازد!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  در پناه میز هستیم، دیگر کسی پشت خاکریز پناه نمی گیرد!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  جانباز شیمیایی، به خاطر نداشتن پول، در بیمارستان پذیرش نمی شود و شهد شهادت می نوشد!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  کسی نمی داند، شب عملیات خیبر حاج مهدی باکری، برادرش حمید باکری را جاگذاشت و رفت!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  کسی نمی داند، مهدی زین الدین، رتبه چهار کنکور سراسری را داشت!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  کسی نمی داند، تکه های پیکر محمد نوبخت را درون گونی برای خانواده اش فرستاده بودند!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  روسری ها هر روزکوچتر می شود و مانتو ها هر روز کوتاهتر و تنگتر!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  دخترها پسر شدهاند، پسرها دختر شده اند، مردان بی غیرت شده اند، زنان بی حجاب شده اند!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  دیگر کسی، احترامی برای چفیه شهدا قایل نیست!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  دعای عهد را فراموشکرده ایم، زمان ندبه و سمات را گم کرده ایم!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  برای زیبا سازی شهرها، میلیونها هزینه می شود اما برای تعویض سنگ قبر فرسوده شهدای گمنام بودجه ای نداریم !!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  درهر کجای این سرزمین خونین اسلامی، حقیقت به مسلخ مصلحت می رود!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!
اینجا  ایران قرن 21 است!!!


داشتم همین جوری چرخ می زدم تا بلکه سوژه ای که وجود نداشت وسوسه شود و بیاد و بپرد توی کله ی مبارک. حرف های تکراری پشت سر هم ردیف شده بود.

هر قشری با هر دین و مذهبی حرف تکراری می زد با خودم فکر کردم آدما عادت دارن تکراری حرف بزنن؟

مثل اینکه نیمه شعبان شده بود یکهو همه یادشون افتاده بود که یک امامی هم هست اسمش امام زمانه می خواد ما رو نجات بده برای ما زندگی می کنی و سختی می کشه برای ما توی غربت صبر می کنه. امام زمان؟ آره راست می گین تولدشه باید جشن بگیریم. امام جون ظهور کن ولی ما که 18 سال قبل رو یادمون رفته بعد از این نیمه شعبان شما رو هم فراموش می کنیم.

ما عادت داریم فراموش کنیم امام جون! عادت داریم کسانی که به خاطر ما فدا می شن را فراموش کنیم. امام عزیز این روز ها فقط تلنگره وهیچ کس تا حالا تلنگری اختراع نکرده که به وسعت تاریخ حواس آدم رو سر جاش نگه داره.

امام جون می بینی و خودتون هم خیلی خوب می دونین ما همه را فراموش کردیم. امام این شهدا که رفتن. اون ماییم که موندیم. شمایی که موندی اونا که سختی ای ندارن اونا که نیازی به توجه ما ندارن این ماییم که نیاز داریم نه شما، ما. ما که فکر می کنیم اگه یادمون بره راحت تریم. صورت مساله را به سادگی پاک می کنیم. گره کور رو به سادگی می بریم و به سادگی فراموش می کنیم.

و چون فراموش کردیم تکرار می کنیم...

امام عزیز دلخور نباش، ما عادت کردیم فراموش کنیم و عادت کردیم تکرار کنیم...

کمک کن که نه تکرار کنیم نه فراموش...

و ما همواره تکرار می کنیم تا فراموش کنیم فراموش کردن را...

اللهم صل الی محمد و اله محمد و عجل فرجهم


+تاریخ چهارشنبه 88/5/14ساعت 11:6 عصر نویسنده polly | نظر

نمی دونم چرا این روزا به هم خورده!!!

کسی نمی دونه چرا دیر به دیر شب می شه؟

الان من 4 هفته است نخوابیدم چون هنوز شب نیومده!!!!!

چرا شب این قدر دیر به دیر می یاد؟

من خوابم می یاد...

فردا باید اون قدر روتون آب بریزم خواب از سرم بپره!

چه بازی خوبی....

آب بازی....

افسوس که مسولیت این بازی به گردن خود فرده....

چه تصویر قشنگی...

یه رختخواب...

کاش شب می شد...

من خوابم می یاد....


+تاریخ دوشنبه 88/5/12ساعت 6:8 عصر نویسنده polly | نظر

روزگاری شانه ی ضعیف و تکیده ی ما متکی بر صخره ای ستبر و صابر یود؛

مهربانی، سروری، یاوری پدری؛

روزگاری مرا سایه سر بود؛

روزگاری حیاط خانه مان پر زعطر یاس و شب بو بود؛

تک درخت پر سخاوتی هم داشت؛

میوه یآن صفا و مهربانی بود؛

روز های گرم در ایوان این خانه؛

هل هل خنده و غلغل سماور بود؛

هر چه بود زیبا بود و بی همتا؛

چون که او بود، در کنار ما و با ما بود؛

اینک او نیست، این همه هست و تنها هستیم؛

لیک چه سود زین همه کاش او هم بود.

