تخت مثل همیشه جلوی در زیر پنجره بود و یه دیوار اتاق را کامل تحت اختیار خودش قرار داده بود. مثل همیشه نامرتب بود چون دلیلی برای مرتب کردنش نداشت. همون طوری که هیچ دلیلی برای این نداشت که روی تخت دراز بکشد و به سقف خیره شود. نشسته بودم روی صندلی وسط اتاق و دستانم را باز کرده بودم و دور خودم می چرخیدم و ادای سفینه رو در می اوردم سفینه بودن در اون وضعیت سخت تر از اون چیزی بود که فکر می کردم صندلی آن جور که می خواستم نمی چرخید. غلیید و رویش رو به دیوار کرد شاید حوصله نداشت شاید هم از دیدن یکنواختی سقف خسته شده بود نمی دانم. فقط می دانم پشتش را به من کرد. صندلی را نگه داشتم، کار چندان سختی نبود چون تا الان آن جور ها هم نمی چرخید. حوصله ام از این اتاق که از در و دیوارش سکوت می بارید سر رفته بود از روی صندلی لیز خوردم و به طرف میز رفتم. تقویم را از روی میز برداشتم و نگاهی بهش انداختم. روی ماه ها خط خورده بود. فروردین، ازدیبهشت، خرداد، تیر، مرداد، روی شهریور هیچ خطی نبود. فقط یک نوشته بود:
آن چه نباید می آمد...
آن چه نمی خواستمش...
نگاهی به پتوی گلوله شده ی روی تخت انداختم. رویش را برنگردانده بود. همان طور زیر پتویی که تا گردنش بالا آمده بود دیوار خیره شده بود. باز هم ایستادم و نگاهش کردم. سنگینی نگاهم را احساس کرد و پتو را روی سرش کشید الان دیگر هیچ نمی دید. نگاهی کوتاه دیگری به صفحه ی شهریور انداختم و دوباره سر جایش گذاشتمش.
آن چه نباید می آمد...
آن چه نمیخواستمش...
به تخت پشت کردم از میز گذشتم و نگاهی به کتاب ها انداختم. دستی روی هری پاتر ها کشیدم. کم تر از قبل بودند اما مثل همیشه با ارج و قرب روی بهترین قسمت کتابخانه جا خوش کرده بودند. چه قدر دوستشان داشت. مواقعی حالش مثل الان نبود آن قدر از هری پاتر می گفت که مجبور می شدم ازش خواهش کنم بس کنه. نقاشی هری پاتر روی دیوار نبود. زمین افتاده بود. زحمت چسباندش را به خودش نداده بود. شاید چسب نداشت. کسی که من می شناختم هری پاتر را روی زمین رها نمی کرد. روی تمام کتاب هایش دست کشیدم. از همه ی آن ها لذت بردم انگار این خودم بودم که سال های سال با جان و دل از آن ها نگهداری کرده بودم. مواظب گوشه هایشان بودم جلدشان کرده بودم جسب زده بودم. به ترتیب چیده بودم خاکشان را گرفته بودم. گرچه این کتاب ها هیچ وقت خاک نمی گرفت. شاید هم من بودم. شانه هایم را بالا انداختم. و دوباره رویم را برگرداندم پتو گلوله شده همچنان روی تخت بود هیچ تکانی نخورده بود.
داشتم وقتم را می گذراندم منتظر بودم از جایش بلند شود دوباره شروع کند به حرف زدن از زمین و زمان گفتن دوباره بلند شود از من ایراد بگیرد بهم بخندد با من دعوا کند دعوایش کنم همان کارهایی که همیشه وقتی کنار هم بودیم می کردیم. اما پتو هیچ تکانی نخورد و من به طرف کمد رفتم. دستم به دستگیره ی در کمد نمی رسید. لبه اش را گرفتم و بازش کردم دستم به همه لباس ها هم نمی رسید فقط می توانستم به نوک آنها دست بزنم. مانتوای آبی با آستین ها چهارخانه جلو تر از همه بود نه به خاطر این که محبوب تر از همه باشد فقط به خاطر این که مهم تر بود . همیشه چیزهای مهم محبوب نیستند. یعنی در بیشتر مواقع این طور است. مانتوی های مدرسه هم جزو همان دسته اند مهم اند ولی محبوب نیستند. دلیلی برای بحث کردن به خودم و زیر و رو کردن لباس ها نمی دیدم.
