سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مثل اتاق های بازجویی بود.

-هر چی بگی بر علیه خودت استفاده میشه!

هر حرفی میزدم تا اتفاق قبلی را درست کنم بر علیه خودم استفاده می شد!

-هر چی بگی بر علیه خودت استفاده میشه!

بارون روی پنجره ی سرد کلاس می بارید. کلاس تاریک بود. با خودم می گفتم:

-مثل بارانی که بر پنجره ی سرد ببارد به روی سخت این خقیقت انکار ناپذیر می بارید که او باید بمیرد من باید بمیرم این قائله باید ختم شود.

معلم حرف می زد من سعی می کردم افکارم را جمع و جور کنم اما مغزم در اعتراض هیچ کار نمی کرد حق هم داشت تا نصفه شب ازش بیگاری کشیده بودم برای همین درسی که معلم نپرسید بود.

تاحالا شده چشم هایتان را که می بندید هزاران تصویر بی ربط جلوی چشمانتان بیاید نه اینکه تصور کنید شما حتی یک نظر آن ها را هم می بینید. دوباره چشم هایم را بستم و تصاویری در ذهنم آمد که حتی بهشان فکر هم نمی کردم.

-هر چی بگی بر علیه خودت استفاده میشه!

مازمور چند صندلی آن طرف تر نشسته بود حرف هایی زده بود که من را زیر رو کرده بود.

-هر چی بگی بر علیه خودت استفاده میشه!

راستی راستی هم که هر چه گفته بودم بر علیه خودم استفاده شده بود.

هوا سرد تاریک بود اما لرزش من هیچ ارتباطی به هوا نداشت.

هر چه گفتم بر علیه خودم استفاده شد.

و این بود قانون جنگلی به نام جهان!

 از بابتی هم در خویش نمی گنجیدم ولی مثل اینکه  این جنبش هم با از سردی روزگار یخ زده بود!

توی راهرو میدویدم احساس می کردم قلبم از جایگاه اصلی اش کمی پایین تر افتاده جریان هوا موهایم را عقب می برد فکر می کردم در دنیایی هستم که به آن تعلق دارم. می خواستم همین طور بدوم ولی به دیوار رسیدم. سعی می کردم لرزش دست هایم را متوقف کنم گر چه هیچ مرا نمی دید من اینجا تنها بودم.

-دستان هرمیون آن چنان می لرزید که سر و پای جغدش را به لرزه انداخته بود!

- سعی کرد لرزش دست هایش را مهار کند گرچه هیچ کس او را نمی دید همه تابلوی های روی دیوار خالی بودند.

هری پاتر و باز هم هری پاتر.  لرزش دستانم مهار نمی شد بیش از آنچه فکر می کردم هیجان زده بودم.

دلم می خواست همه چیز را رها کنم بیرون بروم و بدوم به دنیایی بروم که به آن تعلق دارم.

بدوم و بدوم تا پایان دنیا گرچه دنیا پایانی ندارد.

باران می بارید من اینجا بودم دور از باران.

کاش ساختمان ها سقف نداشتند.

مثل آرزو ها...

 نه مثل خاطره ها...


+تاریخ پنج شنبه 88/2/10ساعت 5:2 عصر نویسنده polly | نظر