سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داریم می ریم اردو.
شده برنامه ی سه شنبه ها، اردو.
برنامه رو که می دونید بر می گردم و تعریف می کنم.

(اشتباه نکنید این هاپو من نیستم این داره دنبال اتوبوس می دوه)


+تاریخ دوشنبه 88/5/5ساعت 11:59 عصر نویسنده polly | نظر

احساس می کردم باز هم بچه شدم البته با این قد دراز و دیلاق احساس مسخره ای بود ولی دلیل این حس من بلند تر شدن قدم بود.
دمپایی های مادر گرامی را پوشیده بودیم و داشتیم عشق می کردیم و ظرف ها را می شستیم. و احساس می کردیم برگشتیم به ده سال پیش و روی صندلی ایستادیم تا قد کوتاهمان به ظرفشویی برسد و ظرف ها را بشوییم. شرع کردیم به حرف زدن با آدم های خیالی و ریز ریز خندیدن انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش به دختر خاله ی 4 ساله مان که داشت پای تلفن با وحید و زینب مرسا و مریم(دوست های خیالی اش) حرف می زد خندیده بودیم.
همین جور داشتیم ریز ریز به حرف های نگفته ی دوست نه چندان خیالیمون می خندیدم و هیچ باکی هم از گفتن این حرف ها نداریم. مگه خیالبافی هم عیب داره؟
یادمون افتاد اون دفعه که داشتیم ادای تانک رو در می آوردیم و بعد از چند تا انفجار مخرب پدرمون رو از خواب بیدار کردیم بهمون گفتن دست از این دیوونه بازی ها برداریم و به زندگیمون برسیم. ولی خب مادرمون رشته ی افکارمون رو پاره کردن:
- بار دمپایی های من را برداشتی؟
در این لحظه بیشتر احساس بچه بودن کردیم.

داشتیم بازی می کردیم با دختر خاله جان ایشون پدر بودن و من نوه و پدربزرگ و بچه عملا توی سه تا نقش بازی می کردم کار به جاهای باریک رسید و پدر بچه را دعوا کرد و پدربزرگ پدر را دعوا کرد پسر نشست به گریه کردن که بازی را ول کردیم و ادای موتورسیکلت را در آوردیم و با انهدام یکی از موتور سیکلت ها و جان باختن سرنشین آن رفتیم سراغ ماشین بازی و خدایی خیلی بیشتر حال می داد چون ماشین بوق داره فرمون داره و چپه می شه. و اصلا هم عین خیالمون نبود که چندی پیش به دختردایی مون خندیدیم.

به آینه جلوی دستشویی یک لبخند جانانه زدیم و جای شما رو خالی کردیم...

ما با خودمون تک روی می ریم. خودمون رو بقل می کنیم. خودمون گریه می کنیم به خودمون دلداری می دیم. دلمون برا خودمون تنگ می شه. با خودمون پای تلفن حرف می زنیم. با خودمون بازی می کنیم. با خودمون حرف می زنیم. به خودمون می خندیم. و خوش می گذرونیم.

ما تانک می شیم. موتور سیکلت ماشین مسابقه می شیم. هری پاتر و هرمیون گرنجر و رونالد ویزلی و تام ریدل می شیم. موسوی و احمدی نژاد می شیم و دعوا می کنیم. کلاس اولی می شیم. هم مدیر پرورشگاه می شیم و هم بچه و از خودمون نگه داری می کنیم و حسابی خوش می گذرونیم و جای شما رو خالی می کنیم...

شاید شما شنیده باشین که آدم ها در تنهایی کار های غیر عادی انجام می دن. ولی پولی ها در هر شرایطی به مراتب غیر عادی ترند...

 


+تاریخ شنبه 88/5/3ساعت 11:14 عصر نویسنده polly | نظر

 

در چنین روزی در دره گودریک پسری به دنیا آمد. 

نامش هری پاتر بود.

تولد هری پاتر مبارک.