روی زمین نشستم؛ جلوی تلویزیون و روی گرد و خاک نشسته روش یه پولی کشیدم با عینکی شبیه عینک هری پاتر همان طور که دوست داشت و یک کودک درون با ابروهای پیوسته و موهای فر خورده رو به بالا. نتوانستم سبزی چشم هایم را بکشم ولی کشیدن سیاهی چشم های پولی کاری نداشت چون صفحه ی تلویزیون سیاه بود. نگاهی یواشکی به تخت انداختم پتو تکان خورد و چرخید و رو به من شد.
تنها جایی که ندیده بودمش کشو های بغل تلویزیون بود. صندوقچه ی محبوب پولی مهر جانمازش، تخم مرغ سفالی اش، چند جعبه ی چینی دو تا لیوان با دو تا قاشق تویش مخصوص پولی و من جعبه جواهراتی که آهنگ می زد همه آن جا بودند هیچ چیز تغییر نکرده بود. پس چرا پولی زیر آن پتو گلوله شده بود.
انگار پولی بلافاصله جوابم رو داد.
- چون یه احمق بود!
از جایش بلند شد متکا را کناری انداخت. قدش از من بلند تر بود. خیلی بلند تر.
- چون یه احمق بود و اون طوری رفتار کرد. من نباید غصه بخورم. شاید همه چیز به خوبی نباشه که من می خوام ولی خوبه...
همان طور که حرف می زد به طرف میز رفت. در روان نویسش را تقی باز کرد و تقویم را برداشت نوشته های صفحه شهریور را خط زد و روی صفحه ی مهر نوشت.
و سر انجام اژدها وارد می شود...
و ادامه داد:
- می دونی آدم در هر شرایطی باید شوخ طبعی خودش رو حفظ کنه. زانوی غم بغل گرفتن که آدم رو به جایی نمی رسونه.
جوری حرف می زد که انگار من زانوی غم بغل گرفته بودم. چسب را برداشت تا نقاشی هری پاتر را سرجایش بگذارد.
دوست شما:
کودک درون
قلمم از قلم افتاد.......................
خب دیگه خیلی خوب شد که جومونگ تموم شد، مدرسه ها به سلامتی داره باز می شه و دوستان طرفدار آقای موسوی دوباره فیلشون یاد هندوستان کرده و با اتمام سریال جومونگ دوباره ریختن رو پشت بوما(تا الان داشتن جومونگ می دیدن حواسشون نبود)
من اصلا نمی فهمم این جومونگ چه فیلم مزخرفی بود! صحنه های به اون قشنگی، کی می تونه صحنه ای به خوبی اونی درست کنه که موگل مرد. نمی دونم چرا این ملت می شستن پای تلویزیون و جومونگ می دیدن! چرا راه دور می رین یکیش خود من. اگر پدر گرامی تعجیل نمی کردن در روشن کردن تلویزیون و خدایی نکرده مقداری از تیتراژ فیلم را از دست می دادیم چه کار ها که نمی کردیم. اصلا کلا فیلم مزخرفی بود. اون موقع هم که تشریف می بردیم به سرای علم و دانش و ادب و هنر و امتحان و دعوا و کار شبانه و فرت و فرت از این ور اون ور سر هر چیز و ناچیزی ازمون امتحان می گرفتن این آقای جومونگ نمی ذاشت بریم درسامون رو مرور کنیم و دیدن جومونگ همان و نمره تک همان. وای.. وای قراره امپراتور باد ها هم پخش بشه چه شود! بعضی اوقات مجبوریم... می فهمید مجبوریم... برای رفع خستگی دل دلتنگمان و مغز منفجر شده ی مان از هر گونه درس و امتحان بریم جومونگ دو ببنیم. نمی گن آخه آقا جون دانش آموز کارش درس خوندنه باید بشینه درس بخونه نمره ی 20 بیاره پس فردا به هیچ دردش نخوره. آقا جون من موافق نیستم فردا باید یه مقاله بلند بالا توی روزنامه های کثیرالنتشار چاپ کنن که جومونگ باعث تحلیل رفتن مغز دانش آموزان می شود(همان طوری که می گویند کالباس از تاج خروس درست می شه و ما هم باور می کنیم) و هر وقت که خواستیم تلویزیون را به صرف امپراتور باد ها (شما بخونید جومونگ 2) روشن کنیم یکسری اطلاعات در زمینه ی تحلیل رفتن مغزمون بهمون بدن که کلا ناامید بشیم و بریم همون درسمون رو بخونیم و با ضرب و تقسیم و حافظ و مولانا سر و کله بزنیم. حالا گذشته از این همه که من وراجی کردم و شما هم محبت کردین و خوندین ساعت 3 و 50 دقیقه تکرار جومونگ پخش می شه برین ببینید از دست نره.
