سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اولین بار به عمرم بود که همچین عروسک گنده ای را بغل می کردم. اولین بار که از این عروسک ها دست بچه های خوشگل فامیل دیدیم و التماس کردیم فقط بذارین بهش دست بزنم. بذار فشارش بدم. چه قدر گنده است. بذار بغلش کنم... در همین حال بود که عروسک از دستم بیرون می آمد.

عروسک را روی پایم جا به جا می کنم. و یک کم بیش تر فشارش می دهم. به نظرم از آن زمانی که از دست آن خانم به قول قیچی مهربان گرفتمش یک کمی رشد کرده. اون موقع هم این قدر گنده بود؟

*
نگین جیغ جیغ کنان و زیر لب(بله هر دو تا با هم) داشت چیزهایی در مورد فانوس می گفت. منم که داشتم یک لاک پشت زشت را به سختی توی دستم نگه می داشتم. می خندیدم. هه هه هه..! قیچی که داشت با ناظم مهربان بحث میکرد گفت:
- نه خانم همین جاست همین سره خانم تو رو خدا بذارین بریم نگاه کنین چشش در اومد.
- خب باشه برید ولی زود بیاین. زود زود. بدوین.
همین که ناظم گرامی رویشان را برگرداند. قیافه قیچی جان عوض شد. قیافه مظلومش که گویا به خاطر کنده شدن چشم یک لاک پشت بی زبان بود تبدیل شد به قیافه فاتحان جنگ که ریز ریز می خندیدند.

دودیم و دویدیم و نفس زنان لاک پشت زشت یک چشم را تحویل خانم مهربان دادیم و به جایش یک دونه سگ خوشگل دو چشم گرفتم قیچی سگ را از جلوی خانم مهربان برداشت و شروع کرد به دویدن.
- بدوین تا جا نموندیم.
بعد از مسائل حاشیه ای بین دو تا اتوبوس که هی از این اتوبوس به اون اتوبوس پرتاب شدیم و خانم ناظم مهربان را حرص دادیم. بالاخره سوار شدیم. تا اومدیم یک دل سیر سگ گرامی را فشار بدیم و کمبود چندین و چند ساله ی مان را جبران کنیم و به دخترکی قبطه بخوریم که می تواند در تمام طول عمرش آن سگ را بغل کند و گهگاهی رویش بخوابد و هر شب مثل خودمان که لحظه ای از خرسمان جدا نمی شویم بدون آن خوابش نرود که خانم مشاور مهربان گفتند بیایید ببینم سگتان را. در تمام مدتی که خانم مشاور در حال نگاه کردن سگ بود مثل این که ذره ذره وجود من را بیرون می کشید که نکند الان بیفتم و بمیرم و هیچ وقت نتوانم آن سگ را بغل کنم.

حالا می خواستیم از سر اتوبوس برویم ته اتوبوس و دوستان هم در این مدت باید درست و حسابی سگمان را نظاره می کردند و در غیر این صورت اجازه ی عبور نمی دادند. بعد رسیدیم به مرحله ای به نام عکس گرفتن. با سگ مهربان و بعد از آن...

انگار با دور تند از روی خاطراتم می گذشتم و انگار نه انگار که این سگ را برای اولین بار دیده ام درست مثل دوستی قدیمی که از مدت ها پیش گمش کرده بودم.

شاید داشتن یک عروسک بزرگ واقعی به اندازه ی نداشتن آن و شوق بغل کردنش برای اولین و آخرین بار بهتر است از داشتن یک عروسک بزرگ واقعی.

شاید صاحب این عروسک از آن به اندازه ی من لذت نبرد....

 


+تاریخ سه شنبه 88/5/20ساعت 11:5 عصر نویسنده polly | نظر