می دانستم که ذهن از کار افتاده ام تا چند لحظه ی دیگر خاموش می شود و به من فرصت نمی دهد که به خیالبافی قبل از خوابم برسم.
جلوی آینه عینکم را بالا زدم. و یک نگاه به خودم انداختم و ذهنم رفت به جایی هایی دورتر از آیینه.
نمی دونم از کجا شروع کردم که وقتی به خودم اومدم دیدم دارم فکر می کنم که رابطه ی عبدو و استراحت دبیران چیه.
اگر ذهن من هم مثل فیلم های سیروس مقدم بود الان باید فلاش بک می زد به صورت موج اف ام که داشت می گفت:
- فقط یک میز توی استراحت دبیران هست که...
آن قدر از این کشف خودم خوش حال بودم که حد و حدود نداشت.
یک نگاهی به آینه انداختم و گفتم:

هری می دانست ققنوس برای همیشه رفته است. بی آنکه بداند این را از کجا می داند. ققنوس از هاگوارتز رفته بود چنان که دامبلدور از آن مدرسه رفته بود. از جهان رفته بود... و هری را تنها گذاشته بود.
ذهن پریشانم داشت یاوه می بافت و تحویل من می داد شاید می خواست اعتراض کند که ساعت کاریش تمام شده است ولی من بدون توجه به او با چشمان پف کرده به آینه خیره شدم. به چشمانم مشکی خودم که به خودم خیره شده بود. مثل اینکه تصویر آینه تغییر می کرد. هر لحظه به شکلی در می آمد. مثل این که پولی کوچولو نمی ماند.
ذهنم تا به کجا ها رفته بود که ناگهان به خودم آمدم دیدم که تصویر آینه باز هم چشمان پف کرده ی خودم است نه چیز دیگر.
اگر این آینه آینه نفاق انگیز بود و آرزوهای من را نشان می داد نمی دانستم چه می بینم و همان موقع بود که خدا را شکر کردم. آینه لکه لکه ی دستشویی نفاق انگیز نیست.
از دستشویی بیرون آمدم و یک لحظه توانستم سایه ی کتاب هایی را ببینم که روی پیشخوان آشپزخانه گذاشته بودم. توی تاریکی نمی شد کتاب خواند برای همین از بغل کتاب های گذشتم و کورمال کورمال متکا ام را پیدا کردم که یک وقت خدایی نکرده روی سر مادربزرگ و یا دختر خاله ام که آن شب روی زمین دو طرف من می خوابیدند نروم دوباره شروع کردم به حرف زدن با دختر خاله جان.
- عاطی یادته من آبله مرغون گرفته بودم.
به کلمه آبله مرغون که رسیدم به یاد صورتی افتادم که شاید توی توهمات آینه دیده بودم و ساکت شدم.
به جایی رسیدیم که دختر خاله ام گفت به طور جدی می خواهد بخوابد.
و من ساکت شدم.
یادمان باشد خوش بخت ترین کس آن است که در آینه آرزو فقط خود را ببیند...


+تاریخ جمعه 88/5/2ساعت 4:47 عصر نویسنده polly | نظر

 در کنار حریم یک اتوبان

توی تهران دو کاج روئیدند

مردم البته از گرفتاری

کاج‌ها را به کُل نمی‌دیدند

 

روزی از روزهای پاییزی

حکم تعریض آمد از بالا

راه افتاد شخص پیمانکار

شب که بودند خلق در لالا!

 

یکی از کاج‌ها به ایشان گفت:

لطف خود را به بنده شامل کن

چند تا سَرو آنطرف تر هست

ما دو را جون مادرت ول کن!

 

گفت با طعنه مجری پرو‍ژه

کاج بی ریشه از تو بیزارم

از منابعْ طبیعی استان

بنده شخصا مجوزم دارم

 

سرو چون این شنید گفت: این کاج

به سبیل باباش خندیده‌ست

بنده فامیل حاجی‌ام، ضمنا

ریشه هایم پر از مونوکسید است!