من یکی که دیگه طاقت ندارم که چهار روز دیگه صبر کنم مدرسه ها باز بشه. من اصلا نمی دونم این مدرسه ها چرا یک شهریور باز نمیشه که الان ما به امید خدا داشتیم هزار جور امتحان می دادیم برای آمادگی و هزار و یک جور امتحان دیگه. امتحان چیز خوبیه معلم ها می تونن یه دید کلی نسبت به درس بچه داشته باشن و خیلی خوبه که بچه ی بی گناه نمی تونه یه دید کلی روی درس دادن آموزگارش داشته باشه و هنوز ندیده و نفهمیده که دنیا دست کیه باید امتحانش رو بده. معلم های عزیز یا یادشون نمی مونه یا نمی خوان یادشون بمونه که فلان درس رو هنوز تدریس نکردن ولی خب حق دارن نسبت به درس داده نشده احساس مسولیت کنن و بخوان ببینن میزان قوه تخیل و حدس دانش آموز عزیز تا چه حد بالاست که بتونن جواب سوال هایی که ندیدن و نشنیدن را با استفاده از قوه ی تخیلشون بسازن. استدلال دقیق این عمل هم اینه که دانش آموز باید درسش رو از قبل بخونه و معلم ها به طور کل نقشی در نظام آموزشی ایفا نمی کنن به غیر از این که برگه سوالات را از تایپ و تکثیر تا دم در کلاس همراهی می کنن تا خدا ای نکرده سوال هاشون لو نره. البته این سوال ها را به راحتی می شه از آرشیو سوالات مدرسه تهیه کرد و گروهی از دوستان هم طی زنگ تفریح های متمادی نسخه دست نویسی از این سوالات تهیه کردن و بعد از امتحان بلند اعلام می کنن که آهای دوستان ما قبلا این سوال ها رو داشتیم! چه کار خوبی هم می کنن این عزیزان که دل ما رو می سوزنن تا طبق استدلال دقیق معلمانی که به دلیل دادن سوال های تکراری مورد انتقاد شدید قرار گرفتم بقیه دانش آموزان که می رن زنگ تفریحشون رو به بطالت(مثلا به صرف دیدن این که خورشید چه رنگیه) برن تو کتابخونه و بشینن سوال بنویسن!! و اصلا از ساختمون بیرون نیان حتی اگر خورشید عزیز یهو خاموش شد اینا در پی کسب علم و دانش باشن! حالا گذشته از این همه حرف کسانی که رفتن از ترس که نه شوق مدارس توی استخر خونشون و لوله آب و جرز دیوار پنهان شدن یه جایی هم برای من پیدا کنن که اوضاع کمی خیطه و صدای آژیر قرمز را از همین الان می تونم بشنوم(آژیر قرمز همون بوی ماه مهر مرسوم است!)
دوباره مثل این که از دوستان صلح طلب و طرفدار آزادی مانتو های آستین کوتاه خواسته شده بیان رو پشت بوما که این دولت نمی ذاره ما مانتو آستین کوتاه بپوشیم هی می گه زیرش لباس بپوشین آخه آقا جون ما آزادی می خوایم! الله اکبر...! پیام رسیده که چند وقتیه هیچ اتوبوسی آتیش زده نشده و هیچ عابر بانکی هم داغون نشده چرا چرا من شکایت دارم آقا تقلب شده...! تقلب...! تقلب...! این رسانه ی ملی سانسور خبری داره هی اینایی که زندانی شدن رو نشون می ده آقا اینا بدله من قبولشون ندارم همین دیروز بود داشتم با یکیشون ناهار می خوردم(حالا بماند که وسط ماه رمضون چطوری داشتم ناهار می خوردم) اصلا...همش زیر سر این احمدی نژاده...(صحبت را کوتاه می کنیم تا به دوستان برنخورده دقت کنید که این متن خطاب به طرفداران منطقی کاندید های دیگر انتخابات نیست بلکه خطاب به افراد تند رویی است که کشور را دچار مشکلاتی کرده اند حالا اخماتون رو باز کنید و متن رو ادامه بدید.)
