سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن طور که از شهود بر می یاد من توی کتاب ریاضی موج اف ام صفحه 32 نوشته ام صبحی دیگر دمیده خواهد شد.
نمی دونم صفحه 32 کتاب ریاضی چی بود ولی خوب به خاطر می یارم اون زمان بغل دستی موج اف ام بودم تمام دفترش را پر از دایره و نقطه کرده بودم چون نمی ذاشت خط خطی کنم!
یادم می یاد اون موقع قیچی کوچک تر از الانش بود! الآن که فکر می کنم می بینم که من اصلا متوجه نشدم قیچی بزرگ شده! خیلی بزرگ تر از اون چیزی که وقتی صفحه ی 32 کتاب ریاضی خواندیم بود.
یادم می یاد اون موقع که داشتیم صفحه32 کتاب ریاضی را می خواندیم چه قدر از معلم ریاضی بدم می یومد و الان هم یادم می یاد که وقتی معلم ریاضی از کلاس رفت بیرون چه قدر حسرت خوردم!
یادم می یاد اون موقع به معلم انشا نگاه های غضبناک می کردم ولی الان می بینم که واقعا وقت خودم را تلف کردم.
خیلی خوب یادم می یاد که اون موقع جلوی جاکفشی ها لیلا با کفش دنبال من کرده بود و می گفت از خودت دفاع کن یادم می یاد که اون موقع به لیلا لیلا نمی گفتم چون هنوز اونقدر ها باهاش دوست نبودم!
یادم می یاد اون موقع هر روز نگین را با نگاه های خوف انگیز همراه می کردم یادم می یاد اون موقع ها چه قدر بچه بودم!
یادم می یاد با غزال دعوا می کردم نخی را مسخره می کردم و از الو بدم می آمد ولی الان اصلا یادم نمی یاد که اون موقع پیش خودم چی فکر می کردم.

داریم عکس ها بچگی هایمان را نگاه می کنیم تولد تاریخی "دیباجی" همه نیستن هنوز بعضی هابه دنیا نیومدن بابا بزرگ وسط همه نشسته و بقیه دورش همه بچه اند!
دیباجی می گوید:"ایکاش می شد الان هم یک بار دیگه از نرده ها از بالای بالای از خونه دایی بزرگه سر بخورم از خونه مامان جونی رد بشم و بالاخره برسم به خونه دایی کوچیکه از راه رو بدوم برم توحیاط بالای درخت خرمالو، براتون خرمالو بچینم"
روز پدر.خونه خاله کوچیکه همه جمع جمعند همه هستند به غیر از فاطمه شاید او هم هست من که خبر ندارم!
یادم باشد فاطمه که بزرگ شد برایش بگویم که با او چه دورانی داشتم یادم باشد فاطمه که بزرگ شد به او بگویم که روزگاری خونه مامان جونی چه شکلی بوده است، یادم باشد فاطمه که بزرگ شد به او بگویم که همه چه قدر دوست داریم دوباره توی خانه مامان جونی جمع شویم و دوباره مثل گذشته ها حرف بزنیم! ما اون قدر خانواده ی آنتیکی نبودیم که میوه تو حوض بندازیم و فال حافظ بگیریم چون خونه ی مامان جونی اصلا حوض نداشت ما دور هم می نشستیم و حرف می زدیم کوچک تر ها با هم دختر ها با هم پسر ها با هم بزرگتر ها همگی با هم. چه وسطی هایی که توی راهرو ی خونه مامان جونی بازی نکریدم اون دوران چه خوش گذشت و چه زود گذشت.

موج اف ام یکدفعه می نشیند روی پله ها.
- ما دیگه سر کلاس نمی ریم هی...!
ساعت 9:10 دقیقه زنگ مدرسه به عادت همیشگی اش صدا کرده است قیچی گفت زنگ خورد ولی من گفتم:
- نه بابا این زنگ نبود این زنگ زنگ تفریح یک ربعی اول بود ما الان از کلاس آمده ایم بیرون.
و همین موقع بود که موج اف ام نشست.
-پاشو! پاشو! زودتر بریم من می خوام برم تو حیاط!
 دیتا تراولر(همون فلش مموری خودمون) هشت گیگم دادم معلم قرآن که بده معلم جغرافی انگار همین دیروز بود که جلوی کامپیوتر نشسته بودم و داشتم پاور پوینت جغرافی را درست می کردم.
موج اف ام راست می گه:"هی ...! ما دیگه سر کلاس نمی ریم!"