 

مجری طرح دید اینطوری

کار تعریض جاده ممکن نیست

گشت عازم مهندس ناظر

تا ببیند که عیب کار از چیست

 

شهریاران شبانه با سرعت

راه تکرار بر خطر بستند

سرو و کاج و چنار را یکجا

با لودِر تکه تکه بشکستند

عباس احمدی.


+تاریخ سه شنبه 88/4/30ساعت 11:33 صبح نویسنده polly | نظر

بالای وبلاگم نوشته:
امروز: شنبه 27 تیر 1388

تازه از سفر یرگشته میای یکهو سنگ کوب می کنی 50 تا نظر بی برو برگرد.
نظرات را باز می کنم. شروع می شه.
دوستان من برگشتم! سوال اصلی شما این بود که من کی برمی گردم! حالا انگار کجا رفته بودم!
من همچنان استوار براتون نظر می ذارم حالا یک روز رفتم مثل قوم مغول...
ملیکا خانم هم مثل اینکه تنشون می خاره! مگه لیلا اسباب بازیه که من باهاش بازی کنم خب گل یا پوچ هم یک بازی ساده است! چیه مگه حسودیت می شه؟ سلامم می رسونم!
قالبم را به این خاطر تغییر دادم که عین وبلاگم از الاغ هم کند تر کار می کرد و بالا می اومد! شما فکر می کنید من بدم می یاد یه قالب خوب داشته باشم؟
اگر کسی وسعش رسید و اون پلی استیشن مدل پولی 2 را خرید به من هم نشون بده!
الو جان از بابت باشه ولی می شه بپرسم وقتی تو نظر خصوصی می دی که برو نظر های خصوصی رو بخون چه معنی ای داره؟ اصلا قصدتت چیه؟ آخه سر چی؟
قیچی هم دوباره بغضش گرفته فحش می ده! قیچی مهم نیست! دنیا محل گذره! قیچی مشهد خوش بگذره! من اونوقت به کی زنگ بزنم؟ خاله هم حالش خوبه!

دوباره شاعر قیچی(دره جان نگاه کن یک فایده ای هم داشت این کار ایشون قیچی شاعر شده)
دیگه بسه، دیگه بسه انتظار؛
ابر رحمت به سر دنیا ببار؛
شب تاره، شب تاره، شب تار
آسمون خورشید و وردار و بیار...

من قول دادم کسی را سرکار نذارم دره جان!
دوباره با نظر خواهرمون روبه رو می شیم! خبر نداره من باهاش قهرم! بین من و او فاصله غوغا می کند!
موج اف ام هم دم از تنهایی می زند! خانم خوشگله همون موقع که من رو تو اردو تنها گذاشتی باید به فکر این چیز ها هم باشی!
هدی هم یک مجله ی اس ام اس را باز کرده و یک عالمه برای من نظر گذاشته و بخش عمده ای از اون 50 تا به اون تعلق داره! اونم خبر نداره من باهاش قهرم!
و آخر هم نظر عارفه که هیچ ربطی به من نداره!

  • اول از همه باید بگم که این پر ما بعد از طی کردن مسافتی طولانی در مدت زمانی کم تر 24 ساعت دیگه نا نداره همون جوری که صاحبش نا نداره!
  • جواباتون رو توی بخش نظرات ندادم همین جا خوبه!
  • این جوری نگاه نکنید این نظر ها که 50 تا نیست چند تاش به دلیلی نامفهومی توسط خودم پاک شد! آخه یک نظر را چند دفعه می دن؟
  • برمی گردم!

 


+تاریخ شنبه 88/4/27ساعت 9:43 عصر نویسنده polly | نظر

دارم می رم مسافرت!

هیچ حرفی ندارم!

تا بعد!


