سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جعبه جواهرات هیچ جواهراتی تویش نیست و فقط گهگاهی برای دلخوشی دل رنج دیده ی من آهنگ نخراشیده ای را می زند که با وجود نخراشیده بودنش من را سرحال می آورد چون یکدفعه به یاد یاسمن می افتم و روز تولدم و همین موقع است که بی اختیار به طرف میز تحریرم برمی گردم و مجسمه جوجه تیغی، جامدادی هاپو دار، جینگول خودکار دار، تراش کره ی زمین، عروسک روی کتابخانه، و هزار و یک چیز دیگر که توی جامدادی و کشو هستند و دیده نمی شوند و من تک تک شان را به یاد می آورم. و روز تولدم را...

گرد و خاک رو ی جعبه جواهرات را با دستم پاک می کنم در کشو باز است. جعبه دفترچه خاطراتم رو بیرون آوردم قفلش با صدای تقی باز شد دفتر را از جعبه بیرون آوردم. نیازی به خواندن نداشتم انگار که تک تک آن کلمه ها را از بر بودم با یک نگاه همه چیز به خاطرم آمد.

صفحه ی اول:

Polly

شاید آن روز که سهراب نوشت:
" تا شقایق هست زندگی باید کرد"
خبر از دل پر دردگل یاس نداشت.

باید این طور نوشت،
هر گلی هم باشد،
چه شقایق چه گل پیچک و یاس،
تا نیاید
مهــــــــــــــــــــــدی
،
زندگی دشوار است...

صفحات دفتر جدا شده صفحه ی اول را از میان صفحات جدا شده بر می دارم:
"هوالطیف"
سلام پولی جان....
بقیه متن را خودم برای خودم تکرار می کنم و قبل از این که از بر خوانی ام تمام بشود ورق می زنم. بقیه جمله ها را می دانم دلیلی برای تکرارش نمی بینم.
صفحه ی سوم:
به نام او
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل،
از همان روی که فرزندان"آدم"
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید؛
آدمیت مرد!
گر چه "آدم" زنده بود
از همان روزی یوسف را برادر ها به چاه انداختند
از همان روزی که با آتش و خون، دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود
بعد دنیا پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت،
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت،
ای دریغ، آدمیت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه ی دنیا از خوبی تهی ست
صحبت از موسی و عیسی و محمد نا به جاست
قرن موسی...(نمی تونم بخونم) هاست
فریدون مشیری
با خودم می گم من از این شعر خوشم نمی یاد. اصلا از این خبرا نیست صفحه را می زنم از بر کردن این شعر ابلهی بوده برای همین این کار را نکردم ولی بقیه صفحات نوشته شده با آن دست خط را از حفظم.
Polly
جون سلام! خوبی؟
می دونی وقتی بهم دفترچه خاطرات دادی گفتم " آخ جون...
صفحات را ورق می زنم می رسم به امضا با یک دندونه ی اضافه از امضا هم رد می شوم ولی سخت تر از آن شعر و متن انگار بقیه متن توی امضا خلاصه شده است و توی دندونه اضافه اش.

به صفحه ی بعد که می رسم یادم می آید که این دفتر هم یک هدیه جشن تولد است.
سلام عزیزم!
سلام سلامی به گرمی خورشید و سلام به تو.
سلام به هفت جد و آبادت(چه رمانتیک)
جمله ی بالا مال پارسال بود...
اینم از مال امسال:
                   کاش می شد لحظه ها تکرار شوند...
بقیه اش مال سال بعد.
خط پارسال و امسال فاطمه خانم را به راحتی می شناسم و از صفحه رد می شوم. با یک لبخند.

خط صفحه ی بعد باعث می شود که لب هایم را به هم بفشارم.
به نام آنکه ابتدای هستی و انتهای کمال است.
چشم هایم را می بندم...(بقیه متن درباره من است از آنجا می توانید بخوانید)
مریم جون؛(فوران خشم بی مورد چند بار بگم اسم من پولیه)(پلی) جون؛
راستش رو بخوای...
از نوشته می گذرم چشمم به کلمه ها می افتد.
دوست... از دوست شدن با تو خوش حالم...
دیر... چه دیر با هم دوست شدیم...
تابستون... چه روزهای کسالت آوری...
خنده ها و گریه ها... من گریه نکردم، شوخی ات گرفته؟....
فراموش... بزرگترین شوخی ات بود...فراموش؟... چه کسی حرف از فراموش شدن می زند... چه کسی می خواهد فراموش نشود...
خاطرات... خاطرات؟ چه خاطراتی که فقط من به یادشان دارم؟...