 ببخشید کسی نمی تونه زمان را متوقف کنه الآن که نگاه می کنم می بینم خیلی زود گذشته.

کسی بلد نیست زمان را متوقف کنه؟


 توضیحات:
موج اف ام:http://fmbaroon.parsiblog.com
قیچی:http://sarag.parsiblog.com
معلم ریاضی:خیلی گل بود ولی خب دیگه باهاش کلاس نداریم!{#emotions_dlg.120}
معلم انشا:بی نظیر!{#emotions_dlg.174}
لیلا:خودتون می دونید که خجالت می دید ها!
نگین:دختری از سرزمین باد ها بی نظیر جزو بهترین ها!
غزال:معرکه!{#emotions_dlg.169}
الو:http://eloo.blogfa.com
نخی:خوبه، بد نیست.{#emotions_dlg.169}
دیباجی:دختر خاله بزرگ خوبم!{#emotions_dlg.105}
بابابزرگ:این هم سوال داره؟{#emotions_dlg.183}
فاطمه:دختر دایی کوچک و آخرین نوه ی خانواده!{#emotions_dlg.103}
معلم قرآن:فقط آنجا بودند و چون معلم جغرافی نبودند فلش را دادیم به ایشون.
معلم جغرافی:خب معلم جغرافی دیگه مگه چیز دیگه ای هم می خواید بدونید؟

 این هم برای فاطمه کوچولو 8 ساله(دختر دایی ام را نمی گم)

بیا دوتایی به این ها نگاه کنیم و حسرت بخوریم!{#emotions_dlg.169}


+تاریخ دوشنبه 88/3/4ساعت 8:11 عصر نویسنده polly | نظر

به کمد خالی ام نگاه می کنم!

تنها چیزی که از آن کمد باشکوه که بهش افتخار می کردم باقی مانده تکه از گل سر خواهرم است که مدت ها پیش شکسته. گل سری که روزگاری روی سر خواهرم یوده بعد فقط یک روز به روی سر من آمده و بعد شکسته.

...................

صبح است صبح آخرین روز.
امروز روز آخر است.
من اهمیتی نمی دهم اصلا فکر نمی کنم به تنها چیزی که فکر می کنم این است که فردا دوباره این جا می آیم فردا چهار شنبه است سر کلاس دینی می نشینم تازه وقتی زنگ کلاس می خورد یادم می افتد که باید با عالیه قدم بزنم. و روز های باقی مانده به تولدم را می شمارم.
وقتی به خودم می آیم می بینم که تولدم گذشته است و من این جا هستم. 14 ساله.

................

به کمد خالی ام نگاه می کنم هیچ کاکتوسی درونش نیست و این یعنی که تمام شد کاکتوست به آن جایی رفت که سر نوشت برایش رقم زده بود و تو این جا هستی روبه روی یک کمد خالی.

.............................

صبح است صبح آخرین روز.
فکر می کنم دوباره چهارشنبه می شود سر کلاس ریاضی می نشینم غر می زنم امتحان می دهم ،تمرین حل می کنم ،درس گوش می دهم.
وقتی دوباره به خودم می آیم می بینم که همین دیروز بود که ضحی ساعت ها برای رفتن معلم محبوب ریاضی اش گریسته بود.همین دیروز بود که من با خودم فکر کرده بودم دیگر به هیچ وجه امکان ندارد معلم ریاضی در جایگاهش ببینم و همین دیروز بود که معلم ریاضی در را بسته بود و رفته بود.

...........................

