امروز چشم هایم را به روشنی باز کردم!
اما باز هم تار دیدم!
آخه می دونید هیچ کس عادت نداره با عینک بخوابه!!!!
عینک ام را به چشمم زدم و با بی حوصلگی نیم خیز شدم!
ساعتم را دستم کردم!
چندی بعد داشتم سر کلاس با همین ساعت بازی می کردم!
بقیه داشتند امتحان می دادند.
من تنها نشسته بودم!
ساعتم همه جا با من بود!
توی آمفی تئاتر و قتی داشتیم معلم معلم روزت مبارک می خوندیم!
من را همراهی می کرد!
چه ساعت خوبی دارم!
سر کلاس اجتماعی هم با من بود!
می تواند همیشه با من باشد!
اگر من بخواهم!
باتری عمرش کفاف بدهد !
37 روز دیگر سال تحصیلی 87 -88 تمام میشود!
وقتی به پشت سرم نگاه می کنم! می بینم عمرم را بیهوده نگذارنده ام!
و وقتی به پیش رو نگاه می کنم....
کاش زمان متوقف شود!
سال خوبی بود...