+تاریخ پنج شنبه 88/4/25ساعت 11:19 عصر نویسنده polly | نظر

خونه تاریکه. حتی حوصله ندارم چراغ ها را روشن کنم توی تاریکی مثل یک نوع موش کور جنگلی نشسته و دارم با تلفن حرف می زنم.
جالب اینجاست که خونه ی طرف مقابل هم تاریکه و ما دوتا مثل دو تا موش کور جنگلی(البته در مورد طرف مقابل نمی دونم) نشستیم و با هم حرف می زنیم.
موش کور جنگلی شماره یک یک لحظه مغزش قفل می شود و فراموش می کند که اصلا برای چی زنگ زده؟ اصلا چی کار داره؟ آخه سر چی؟
موش کور جنگلی شماره 2 یکدفعه می زنه زیر خنده و موش کور جنگلی شماره ی یک را از این سکوت اعصاب خرد کننده نجات می ده!
اگر می خواهید می تونم براتون تمام گفت و گوی موش کور های جنگی را بگم ولی فکر نکنم شما دلتون بخواد.
 حق ندارم بگم دلم تنگ شده و حوصله ام سر رفته و احساس بیهودگی می کنم و این اردو هم تموم شد.
حق ندارم بگم دلم برای موش کور جنگلی شماره 2 (و بقیه دوستان) تنگ می شه؟
حق ندارم بگم موش کور جنگلی شماره 2 ....
یا حق ندارم غر بزنم که نرده های جلوی ناهار خوری را برداشتن و احساس نمی کنن با این کار ممکنه دل من به دریا بزنه و بره...
یا حق ندارم بگم که دلم می خواد دوباره گل یا پوچ بازی کنم (که به خواب ببینم این رویا شیرین را)
یا حق ندارم بگم که امروز برای 10- 12 امین بار سیریوس بلک پدر خوانده هری پاتر مرد و حتی هری پاتر هم حوصله ام را سر می بره؟
حق ندارم بگم که نگاه کردن آگهی های تلویزیون برام هیجان انگیز تر از هر چیزیه!
حق ندارم بگم دلم می خواد زنگ بزنم به موش کور جنگلی شماره 2 و دوست ندارم که رفیق شفیق دبستانم بهم زنگ بزنه چون حوصله ام را سر می بره؟
حق ندارم بگم دلم تنگ شده؟
من حق ندارم؟
مثل این که تنها کسی که برای من نفس می کشه دماغمه...



+تاریخ چهارشنبه 88/4/24ساعت 11:10 عصر نویسنده polly | نظر

دارم می رم اردو...

خدانگهدار...


گوش های من درست نمیشنوه چون توش پر آبه! باید بلند حرف بزنید، نمی تونم راه برم چون دره به خاطر یک تکه کاغذ کتکم زده(ناگفته نماند که من هم اون رو بسیار باز هم به دلیل اون یک تکه کاغذ کتک زدم)سرم درد می کنه چون دنبال ضحی تو ورزشگاه دویدم و یکدفعه دیدم سرم درد می کنه(الکی).

عطوا آن قدر روم آب ریخته که دلم می خواد گریه کنم. چادرم را در میارم و یک سرش را من می گیرم و یک سرش را نرگس و می پیچانیم تا آبش در بیاد بعد که از دستشویی در آمدم دیدم چادرم خشک شده چادرم چادر های قدیم اینا چه قدر زود خشک می شن!

فکر کنم یک چند کیلویی لاغر شدم! یکی باید به ما یعنی من و دره و قیچی و نگین و عبدو فرهنگ استفاده از وسایل ورزشی را یاد بده چون ما چهار نفری سوار یک وسیله می شدیم و معتقد بودیم سوار شدن بر روی هر وسیله تنهایی لطفی نداره. و از وسایلی که در کل سوار شدن به آن ها لطفی نداشت به عنوان جایگاهی برای نشستن و صحبت کردن استفاده می کردیم. من معتقدم هر چیزی یک کاربردی داره اگر برای یک وسیله کاربردی پیدا نکردین یک کاربرد براش بسازین. مثلا همین قیچی عملا کاربردی نداره ولی وقتی باهاش می ری اردو باید از اعماق وجودت بگی فلفل نبین چه ریزه...