دلم می خواهد تمام وسایلم را از توی کیفم بردارم و همان طور که دوست داشتم دوباره توی کمدم بچینم و هر روز صبح بیایم و لبخند بزنم.
دوست دارم قابلمه ای روزگاری تویش لوبیا برای آش رشته ی معلم اجتماعی آورده بودم را از توی کیفم بردارم و دوباره توی کمد بگذارم.

.............................

صبح است صبح آخرین روز.
فردا چهارشنبه است. توی راهرو برای کار پروژه می دوم. فلاسک ها را توی دستم می گیرم و لبخند می زنم.
ما به یاد می آورم که مدت ها پیش توی کلاسور اف ام مطلبی در مورد پروژه ای که خاطره شد خوانده ام.

......................

کمد من خالی است نه کاکتوسی تویش است نه قابلمه ای همین چند لحظه پیش بود که اف ام عکس برگردان های روی در کمد را کنده بود دو تایش را روی شیشه ی عینکم چسبانده بود.
من خندیده بودم. و این یعنی خاطره.

......................

صبح است صبحی باشکوه.
روز آخر باشد یا نباشد مهم نیست.
مهم این است که این صبح صبحی باشکوه است.
معرکه است. فوق العاده است. بی نظیر است.
صبح است.
یادمان باشد خورشید همیشه نخواهد ماند. شبی هم در پیش است.
و چه کسی گفته شب ها بدند؟
که با من طرف است!!!!

....................

در کمدم را می بندم.
خالی بود. پر شدو خالی شد.
روزها رفتند. لبخند ها رفتند، معلم ها در را بستند، و همه چیز تمام شد پرونده سال تحصیلی 1387 -88 بسته شد.
فردا خورشید طلوع خواهد کرد.
اگر چه شب ها بی نظیرند.


+تاریخ سه شنبه 88/2/29ساعت 5:6 عصر نویسنده polly | نظر

  • حدود چهارده سال پیش بود...
  • پنج شنبه. 27 اردیبهشت ماه 1375 

ساعت 8 و خرده ای آن طور که خواهرم می گوید!

چشمانم را باز کردم تا ببینم چه خبره!

بسیاری قبل از من آمده بودند در آن لحظه نمی دانستم که قرار است روزگاری با آنها همراه شوم کسانی که در آینده غم و شادی ام را با آن ها همراه می شدم!

  • شنبه 27 اردیبهشت ماه 1376.

من توی خانه.

روز تولدم هیچ به یاد ندارم. 

حتی نمی توانم حدس بزنم!

  • دوشنبه 27 اردیبهشت ماه 1377.

دو ساله هستم سر به سر برادرم می گذارم و خواهرم را دوست دارم و روزگاز می گذارنم فکر کنم کادو هم گرفتم!!!!

  • چهارشنبه 27 اردیبهشت ماه 1378

سه سالم است. خاله ام را به خوبی از دیگران تشخیص می دهم.

 و دفتر های برادرم را خط خطی می کنم!

  • جمعه 27 اردیبهشت ماه 1379

چهار ساله ام. می ترسم به مهد کودک بروم

 می ترسم  از من سنجش بینایی بگیرند و هیچی نبینم

می ترسم!

  •  یک شنبه 27 اردیبهشت ماه 1380

رفتم مهد کودک. کلی شعر یاد گرفتم. الان هم دارم توی جشن تولدم آن را با صدای بلند برای همه می خوانم.

خانه مان را عوض کردیم. جای شما خالی. مادر بزرگم هم عینکی شد!

مثل اینکه کم کم دارد یادم می آید.

  • سه شنبه 27 اردیبهشت ماه 1381

این جا پیش دبستان است دارم کادو هایم را باز میکنم مزاحمم نشید!

  • پنج شنبه 27 اردیبهشت ماه 1382

عینکم به چشمم است. مثل اینکه کابوس کودکی ام تحقق پیدا کرده ولی من اهمیتی نمی دم.

معلمم توی دفترم نوشته باسوادی ات مبارک!

من الان می توانم روی کیکم را بخوانم!

بزرگترین کیک زندگی ام! شبیه یک کتاب!