ماه رمضون هم که داره تموم می شه و هم چنین سریال های تا نهایت دیگ آبگوشت آن که برای خواباندن هر بچه کار آمد شناخته شده. شما کودک مورد نظر را ( حالا اگر کودک گیر نیاوردید همین هدی خودمون رو) بذارین جلوی تلویزیون و برید سر کار و بارتون( غذا بپزید، کدبانویی کنید..) و برگردید ببنید که کودک مورد نظرتون خوابه البته در مورد کودک پیشنهادی ما(هدی خانم) شاید این گونه نباشه و نشسته باشه سریال را ببینه یا بلند شده رفته باشه(در صورت پخش سریال شبکه ی دو توسط شما) یا نشسته داره گریه می کنه به حال این جمشید یا اون یارو که نمی دونم اسمش چیه. حالا شما برای محکم کاری هم که شده یه جعبه دستمال کاغذی با خودتون ببرید.(حمل دو قدمی یک جعبه چه قدر انرژی می بره؟) داشتم می گفتم که از بحث اصلی منحرف گشتم. وعده ی ما جلوی تلویزون به صرف ته دیگ!
دیروز داشتیم تو اتاقمون گشت می زدیم یهو چشممون خورد به کتاب هایی که پدر گرام(!) جهت تسریع بخشیدن به کسب علم و دانش ما خریداری کرده بودن(منظورم کتاب درسیه) یکهو یادمان افتاد که باید این کتاب ها را جلد کنیم و از جلد آماده هم بدمان می آید(این را گفتم که هی تو نظرا نگین خب جلد آماده بخر از جلد آماده بدم می یاد!) و چه خوب و خرسنده است جلد کردن کتاب های درسی(که دینی هم شاملش می شود که من هر وقت می بینمش از ذوق نیاز به آب قند پیدا می کنم!)خب خدا رو شکر دیگه حوصلمون دچار سر رفتگی نمی شه و مجبور نیستیم بشینیم پای جومونگ. چهار روز دیگه بار و بندیلو ببند این جا دیگه جای تو نیست. باید وسایل را برداشته با کتاب های جلد کرده و تمیز مرتب به مدرسه برویم. خانم ها دقت کنن تا جایی که می تونن سعی در نظم و انضباط شخصی شون بکنن شما که می دونید ناظم عزیز زیاد حرص می خورن و طبق توصیه یکی از دوستان ایشون حرص می خورن پیر می شن و تبعات ناشی از آن که در این مطلب نمی گنجد.
متن در نقاطی با افعال معکوس خوانده شود(ببخشید دیر گفتم سرم شلوغ بود! اصلا مگه شما متن رو خوندین؟! بعید می دونم!)
من نمی تونم مثل هدی متن ادبی بنویسم متن هایی که نوشتم فرآورده ای جز کاغذ های پاره نداشته.
شهادت امام علی رو تسلیت می گم.
نمی خوام دوباره این حرف را تکرار کنم. اما من کیک تولد نداشتم. یعنی امسال کیک تولد نخوردم. معنی کلی اش اینه که در روز 27 اردیبهشت و روزهای پس از آن از هیچ شیرینی فروشی یا هر چیز فروشی دیگه ای هیچ کیکی به مناسبت تولد پولی توسط خانواده تهیه نشده.
شاید همین هم باعث می شه که کسی نفهمه آقا جون من 14 سالمه 14.
خب همین جوری ادامه داره مثل این که باید بعد از هر تلفنی به در دیوار بخورم اصلا نگران نباشین بلایی سرم نمی یاد فقط یک ذره خانواده ی محترم تعجب می کنن که چم شده! خب من چیزیم نشده فقط ذهنم یک کمی بیش تر از زمان های دیگر مشغوله همین!
چه کسی خواهد دید ؟ قسمت آخرا جومونگ را بی تو ؟
گاه می اندیشم خبر مرگ جومونگ را با تو چه کسی می گوید !
آه.. قسمت آخر جومونگ.
حتما خیلی از شما اصطلاح انگار همین دیروز بود رو شنیدین شاید این اصطلاح خیلی کلیشه ای تر از اون شده باشه که من بخوام دوباره ازش استفاده کنم ولی تا الان که بشر به این فکر نیفتاده برای اصطلاح انگار همین دیروز بود معادلی پیدا کنه پس من مجبورم این اصطلاح را با وجود تمام کلیشه ای بودنش تکرار کنم.انگار همین دیروز بود...