بعد هم متوجه شدیم که از شهرک سینمایی انداختمون بیرون و ما دو ساعت زود تر برگشتیم مدرسه! نشستن توی ورزشگاه و داستان تعریف کردن هم لطف خودش را داره! یه روز یه دره بود که خیلی...

و بعد رسیدیم به بحث جالب گل یا پوچ! ( اگر نظر من را بخواهید این قسمت از همه باحال تر بود) که من و نگین و عارفه و فکری و خمره و نرگس با دو تا گل در برابر لیلا و ضحی و قیچی و ریحانه و دره و عطوا بازی کردیم و اونا در تمام مدت متوجه نشدن که به جای یه گل داریم از دو تا گل استفاده می کنیم!

دلم گل یا پوچ می خواد.....


+تاریخ سه شنبه 88/4/23ساعت 7:20 صبح نویسنده polly | نظر

رییس جمهور باید جومونگ باشه دست رد به سینه ی امپراتوری هان بزنه و خودش کار خودش را بکنه و مستقل باشه، نه مثل تسو!

رییس جمهور باید جومونگ باشه در اوج تحریم بشینه و کار خودش را مستقل بکنه و دست توی دست دشمن نذاره! نه مثل تسو که در اوج نعمت فقط به خاطر قدرت دست توی دست دشمن بذاره!

رییس جمهور باید مثل جومونگ باشه توی نبرد در کنار همرزماش باشه و با اون ها سختی بکشه نه مثل تسو بشینه و دستور بده!

رییس جمهور باید مثل جومونگ باشه فقط به فکر همسر و فرزندانش نباشه برای سرزمینش همه کار بکنه نه مثل تسو که برای زن و بچه اش دنبال قدرت باشه!

رییس جمهور باید مثل جومونگ باشه نه به فکر قدرت به فکر خدمت!

رییس جمهور باید مثل جومونگ باشه خاکی باشه از مردم باشه نه مثل تسو بزنه و بکشه و قتل عام کنه!

کسی اعتراضی داره؟

 


+تاریخ جمعه 88/4/19ساعت 10:47 عصر نویسنده polly | نظر

دیگر خسته شدم می رم اَبَر خلافکار رانندگی می شم ،می رم شهرام جزایری می شم همه رو سرکار می ذارمنه اصلا می رم بن لادن می شم بعد همتون به من حسودیتون می شه نه ...می رم ولدمورت هِی "آودا کداورا"می فرستم همه را می کشم، هِی "کروشیو " می فرستم همه را زجر کش می کنم بعد هری پاتر می یاد من را می کشه ، ولی من دوست ندارم بمیرم.
خب می رم عموی هملت می شم می زنم داداشم رامی کشم ولی من دوست ندارم بی داداش بشم.خب می رم  بانو چویی می شم نه می رم جرج بوش می شم نه ..نه .. می رم هیتلر میشم ....می رم تن تن می شم .... می رم ملکه الیزابت می شم .... می رم وینی پو می شم... می رم کریستف کلمب می شم... می رم جیمی نوترون می شم... می رم والت دیسنی میشم.... می رم توماس ادیسون می شم....

تا بلکه حوصله ام سر نره.


وقتی این مطلب را می خوانیم شاید دوباره برای چند لحظه برگردیم به تابستون 87.نمی دونم تقصیر منه یا شما که پرم قهر کرده و رفته نمی دونم تقصیر کیه ولی پرم دیگه از کار افتاده سکوت کرده. فقط می تونه چیزهایی را بگه که قبلا گفته. چه کنم که از کار افتاده. خداوندا پر هیچ کس را دچار سکوت نکن! کاش باز پارسال می شد!


+تاریخ چهارشنبه 88/4/17ساعت 7:38 عصر نویسنده polly | نظر