  • شنبه 27 اردیبهشت ماه 1383

هیچ چیزی برای گفتن ندارم یک دختر معمولی کلاس دومی هستم!

و تنها تفاوتم با دیگران این است که امروز تولدم است.

هنوز هیچ کس را نمی شناسم که امروز جشن تولد بگیرد!

  • دوشنبه 27 اردیبهشت ماه 1384

بدترین سال تحصیلی ام را گذارنده ام.

از مدرسه متنفرم!

ولی الان دارم کادو هایم را باز می کنم.

  • چهارشنبه 27 اردیبهشت ماه 1385

توی مدرسه جمع شده ایم جشن تولد من است دوستانم با یک مشت چیپس و پفک و آبنبات برایم کیک درست کرده اند به جرأت می توانم بگویم قشنگ ترین کیک تولدم است! قشنگ ترین...

  • جمعه 27اردیبهشت ماه 1386

کلاس پنجم هستم! سخت دارم درس می خوانم وارد راهنمایی شوم اولین کادوی تولدم را بعد از پاک کنی که پارسال از 30 -40 نفر دریافت کردم از دوستانم می گیرم امروز من خوش حالم! قیچی پشت بوته ها فریاد می زند" حبیب افتاد تو جوب"

  • یکشنبه 27 اردیبهشت ماه 1387

اول راهنمایی.

هنوز هم درست همه را نمی شناسم.

یک دفترچه خاطرات.

چه کادویی بشود برای این همه خاطره....

.....

نمی دانم چرا محاسباتم درست از آب در نیامد.

امسال تولد من یکشنبه است. پارسال جمعه بود.

نمی دانم چرا این جوری شد.

یکشنبه 27 اردیبهشت ماه 1388

هنوز نرسیده.

شاید یکی از بهترین ها باشد.

بهترین جشن تولد....

تولدم مبارک!!!
تولد همه بیست هفتمی های اردیبهشتی مبارک!!!!

 


+تاریخ جمعه 88/2/25ساعت 4:22 عصر نویسنده polly | نظر

مدت ها بود که همه می خواستن خونه مادر بزرگ را به قطعه های کوچک تر تبدیل کنند و تمام خاطره های آن را به خاک سپرده و به جایش یک خانه دیگر بسازند جوان و نو ولی بی خاطره!

کوچک تر های فامیل و قتی بزرگ تر ها حرف از تبدیل کردن خانه به قطعه های کوچک تر می کردند زیر لب غر می زدند و می گفتند:"آخه این چه کاریه که می خواید بکنید؟" همه اعم از کوچیک و بزرگ می دونستن که این خانه را پدر بزرگ با دست های خودش ساخته خاله ها و عمو ها و دایی ها و عمه ها خانه ای به غیر از این جا نمی شناسند. اولین نوه که به دنیا آمده همین خانه را دیده الان هم که 35 سالش است هنوز هم این جا را عنوان خانه ی مادربزرگش می شناسد.

علی و آزاده و نغمه و علی و عاطفه و حانیه و حسین و علی و احسان و مریم و ایمان و علی و محمد و فاطمه همگی این جا را "خونه مامان جونی" می خواندند.

بزرگ تر ها می گفتند:"فرقی نمی کنه یک خونه ی دیگه همین جا"

نوه های بزرگ تر آن هایی که دیگر به مدرسه نمی رفتند آن طور که شایسته ی سنشان بود سکوت می کردندبعدی ها آن هایی که سال های پایانی مدرسه شون بود با هم ناهی رد و بدل می کردند بعدی ها که تازه داشتن بزرگ می شدن زیر لب غر غر می کردند و کوچک ترین ها علنا اعتراض می کردن:"آخه اون جا که دیگه را پله نداره ازش سر بخوریم"

یکدفعه جمع بر افروخته می شد! راه پله ها ی خونه ی مامان جونی تمامی خاطره های این نسل جوان بود.

آنها کوچک و بزرگ از نرده های این راه پله سر خورده بودند زمین خورده بودند گریه کرده بودند را ه پله همه ی خاطره ی آن ها بود. 

