سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوری که تا چند دقیقه پیش از پنجره وارد شده بود و پهن شده بود کف اتاق داشت خاموش می شد. چراغ را روشن کردم و بی اعتنا به تغییر وضعیت به کارم ادامه دادم.
کودک درونم گفت: می شه چراغ رو خاموش کنی؟
گفتم: چرا باید همچین کاری بکنم دارم کتاب می خونم!
کودک درونم روی صندلی صورتی جابه جا شد و گفت: اون جوری بیش تر کیف می داد همین.
گفتم: این که چراغ خاموش باشه بیش تر کیف می داد؟
با کمرویی سرش را تکان داد. ولی من با بی رحمی محلش نگذاشتم. لااقل یک حرف معقول می زد. خاموش کردن چراغ؟
- نباید به من بخندی؟
- من؟ من کی به تو خندیدم؟
- توی دلت خندیدی!!
- نه، نه!!!
- فکر نکن من نمی فهمم من کودک درون توام!
- خب راستش یادم رفته بود.
- دیگه عادت کرده ام که منو یادت بره.و صندلی را برگرداند و من فقط بالای موهای دم موشی اش را می دیدم.
بعد از این حرفش یک کلمه از کتابم رو هم نفهمیدم.
چند لحظه در سکوت گذشت ومن کتاب را به کوبیدم و گفتم:
- معذرت می خوام!
- لازم نیست!
- من می خوام بخوابم!
صندلی اش را برگرداند و گفت.
- چرا؟
- پس آشتی؟
محلم نگذاشت و دوباره گفت:
- چرا؟
- خب چون الان شبه.
- نخواب!
- پس آشتی؟
دوباره صندلی اش را برگرداند. و من هم ساکت شدم.
- تو کودک دورن منی؟
- این یه سواله؟
- اوهوم!
- خب آره.
- پس چرا اذیتم می کنی؟
- من؟ تو دوست داری فراموش بشی
چشم های سبزش کم کم داشت از خشم خیس می شد.
- خب نه! دوست ندارم!
- من خود توام. من کودک دورنتم وظیفه ام اینه که تمام مدت بهت یادآوری کنم که نباید توی دنیای بزرگسالی گم و گور بشی. فکر میکنی من دوست دارم این وظیفه ناخوشایند رو انجام بدم؟
من حرفی نزدم فقط چراغ را خاموش کرد.
کودک دورنم با چشم های سبزش گفت.
- حالا شد.


+تاریخ یکشنبه 88/5/11ساعت 1:53 عصر نویسنده polly | نظر