توی راهرو راه می رفتم طبقه ی دوم مدرسه ی راهنمایی برام ناآشنا بود. روی شیشه در اتاقی که با تمام وجود ازش بدم می آد یک کاغذ چسبانده شده بود. لیست دبیرستان های... چه می دونم؟ امتحان ورودی! تا این اسم به نظرم رسید تنم لرزید. همین پارسال بود که ندای امتحان ورودی راهنمایی تن همه را می لرزاند. با خودم گفتم من الان کلاس اولم کو تا اون موقع. کم کم دور شدم از اون زمان... از کلاس های طبقه پایین خداحافظی کردم و یک پشته خاطره خوب در کلاس دوم رو بستم و حالا...
با انزجار به کتاب دینی نگاه می کنم و روی کتاب های دیگر می اندازمش.تنها کتابی که بازش می کنم کتاب آمادگی دفاعیه. اما اون رو هم زود می بندم. خدای من! سال سوم دوره ی راهنمایی تحصیلی؟ باورم نمی شه!
حتما خیلی از شما اصطلاح انگار همین دیروز بود رو شنیدین شاید این اصطلاح خیلی کلیشه ای تر از اون شده باشه که من بخوام دوباره ازش استفاده کنم ولی تا الان که بشر به این فکر نیفتاده برای اصطلاح انگار همین دیروز بود معادلی پیدا کنه پس من مجبورم این اصطلاح را با وجود تمام کلیشه ای بودنش تکرار کنم.انگار همین دیروز بود...
آن زمان که جومونگ را می بینی ، روی خندان تو را کاشکی می دیدم !
چه کسی باور کرد ؟ جنگل جان تو را آتش عشق جومونگ خاکستر کرد ؟
نگاهی به کتاب می ندازم و شروع می کنم به خواندن. تلفن کم کم از روی گوشم آن طرف تر می رود محلش نمی گذارم تا این که صدایی از آن طرف خط به گوش می رسد تلفن را روی گوشم صاف می کنم و کتاب را هم می خوابانم روی تخت. خواهرم می گوید با این کار باعث می شوم شیرازه ی کتاب خراب شود. ولی هیچ وقت همچین اتفاقی برای من نیفتاده افتاده؟اهمیتی نمی دهم.
انگار همین دیروز بود خدای من سال های دبستان مثل یک عمر گذشت شاید درست باشه زمان برای انسان های پیر زود تر می گذره نه من پیر نیستم نه نه..! من فقط 14 سالمه! 14. شاید بزرگ شدم شاید دارم پیر می شم زمان مثل برق و باد می گذره در حالی که من هیچی ازش نفهمیدم. درسته که کیک 14 سالگی ام رو نخوردم ولی این چیزی رو عوض نمی کنه. من پیر نیستم. من بزرگ نشدم من هنوز هم پولی کوچولو هستم. پولی کوچولویی که دیروز باورش نمی شد داره وارد راهنمایی می شه و امروز باورش نمی شه که داره از راهنمایی دور می شه.
از راهنمایی متنفر بودم. دوست نداشتم از دبستان جدا شم. دوست نداشتم سرسره بارفیکس، علی کلنگ، دبستان رو ول کنم و وارد راهنمایی بشم و حالا دارم با خودم فکر می کنم چرا همچین اسم مسخره ای روی علی کلنگ گذاشتن! من جدایی از راهنمایی را با آغوش باز می پذیرم راهنمایی عزیزم فقط یک سال دیگر با توام و بعد از آن می روم شاید دوست خوبی برایت نبودم ولی تو برایم دوست خوبی بودی.
شاید همین فردا بیایم و بگویم انگار همین دیروز بود که یک سال دیگر از آن روز های طلایی را پیش رو داشتم و الان پشت سر...
دستانم رو روی چشم هایم گذاشته بودم و معلوم نبود با کدام قسمتم بدنم داشتم فیلم رو می دیدم! درک نمی کردم که چرا دقیقا همون موقع باید تلفن قطع بشه! چرا مثلا اون موقعی که من داشتم به قیچی می گفتم"قیچی ببین خداحافظ" و اون قطع نمی کرد؛ تلفن قطع نمی شد! دلم می خواست بنشینم و زار زار به حال جودی ابوت گریه کنم دخترک بیچاره تو زندگیش زیاد سختی کشیده بود.