بزرگ تر ها بحث را عوض کردن :"اصلا من از اولش هم می گفتم سر خوردن از این نرده ها خطر ناکه"

آن ها فراموش کرده بودند خودشان هم زمانی اصلا معنای پله را نمی فهمیدند پله برای آنها سر خوردن از نرده ها بود.

- اما مامان!

- فکر می کنین من ناراحت نمی شم که این خونه خراب بشه

- پس چرا می خواهید این کار را بکنید؟

- چون لازمه این خونه کهنه شده!

جا داره که این جا دیالوگ معروفی از عالیه جان را بگوییم هر جور صلاحه!

نوه ها گفتند هر جور صلاحه! و نشستند و نگاه کردند.

سازنده های خانه ی جدید به جرئت می گفتند که خانه ای به محکمی خانه ی دست ساخته ی پدر بزرگ ندیده بودند.

الان نه از درخت سیب به پدر بزرگ اثری هست، نه از گل هایش که روزگاری نمی گذاشت حتی کسی دست به آنها بزند.

خانه که خراب شد. همه نگران بودند که چرا پسردایی کوچک تر این قدر مریض می شود. همه ناراحتند که چرا قلب زندایی کوچیکه ضعیف شده! و چرا زندایی بزرگ هم صحبتی نداره!

همه ناراحتند که چرا دختر خاله کوچیکه این قدر ساکت و بد خلق شده، و چرا دایی کوچیکه کم حرف تر و چرا دیگه جک تعریف نمی کنه، شوهر خاله ها ناراحتند که چرا خانه ی جدید ساختش به تاخیر افتاده و چرا معمار هایی که می خواستند آن را بسازند سر ما کلاه گذاشته اند.

خاله بزرگه با خانواده اش دیگه کم تر می یاد تهران! چون خونه ی مادر بزگ کوچیکه!

همه ی فامیل دیگه دور هم جمع نمی شن چون تا وقتی خونه ی جدید ساخته نشه خونه موقت مامان بزرگ کوچیکه. خاله کوچیکه حرص می خوره که چرا شومینه های خونه ی جدید این قدر زشته.

همه سکوت کرده اند ولی ناراحتند که خونه ی مادربزگ خراب شده.

هوای خونه های جدید کثیفه! دختر خاله وسطیه از خیابون جدید متنفره چون شبیه اتوبان شده.

و هیچ کس هم هنوز جوابی برای این سوال نداره"آخه این چه کاریه که کردید؟"

چگونه خورشید را بگیریم9

 


 polly می نویسد:

همه متن قبلی از خودم و مستند بود و حالا جواب های شما: 

مازمور جان دلبندم شما که بیشتر از من از بیق خبر داری؟تنها تنها می گردی من و می ذاری و می ری!توی مطلب های قبلی نظر نده!

تازه فکر کنم تو به بیماری بدگمانی به مهدیس دچاری!آخه نمی شه!

 نگین جام وملیکا جان نظراتتان کجاست که من نمی بینمش؟

قیچی از این به بعد به اسم خودت نظر بده.

فعلا جون حالت خوبه؟

ضحی دیگه نظر خصوصی نده.

 

با من طرفه اگر کسی بیاد و توی مطلب های قبلی نظر بده!

با آرزوی موفقیت برای دوستانمان!صلوات!


+تاریخ پنج شنبه 88/2/17ساعت 7:45 عصر نویسنده polly | نظر

در فلشم گم شد!

هر چی دنبالش گشتم پیداش نکردم!

این هم یک بد بیاری دیگه!

نمی دونم یک آدم(خودمو می گم) چه قدر تو یک روز ( همین امروز) می تونه بد بیاره(خودمو می گم)

فعلا جون هم که هی میاد حرف هایی می زنه که من از هیچ کدامشان سر در نمی آرم منظورت را روشن بگو!

بعد من هر روز بیا این جا مطلب بذارم شما هی نظر ندین هی نظر ندین.

آخرش هم براتون یک متن از وبلاگ حامده می ذارم و می رم!