لیلا....

توی پیلوت ایستاده ام. یک سر دفترچه خاطرات توی دست من است و سر دیگرش در دست لیلا.
- نخونش
- قول نمی دم.
- قول بده.
- چرا؟
- می خوام تابستون بخونی اش.
- باشه.
لیلا سر دفترچه را ول می کند. زیر لب تشکر می کنم و دوان دوان از او دور می شوم چند قدم آن طرف تر دفتر را باز می کنم و شروع می کنم به خواندن.
انگار آفتاب داغ ان روز بهاری هنوز روی سرم است. انگار هنوز زمزمه های هیاهو مانند مدرسه راهنمایی را می شنوم و صدای قدم های خودم را از میان راهرو، روی کاشی ها.
دیگر بس است. دفتر را ورق می زنم.

"به نام او که دوست را آفرید"
از یه جهت ناراحتم که امسال تموم شد.......
اگر توی زندگی به یه دری رسیدی که یه قفل بزرگ بهش زده بودند.
بدون که اون قفل حتما باز می شه و گرنه جاش دیوار می ساختند.
خب اینجا یه سوال پیش می یاد که اگه تو زندگی به دیوار رسیدیم باید چی کار کنیم. این جمله ها یک کمی مشکل دارن! نوشته های این صفحه من را از کسالت صفحه ی قبل در می آورد که وقتی صفحه را بر می گردانم لبخند به لب دارم.

صفحه ی بعد:
آغار نام خدایی...
از این دست خط که می گذرم لبخندم پهن تر شده است.

صفحه ی بعد:
مریم جان سلام(باز هم همان خشم بی مورد ولی لبخند بر لب)
اگه منو یادت بره می کشمت!
احساس می کنم دو سر لبم از این لبخند گشاد به پشت سرم رسیده اند!
دلم برات می تنگه.
و گشاد تر شدن لبخند.

یک صفحه ی خنده دار:
مریم جان سلام!(فوران خشم بی مورد)
مریم من هیچ وقت نفهمیدم که تو چرا پولی رو انتخاب کردی آخه هیچ ربطی به هری پاتر نداره...
با خودم می گویم: دوست عزیز خودت فهمیدی کدوم کلمه متنت به اون یکی ربط داشت.

و می رسیم به بهترین صفحه، صفحه ای که بیش تر از صفحات دیگر مرا سر شوق می آورد.
"به نام خدا"                                                    20/3/1388
مخاطب این نوشته: یکی از هوادارن مردمی نژاد!
نویسنده این نوشته: یکی از هواداران مردمی نژاد!
مریم جون...(فوران خشم بی مورد): یکی از هواداران مردمی نژاد!
از جمله هایی که از برم می گذرم به آخر صفحه می رسم.
ONLY MAHMUD MARDOMI NEZHAD!
امیدوارم شاد باشی و سر حال!

لبخند گشاده تر و صفحه ی بعد:
مریم عزیزم(فوران خشم بی مورد)
.
.
.
آخرین روز مدارس...

صفحه ی بعدی به کسی اختصاص داره که خودش رو ساحل نشین پر مهر معرفی کرد.
آرزوی موفقیت همیشگی تو دوست عزیز...

.
.
.
.


 

صفحه ی آخر دفتر رو هم ورق می زنم یاد سال تحصیلی می افتم. به قول لیلا خنده ها و گریه ها!

تلفن را بر می دارم:
119
ساعت دو و بیست و نه دقیقه
خودکارم استراحت می کند.
مدت هاست که خودکارم کلید شده و پاک کنم بک اسپیس.
دفترچه را می بندم.
نه...! به سراغ خودکارم نمی روم.
فقط روی متکا چشم هایم را روی هم می گذارم.
انگار که امشب بار یک سال دوباره روی دوشم سنگینی می کند...


+تاریخ شنبه 88/5/24ساعت 12:11 عصر نویسنده polly | نظر