سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن طور که از شهود بر می یاد من توی کتاب ریاضی موج اف ام صفحه 32 نوشته ام صبحی دیگر دمیده خواهد شد.
نمی دونم صفحه 32 کتاب ریاضی چی بود ولی خوب به خاطر می یارم اون زمان بغل دستی موج اف ام بودم تمام دفترش را پر از دایره و نقطه کرده بودم چون نمی ذاشت خط خطی کنم!
یادم می یاد اون موقع قیچی کوچک تر از الانش بود! الآن که فکر می کنم می بینم که من اصلا متوجه نشدم قیچی بزرگ شده! خیلی بزرگ تر از اون چیزی که وقتی صفحه ی 32 کتاب ریاضی خواندیم بود.
یادم می یاد اون موقع که داشتیم صفحه32 کتاب ریاضی را می خواندیم چه قدر از معلم ریاضی بدم می یومد و الان هم یادم می یاد که وقتی معلم ریاضی از کلاس رفت بیرون چه قدر حسرت خوردم!
یادم می یاد اون موقع به معلم انشا نگاه های غضبناک می کردم ولی الان می بینم که واقعا وقت خودم را تلف کردم.
خیلی خوب یادم می یاد که اون موقع جلوی جاکفشی ها لیلا با کفش دنبال من کرده بود و می گفت از خودت دفاع کن یادم می یاد که اون موقع به لیلا لیلا نمی گفتم چون هنوز اونقدر ها باهاش دوست نبودم!
یادم می یاد اون موقع هر روز نگین را با نگاه های خوف انگیز همراه می کردم یادم می یاد اون موقع ها چه قدر بچه بودم!
یادم می یاد با غزال دعوا می کردم نخی را مسخره می کردم و از الو بدم می آمد ولی الان اصلا یادم نمی یاد که اون موقع پیش خودم چی فکر می کردم.

داریم عکس ها بچگی هایمان را نگاه می کنیم تولد تاریخی "دیباجی" همه نیستن هنوز بعضی هابه دنیا نیومدن بابا بزرگ وسط همه نشسته و بقیه دورش همه بچه اند!
دیباجی می گوید:"ایکاش می شد الان هم یک بار دیگه از نرده ها از بالای بالای از خونه دایی بزرگه سر بخورم از خونه مامان جونی رد بشم و بالاخره برسم به خونه دایی کوچیکه از راه رو بدوم برم توحیاط بالای درخت خرمالو، براتون خرمالو بچینم"
روز پدر.خونه خاله کوچیکه همه جمع جمعند همه هستند به غیر از فاطمه شاید او هم هست من که خبر ندارم!
یادم باشد فاطمه که بزرگ شد برایش بگویم که با او چه دورانی داشتم یادم باشد فاطمه که بزرگ شد به او بگویم که روزگاری خونه مامان جونی چه شکلی بوده است، یادم باشد فاطمه که بزرگ شد به او بگویم که همه چه قدر دوست داریم دوباره توی خانه مامان جونی جمع شویم و دوباره مثل گذشته ها حرف بزنیم! ما اون قدر خانواده ی آنتیکی نبودیم که میوه تو حوض بندازیم و فال حافظ بگیریم چون خونه ی مامان جونی اصلا حوض نداشت ما دور هم می نشستیم و حرف می زدیم کوچک تر ها با هم دختر ها با هم پسر ها با هم بزرگتر ها همگی با هم. چه وسطی هایی که توی راهرو ی خونه مامان جونی بازی نکریدم اون دوران چه خوش گذشت و چه زود گذشت.

موج اف ام یکدفعه می نشیند روی پله ها.
- ما دیگه سر کلاس نمی ریم هی...!
ساعت 9:10 دقیقه زنگ مدرسه به عادت همیشگی اش صدا کرده است قیچی گفت زنگ خورد ولی من گفتم:
- نه بابا این زنگ نبود این زنگ زنگ تفریح یک ربعی اول بود ما الان از کلاس آمده ایم بیرون.
و همین موقع بود که موج اف ام نشست.
-پاشو! پاشو! زودتر بریم من می خوام برم تو حیاط!
 دیتا تراولر(همون فلش مموری خودمون) هشت گیگم دادم معلم قرآن که بده معلم جغرافی انگار همین دیروز بود که جلوی کامپیوتر نشسته بودم و داشتم پاور پوینت جغرافی را درست می کردم.
موج اف ام راست می گه:"هی ...! ما دیگه سر کلاس نمی ریم!"

 ببخشید کسی نمی تونه زمان را متوقف کنه الآن که نگاه می کنم می بینم خیلی زود گذشته.

کسی بلد نیست زمان را متوقف کنه؟


 توضیحات:
موج اف ام:http://fmbaroon.parsiblog.com
قیچی:http://sarag.parsiblog.com
معلم ریاضی:خیلی گل بود ولی خب دیگه باهاش کلاس نداریم!{#emotions_dlg.120}
معلم انشا:بی نظیر!{#emotions_dlg.174}
لیلا:خودتون می دونید که خجالت می دید ها!
نگین:دختری از سرزمین باد ها بی نظیر جزو بهترین ها!
غزال:معرکه!{#emotions_dlg.169}
الو:http://eloo.blogfa.com
نخی:خوبه، بد نیست.{#emotions_dlg.169}
دیباجی:دختر خاله بزرگ خوبم!{#emotions_dlg.105}
بابابزرگ:این هم سوال داره؟{#emotions_dlg.183}
فاطمه:دختر دایی کوچک و آخرین نوه ی خانواده!{#emotions_dlg.103}
معلم قرآن:فقط آنجا بودند و چون معلم جغرافی نبودند فلش را دادیم به ایشون.
معلم جغرافی:خب معلم جغرافی دیگه مگه چیز دیگه ای هم می خواید بدونید؟

 این هم برای فاطمه کوچولو 8 ساله(دختر دایی ام را نمی گم)

بیا دوتایی به این ها نگاه کنیم و حسرت بخوریم!{#emotions_dlg.169}


+تاریخ دوشنبه 88/3/4ساعت 8:11 عصر نویسنده polly | نظر