 

نمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی،بوته ای در دامنه ای باش،

ولی بهترین بوته‌ای باش که در کناره راه می‌روید.

اگر نمی‌توانی بوته‌ای باشی،علف کوچکی باش وپچشم‌انداز کنار شاه راهی

 را شادمانه‌تر کن.......

اگر نمی‌توانی نهنگ باشی، فقط یک ماهی کوچکباش،

ولی بازیگوش‌ترین ماهی دریاچه!

همه ما را که ناخدا نمی‌کنند، ملوان هم می‌توان  بود

در این دنیا برای همه ما کاری هست کارهای بزرگ،

کارهای کمی کوچکتر و آنچه کهوظیفه ماست،  
 

چندان دور از دسترس نیست.

اگرنمی‌توانی شاه راه باشی،کوره راه باش،

اگر نمی‌توانی خورشید باشی، ستاره باش،

با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند.

هرآنچه که هستی، بهترینش باش..........


+تاریخ چهارشنبه 88/2/16ساعت 4:27 عصر نویسنده polly | نظر

11 روز دیگر تولد منه!

از دو ماه و 11 روز پیش دارم روزشماری می کنم!

تا آخر های روز حس می کردم روزی جدا چرند داشتم!

رفتیم اردو بسی بسیار خندیدیم! ولی خب دیدن یک مشت فرش و تابلو هیچ لذتی ندارد چه بسا که آدم را یاد بدبختی های زندگی هم می اندازد!

فلشم را در دستانم می چرخانم!

این هم یکی از دوستان من است، بعد از ساعتم!

چه روزگارانی باهم داشتیم!

روز معلم پارسال بود که برای اولین بار دیدمش و باهاش آشنا شدم!همون موقع بود که فهمیدم سال ها بود که منتظرش بودم!فلش عزیزم!

البته مسلما من معلم نیستم که در روز معلم فلش بگیرم ولی این هم مثل خیلی دیگر از وسایل مادرم به کام دیگران است!

داره جومونگ می ده!

جومونگ پرید بالا؛ تسو؛ دارن با هم می جنگن؛ تسو زخمی شد؛ جومونگ فرار کرد... پیام بازرگانی... یک هزار جایزه ی..

.

شما می دونید آدم چه طور می تونه به کسی بفهمونه که دروغ نمی گه؟

از همین جا به تمام کسانی که فکر می کنند من دارم دروغ می گم اعلام می دارم که سخت در اشتباهند!

خیلی بدین که این جا بیایید و رخ به ننمایید! یک نظری بدهید ما را خشنود کنید!

 


+تاریخ سه شنبه 88/2/15ساعت 9:17 عصر نویسنده polly | نظر

امروز چشم هایم را به روشنی باز کردم!

اما باز هم تار دیدم!

http://mahidaria.persianblog.ir/post/270

آخه می دونید هیچ کس عادت نداره با عینک بخوابه!!!!

عینک ام را به چشمم زدم و با بی حوصلگی نیم خیز شدم!

ساعتم را دستم کردم!

چندی بعد داشتم  سر کلاس با همین ساعت بازی می کردم!

بقیه داشتند امتحان می دادند.

من تنها نشسته بودم!

ساعتم همه جا با من بود!

توی آمفی تئاتر و قتی داشتیم معلم معلم روزت مبارک می خوندیم!

من را همراهی می کرد!

چه ساعت خوبی دارم!

 سر کلاس اجتماعی هم با من بود!

می تواند همیشه با من باشد!

اگر من بخواهم!

باتری عمرش کفاف بدهد !

37 روز دیگر سال تحصیلی 87 -88 تمام میشود!

وقتی به پشت سرم نگاه می کنم! می بینم عمرم را بیهوده نگذارنده ام!

و وقتی به پیش رو نگاه می کنم....

کاش زمان متوقف شود!

سال خوبی بود...

 

 

 


+تاریخ یکشنبه 88/2/13ساعت 10:14 عصر نویسنده polly | نظر

مثل اتاق های بازجویی بود.