دستم را از روی چشمانم برداشتم و هم زمان شروع کردم به غصه خودن به حال جودی ابوت و غصه خودن به حال خودم. مثل این که جودی ابوت و تلفن دست به یکی کرده بودن که من رو به گریه بندازن! واقعا که بی معنی اند! وضعیت خانم ابوت کم کم داشت بهتر می شد ولی حال اینجانب نه! آخه می دونید 24 ساعت تو فیلم ها نسبت به زندگی واقعی خیلی کم تره! درک که می کنین!
زدم توی سر مبارک و گفتم:آخـــــــــــــــــــــه چرا؟ چرا؟ چرا؟
چرا؟ بعد این همه مدت! داری دیوونه ام می کنی تلفن می کنی که نه کردی! جودی ابوت روز خوبی رو می گذروند! داشت کیف می کرد(الهی...) صبر کردم تا این قسمت تموم شه! بعد کامپیوتر رو با خشونت هر چه تمام تر خاموش کردم و رفتم طرف بالشی که وقتی داشتم با قیچی حرف می زدم زیر سرم بود بالش رو انداختم بغل مبل و خودم رو انداختم رو بالش و مبل و انداختم رو خودم. سردم بود پتو نداشتم به جاش از مبل استفاده کردم(نه مادر عزیز بعدش رفتم برای خودم پتو اوردم چرا عصبانی می شی مامان؟!)
همیشه در هر شرایطی که تلفن رو قطع می کردم بلافاصله غصه می خوردم که چرا قطع کردم حالا دیگه باید برم. تلفنمون هم تموم شد. با خودم گفتم لااقل این دفعه خودم که قطع نکردم و این یعنی این که : دوباره می تونم زنگ بزنم!(این جمله آخر یواشکی بود شما به روی خودتون نیارین!) این تلفن هم به بیماری وقت نشناسی مزمن دچار شده درست وقتی بحثمون در گرفته و بودم با شور و شوق داشتیم حرف می زدیم و می خندیدم!
با خودم گفتم دلم پیتزا می خواهد؛پیتزا(شاید خودتون بتونید جای کلمه پیتزا یک کلمه ی دیگه بذارید ولی من دلم پیتزا هم می خواست به علاوه ی اون کلمه ای که جای پیتزا گذاشتین!) کتاب رو باز کردم(کتاب تکراری!) و شروع کردم به خوندن مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس 4 صفحه که خوندم دوباره یاد نشیب های زندگی افتادم و گفتم: کی از پولی بدشانس تر!" ماجراهای های پولی بدشانس! شاید یه روزی این کتاب رو نوشتم.
روزی روزگاری یه پولی بود خیلی دوست داشت با تلفن حرف بزنه بعد که داشت حرف می زد تلفن یهو قطع شد. پایان!
البته شک نکنید که ماجراهای پولی بدشانس از نظر جزییات غنی تره!
دلم می خواست کتاب رو پرت کنم طرف میز ناهار خوری بخورد به میز ناهار خوری بخوره به نرده های پنجره و از اون جا پرت شه تو حیاط تا یه ذره دلم خنک شه! ولی خودم رو کنترل کردم بالاخره پرت شدن کتاب توی حیاط از طبقه ی سوم مساویه با تا شدن گوشه هاش و من از این متنفرم که گوشه های کتابم تا شه!
سرم رو کوبوندم رو بالش تا مثلا بخوابم. خوابم نمی برد. ضربان نبضم رو از روی گردنم احساس می کردم! خدای من خوابم نمی بره! به چیزهای خوب فکر کردم. همون چیزهایی که باعث می شه توی ماشین تلق تولوق کنان در راه خونه ی دایی جان لبخند بزنم. اما خوابم نبرد تصمیم گرفتم دیگه به چیزهای خوب فکر نکنم و بگیرم بخوابم. تلفن رو توی بغلم نگه داشتم انگار نه انگار که باهاش قهر بودم!
انگار دو سه ساعت بعد ناپدید شد فقط یادمه اصلا نخوابیدم و از جایم بلند شدم و بعد از اون دیگه هیچی یادم نمی یاد. تا وقتی که توی سالن می چرخیدم و تلفن رو توی دستم می چرخاندم. تا وقتی که صدای اذان را می شنیدم و نشسته بودم به حرف های الهه گوش می کردم حقیقت اینه که اصلا حرف نمی زدیم دو تامون سکوت کرده بودیم! سکوت طلاست! مثل وقت یا خود طلا!
