سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدت ها بود که همه می خواستن خونه مادر بزرگ را به قطعه های کوچک تر تبدیل کنند و تمام خاطره های آن را به خاک سپرده و به جایش یک خانه دیگر بسازند جوان و نو ولی بی خاطره!

کوچک تر های فامیل و قتی بزرگ تر ها حرف از تبدیل کردن خانه به قطعه های کوچک تر می کردند زیر لب غر می زدند و می گفتند:"آخه این چه کاریه که می خواید بکنید؟" همه اعم از کوچیک و بزرگ می دونستن که این خانه را پدر بزرگ با دست های خودش ساخته خاله ها و عمو ها و دایی ها و عمه ها خانه ای به غیر از این جا نمی شناسند. اولین نوه که به دنیا آمده همین خانه را دیده الان هم که 35 سالش است هنوز هم این جا را عنوان خانه ی مادربزرگش می شناسد.

علی و آزاده و نغمه و علی و عاطفه و حانیه و حسین و علی و احسان و مریم و ایمان و علی و محمد و فاطمه همگی این جا را "خونه مامان جونی" می خواندند.

بزرگ تر ها می گفتند:"فرقی نمی کنه یک خونه ی دیگه همین جا"

نوه های بزرگ تر آن هایی که دیگر به مدرسه نمی رفتند آن طور که شایسته ی سنشان بود سکوت می کردندبعدی ها آن هایی که سال های پایانی مدرسه شون بود با هم ناهی رد و بدل می کردند بعدی ها که تازه داشتن بزرگ می شدن زیر لب غر غر می کردند و کوچک ترین ها علنا اعتراض می کردن:"آخه اون جا که دیگه را پله نداره ازش سر بخوریم"

یکدفعه جمع بر افروخته می شد! راه پله ها ی خونه ی مامان جونی تمامی خاطره های این نسل جوان بود.

آنها کوچک و بزرگ از نرده های این راه پله سر خورده بودند زمین خورده بودند گریه کرده بودند را ه پله همه ی خاطره ی آن ها بود. 

بزرگ تر ها بحث را عوض کردن :"اصلا من از اولش هم می گفتم سر خوردن از این نرده ها خطر ناکه"

آن ها فراموش کرده بودند خودشان هم زمانی اصلا معنای پله را نمی فهمیدند پله برای آنها سر خوردن از نرده ها بود.

- اما مامان!

- فکر می کنین من ناراحت نمی شم که این خونه خراب بشه

- پس چرا می خواهید این کار را بکنید؟

- چون لازمه این خونه کهنه شده!

جا داره که این جا دیالوگ معروفی از عالیه جان را بگوییم هر جور صلاحه!

نوه ها گفتند هر جور صلاحه! و نشستند و نگاه کردند.

سازنده های خانه ی جدید به جرئت می گفتند که خانه ای به محکمی خانه ی دست ساخته ی پدر بزرگ ندیده بودند.

الان نه از درخت سیب به پدر بزرگ اثری هست، نه از گل هایش که روزگاری نمی گذاشت حتی کسی دست به آنها بزند.

خانه که خراب شد. همه نگران بودند که چرا پسردایی کوچک تر این قدر مریض می شود. همه ناراحتند که چرا قلب زندایی کوچیکه ضعیف شده! و چرا زندایی بزرگ هم صحبتی نداره!

همه ناراحتند که چرا دختر خاله کوچیکه این قدر ساکت و بد خلق شده، و چرا دایی کوچیکه کم حرف تر و چرا دیگه جک تعریف نمی کنه، شوهر خاله ها ناراحتند که چرا خانه ی جدید ساختش به تاخیر افتاده و چرا معمار هایی که می خواستند آن را بسازند سر ما کلاه گذاشته اند.

خاله بزرگه با خانواده اش دیگه کم تر می یاد تهران! چون خونه ی مادر بزگ کوچیکه!

همه ی فامیل دیگه دور هم جمع نمی شن چون تا وقتی خونه ی جدید ساخته نشه خونه موقت مامان بزرگ کوچیکه. خاله کوچیکه حرص می خوره که چرا شومینه های خونه ی جدید این قدر زشته.

همه سکوت کرده اند ولی ناراحتند که خونه ی مادربزگ خراب شده.

هوای خونه های جدید کثیفه! دختر خاله وسطیه از خیابون جدید متنفره چون شبیه اتوبان شده.

و هیچ کس هم هنوز جوابی برای این سوال نداره"آخه این چه کاریه که کردید؟"

چگونه خورشید را بگیریم9

 


 polly می نویسد:

همه متن قبلی از خودم و مستند بود و حالا جواب های شما: 

مازمور جان دلبندم شما که بیشتر از من از بیق خبر داری؟تنها تنها می گردی من و می ذاری و می ری!توی مطلب های قبلی نظر نده!

تازه فکر کنم تو به بیماری بدگمانی به مهدیس دچاری!آخه نمی شه!

 نگین جام وملیکا جان نظراتتان کجاست که من نمی بینمش؟

قیچی از این به بعد به اسم خودت نظر بده.

فعلا جون حالت خوبه؟

ضحی دیگه نظر خصوصی نده.

 

با من طرفه اگر کسی بیاد و توی مطلب های قبلی نظر بده!

با آرزوی موفقیت برای دوستانمان!صلوات!


+تاریخ پنج شنبه 88/2/17ساعت 7:45 عصر نویسنده polly | نظر