-هر چی بگی بر علیه خودت استفاده میشه!

هر حرفی میزدم تا اتفاق قبلی را درست کنم بر علیه خودم استفاده می شد!

-هر چی بگی بر علیه خودت استفاده میشه!

بارون روی پنجره ی سرد کلاس می بارید. کلاس تاریک بود. با خودم می گفتم:

-مثل بارانی که بر پنجره ی سرد ببارد به روی سخت این خقیقت انکار ناپذیر می بارید که او باید بمیرد من باید بمیرم این قائله باید ختم شود.

معلم حرف می زد من سعی می کردم افکارم را جمع و جور کنم اما مغزم در اعتراض هیچ کار نمی کرد حق هم داشت تا نصفه شب ازش بیگاری کشیده بودم برای همین درسی که معلم نپرسید بود.

تاحالا شده چشم هایتان را که می بندید هزاران تصویر بی ربط جلوی چشمانتان بیاید نه اینکه تصور کنید شما حتی یک نظر آن ها را هم می بینید. دوباره چشم هایم را بستم و تصاویری در ذهنم آمد که حتی بهشان فکر هم نمی کردم.

-هر چی بگی بر علیه خودت استفاده میشه!

مازمور چند صندلی آن طرف تر نشسته بود حرف هایی زده بود که من را زیر رو کرده بود.

-هر چی بگی بر علیه خودت استفاده میشه!

راستی راستی هم که هر چه گفته بودم بر علیه خودم استفاده شده بود.

هوا سرد تاریک بود اما لرزش من هیچ ارتباطی به هوا نداشت.

هر چه گفتم بر علیه خودم استفاده شد.

و این بود قانون جنگلی به نام جهان!

 از بابتی هم در خویش نمی گنجیدم ولی مثل اینکه  این جنبش هم با از سردی روزگار یخ زده بود!

توی راهرو میدویدم احساس می کردم قلبم از جایگاه اصلی اش کمی پایین تر افتاده جریان هوا موهایم را عقب می برد فکر می کردم در دنیایی هستم که به آن تعلق دارم. می خواستم همین طور بدوم ولی به دیوار رسیدم. سعی می کردم لرزش دست هایم را متوقف کنم گر چه هیچ مرا نمی دید من اینجا تنها بودم.

-دستان هرمیون آن چنان می لرزید که سر و پای جغدش را به لرزه انداخته بود!

- سعی کرد لرزش دست هایش را مهار کند گرچه هیچ کس او را نمی دید همه تابلوی های روی دیوار خالی بودند.

هری پاتر و باز هم هری پاتر.  لرزش دستانم مهار نمی شد بیش از آنچه فکر می کردم هیجان زده بودم.

دلم می خواست همه چیز را رها کنم بیرون بروم و بدوم به دنیایی بروم که به آن تعلق دارم.

بدوم و بدوم تا پایان دنیا گرچه دنیا پایانی ندارد.

باران می بارید من اینجا بودم دور از باران.

کاش ساختمان ها سقف نداشتند.

مثل آرزو ها...

 نه مثل خاطره ها...


+تاریخ پنج شنبه 88/2/10ساعت 5:2 عصر نویسنده polly | نظر

امروز امدم اینجا کلی چیز نوشتم ولی همش پرید!

اعصابم خرده!

می خواستم بگم که امروز اومدم در صنوقم را باز کردم سال هاست که این صندوق را دارم ولی تازه الان فهمیدم به چه درد می خورد.

توی صندوق خیلی چیز ها بود که داستان همه را مفصل برایتان می گویم! به شرط حیات...

از این بابت خوش حال شدم که تونستم در صندوق را باز کنم! اگز نمی کردم چه چیز هایی را  از دست می دادم!

همه ی چیز هایی که نوشته بودم پرید ترجیح می دادم آن ها را به روز صفحه کاغذ حک کنم!

می رم تکلیف انشا بنویسم!

هری پاتر برای همیشه....

در پناه حق....


+تاریخ چهارشنبه 88/2/9ساعت 10:38 عصر نویسنده polly | نظر