مثل این که سکوتمون توی جیوه(که با طلا واکنش نشون می ده) حل شده بود چون وقتی به خودم اومدم تلفن رو قطع کرده بودم و داشتم از پله های پایین می رفتم.
دلم می خواد به حال جودی ابوت گریه کنم!
خاطرات قدیمی را از زیر خاک کشیده بودم بیرون و داشتم به خاطرشون غصه می خوردم. شیشه ماشین سرد بود. پیشانی ام را جسبانده بودم به شیشه سرد اما دردش کم نمی شد. ماشین تکان تکان می خورد سرم می خورد به سقف ماشین سرم رو این طرف اوردم و یادم رفت کمربندم رو ببندم.
نمی فهمیدم چرا یکدفعه به این فکر ها افتاده بودم می خواستم به چیز های دیگه فکر کنم که دلم نخواست.
کتاب را باز کردم. نگاهش که کردم درد توی سرم چرخ زد و می خواست چشم هایم را از کاسه بیرون بیاورد سی دی ام را لای صفحه اش گذاشتم و چشم دوختم به بیرون از پنجره ماشین ها این طرف و آن طرف می رفتند همشون برای رسیدن. دستم را روی شیشه گذاشتم دستم با تکان تکان ماشین تکان تکان خورد. سرم درد گرفت دردش پیچید توی تمام نقاط بدنم حالم از ماشین به هم خورد.
دوباره رفتم تو خاطرات قدیمی. خاطرات جدید جلو اومدن تا جلوی خاطرات قدیمی رو بگیرن دورشون کردم رفتم تو خاطرات قدیمی. درد سرم کم شد. اما انگار یکی داشت فشارم می داد.
از ماشین از جلوی یک بیمارستان گذشت"پاستورنو"...من این جا به دنیا اومدم. به بیمارستان نگاه کردم با خودم تصور کردم خواهر و برادرم که از پله ها ی بیمارستان بالا می رفتن تا خواهرشون رو ببینن. اما به فکرم نرسید که خوب به بیمارستان نگاه کنم تا شاید خاطراتی از زمانی که خیلی کوچک بودم را به یاد بیاورم. درد توی سرم پیچید.
سرم را برگرداندم به طرف پنجره ی طرف خودم دیگر بیرون از پنجره را نمی دیدم. صدای رادیو توی گوشم پیچیده بود. از رادیو خوشم نمی آمد. یاد سرویس مدرسه افتادم و گوش کردن اجباری رادیو و یکدفعه خاطرات قدیمی. درد توی سرم پیچید.
خونه. از ماشین بدو بدو پیاده نشدم و توی خانه ندویدم صبر کردم پدر ماشین را پارک کند. از ماشین پیاده شدم نفس راحتی کشیدم.
چادر و روسری ام را با یک حرکت در آوردم و روی تخت انداختم. چوب لباسی در آوردم. سرم درد می کرد. اما قابل تحمل بود.
روی سنگ جلوی آشپزخانه نشستم به همه چیز نگاه کردم راه رفتن های مادرم روزنامه خواندن پدرم برادرم که جلوی لپ تاپ نشسته بود هیچ کدامشان را درست نمی دیدم انگار تصاویر دریافتی ام از دنیای بیرون کیفیتشان را از دست داده بودند.
دستم را روی سرم گذاشتم و غذا را به زحمت فرو دادم دستم را بالا اوردم دلم می خواست غذا را کنار بذارم و هیچ کار نکنم فقط روی سنگ جلوی آشپزخانه بنشینم و نگاه و کنم و هیچ نبینم انگار به هیچ درد نمی خوردم. تکان که می خوردم سرم درد می گرفت.
روی مبل ولو شده بودم و به تلویزیون خیره شده بودم درد توی سرم می پیچید و خاطرات قدیمی امانم را برده بود...