شاعر: خاله جان پولی


+تاریخ یکشنبه 88/5/11ساعت 11:54 عصر نویسنده polly | نظر

نوری که تا چند دقیقه پیش از پنجره وارد شده بود و پهن شده بود کف اتاق داشت خاموش می شد. چراغ را روشن کردم و بی اعتنا به تغییر وضعیت به کارم ادامه دادم.
کودک درونم گفت: می شه چراغ رو خاموش کنی؟
گفتم: چرا باید همچین کاری بکنم دارم کتاب می خونم!
کودک درونم روی صندلی صورتی جابه جا شد و گفت: اون جوری بیش تر کیف می داد همین.
گفتم: این که چراغ خاموش باشه بیش تر کیف می داد؟
با کمرویی سرش را تکان داد. ولی من با بی رحمی محلش نگذاشتم. لااقل یک حرف معقول می زد. خاموش کردن چراغ؟
- نباید به من بخندی؟
- من؟ من کی به تو خندیدم؟
- توی دلت خندیدی!!
- نه، نه!!!
- فکر نکن من نمی فهمم من کودک درون توام!
- خب راستش یادم رفته بود.
- دیگه عادت کرده ام که منو یادت بره.و صندلی را برگرداند و من فقط بالای موهای دم موشی اش را می دیدم.
بعد از این حرفش یک کلمه از کتابم رو هم نفهمیدم.
چند لحظه در سکوت گذشت ومن کتاب را به کوبیدم و گفتم:
- معذرت می خوام!
- لازم نیست!
- من می خوام بخوابم!
صندلی اش را برگرداند و گفت.
- چرا؟
- پس آشتی؟
محلم نگذاشت و دوباره گفت:
- چرا؟
- خب چون الان شبه.
- نخواب!
- پس آشتی؟
دوباره صندلی اش را برگرداند. و من هم ساکت شدم.
- تو کودک دورن منی؟
- این یه سواله؟
- اوهوم!
- خب آره.
- پس چرا اذیتم می کنی؟
- من؟ تو دوست داری فراموش بشی
چشم های سبزش کم کم داشت از خشم خیس می شد.
- خب نه! دوست ندارم!
- من خود توام. من کودک دورنتم وظیفه ام اینه که تمام مدت بهت یادآوری کنم که نباید توی دنیای بزرگسالی گم و گور بشی. فکر میکنی من دوست دارم این وظیفه ناخوشایند رو انجام بدم؟
من حرفی نزدم فقط چراغ را خاموش کرد.
کودک دورنم با چشم های سبزش گفت.
- حالا شد.


+تاریخ یکشنبه 88/5/11ساعت 1:53 عصر نویسنده polly | نظر

داشتم به شمشاد های جلوی خونه همسایه نگاه می کردم.
دختری قد بلند عینکی داشت درست از وسط شمشاد ها رد می شد و کیفش میان شاخه ها گیر کرده و بود سعی می کرد خودش را از شر شاخه ها راحت کند. زود دوچرخه ام را کنار کشیدم تا ماشینی که داشت رد می شد لهم نکند. ماشین از جلویم گذشت و فقط یک نظر توانستم خانواده ی سه نفره ای را ببینم که دختری داشتند که با دختر کنار شمشاد ها مو نمی زد.
حواسم به آن ماشین و آن دختر بود که یک دفعه بوق ماشینی من را به خودم آورد پراید سبز رنگی درست جلوی رویم داشت بوق می زد. راننده اش خانمی با عینک ته استکانی بود و پشت آن دو دختر نشسته بودند می توانستم سر تمام دارایی ام که شامل تمام کتاب های هری پاتر می شد شرط ببندم که یکی از آن ها همان دختر چادری بود که توی آن یکی ماشین و بغل شمشاد ها بود.
دوچرخه ام را کنار کشیدم ماشین سبز رنگ از جلویم رد شد و رفت. و کسی که از آن پیاده شد.
دخترکی تلق تولوق کنان به طرف خانه ی ما می رفت طبق عادت همیشگی ام به او لبخند زدم ولی او حتی جوابم لبخندم را نداد حتی سرش را هم برنگردادند. کاپشن و کلاه تنش بود و معلوم بود که حسابی پوشیده است نمی فهمیدم در این هوا گرمازده نمی شود؟
دخترکی دیگر با مانتوی صورتی جلوی در خانه نشسته بود. نمی فهمیدم در این کوچه چه خبر است. سوار دوچرخه ام شدم و می خواستم به راه بیفتم که دخترک بغل شمشاد ها رویش را برگرداند خود من بودم. منِ چند ماه پیش. دخترکی کوچک کلاه به سر هم من 5 ساله بودم. و آن دخترک مانتو صورتی من 7 ساله. دوچرخه ام را به حرکت در آوردم و به طرف آن ها رفتم ترمز دوچرخه را که گرفتم تنها کسی که در کوچه حضور داشت خود من بودم.


درست مثل یک دوست قدیمی، دیگر نگران سلامتی اش نیستی مدت ها پیش بدون اشک و آه از او خداحافظی کرده ای و حالا می بینی که دلت برایش تنگ شده است. به خاطراتت می روی بار ها و بار ها کتاب را می خوانی. خواندن مداوم کتاب درست مثل این است که در دنیای زندگی کنی که همیشه چند قدم جلوترت را می بینی می توانی فریاد بزنی ولی کتاب راه خودش را می رود و در آخر وقتی کتاب را می بندی که هری پاتر بزرگ شده است کسی که مدت کوتاهی شانه به شانه ات مانند یک دوست راه آمده است از تو بزرگ تر است زن و بچه دارد و تو دیگر نگرانش نیستی.!
دنبالش می گردی دنبال دوست گم شده ات اما آن موقع که او برگردد تو از او بزرگتری. این حکایت این کتاب است. مثل سبقت است.
هری پاتر عادت کرده است کسی تولدش را به یاد نیاورد. حتی من هم اشتباه کردم امروز تولد اوست.
تولد هری پاتر مبارک...
در چنین روزی پسری در دره گودریک به دنیا آمد...


+تاریخ جمعه 88/5/9ساعت 8:5 عصر نویسنده polly | نظر