خوابم نمی برد. خرس کوچولوی نازنینم معلوم نبود کجای این اتاق رفته بود تعطیلات که من پیداش نمی کردم. من _ بدون _ خرسم _ خوابم _ نمی بره. می تونید بخندید ولی به من ربطی نداره که کودک درون شما این قدر تنبله. کودک درون من که معرف حضورتون هست. یک لحظه آروم نمی شینه تا حدی که نصفه شب هم از دست اضافه کاری های این خوابم نمی بره. اول پتو رو مچاله می کنم تا شبیه خرس کوچولو باشه و بغلم می کنم تا بلکه خوابم ببره. اما موثر واقعا نمی شه. می خوام سرم رو بذارم روی همین پتو زار زار گریه کنم که ضمیر بزرگسالم مانعم می شه مانع من که نه مانع این کودک درون می شه. دوباره غلت می زنم و به چیز های خوب فکر می کنم اما چیز های خوب یکدفعه همراه من از جا می پره بلند می شم و شروع می کنم به راه رفتن بلکه در همین حین خرس کوچولو رو هم پیدا کنم که پام می خوره به یک متکای قلقلی متکا رو هم بغل می کنم. دلم برای پتو ی مچاله شده که در غیاب خرش کوچولو برام همدرد خوبی بود می سوزه برای همین متکای قلقلی و پتوی و مجاله شده را با هم بغل می کنم و در مخیله خودم به این می ندیشم که در حال فشار دادن خرس کوچولو ام و به چیز های خوب فکر می کنم.
تا خوابم برد.
کودک دورنم نشسته بود و طبق عادت همیشگی اش زیر لب نق نق می کرد و استدلالش این بود که نق زدنش می یاد و من در طول زندگی ام با کودک درون(یعنی از زمانی که سر و کله اش پیدا شده و بود اعلام کرده بود آمده تا من توی دنیای مسخره ی بزرگسالی گم نشم تا الان) دریافته بودم که در این مواقع باید به حال خودش بذارمش که هر کاری دوست داره بکنه ولی این دفعه چون سرم حسابی تو کتاب بود و با این کارش داشت حواسم رو به جاهای دور افتاده ای پرت می کرد. با بی حوصلگی گفتم:
- باز چی شده؟
- نق زدنم می یاد.
و شروع کرد زیر لب چیز هایی راجع به "تعارف" و "موز" گفتن. گفتم:
- چی؟ چه مشکلی با این تعارف داری؟
سرخ شد و گفت:
- از کجا فهمیدی؟
- تو کودک درون منی انتظار داری فکر هایی که خودم می کردم رو نفهمم؟
خب راستش این بود که من نصف روزم رو به این اختصاص می دادم که نق بزنم و به هر چی تعارف و تملقه فحش بدم. این کودک درون هم مثل هدی عجب تقلید کاری بودا!
خب من تو زندگی ام از این اصل تعارف زحم ها چشیده بودم اصلی که مثل این که بدون اون زندگی برای آدم ها غیر ممکن می نمود(سخن ادبی می گوییم بسی زیبا)
حالت یک:
شما موز دوست دارین. خیلی هم دلتون موز می خواد. کسی به شما موز تعارف می کنه با توجه به اصل تعارف می گین نه دستتون درد نکنه نمی خورم.
حالت دو:
پولی کوچولو موز دوست نداره. یکی بهش موز تعارف می کنه. پولی کوچولو بدون توجه به اصل تعارف می گه نه دستتون درد نکنه نمی خورم. but (خارجکی شدم) شخص تعارف کننده فکر می کنه پولی کوچولو داره تعارف می کنه( با توجه به حرکتی که شما از خودتون انجام دادین) و موز را به زور در دهان مبارکش می کند و پولی می ماند و یک میوه ی غیر دوست داشتنی و ...
کودک درون می گه:
- این طوری می شه که شما وقتتون رو برای چیز به درد نخور و زیان آوری تلف می کنید.
عصبانی می شم و سر کودک درون داد می زنم:
- تو عادت داری توی فکرای من فضولی کنی؟
بگذریم از این که کودک درون فقط با یه نیشخند و برق چشم های سبزش از اتاق بیرون می ره و طبق عادتش تا مدتی ناپدید می شه و پولی کوچولو می مونه و یک کتاب در مورد انواع سمومات و زهر ها و فکری که پره از اصل تعارف.
صدای بچه ها از توی کوچه می اومد. همشون فریاد می زدن و بازی می کردن یکی داشت سر اون یکی داد می زد:
- چرا وقتی می بینی توپ داره می یاد طرفت کنار می کشی؟
همسایه بغلی در خونه شون رو باز کرد سه نفر وارد خونه اش شدن صدای سلام و احوال پرسی توی کوچه پیچید.
بچه های هنوز داشتن بازی می کردن صدای فریاد گل گل تیم اول و داد بیداد های تیم دوم سر هم دیگه توی کوچه پیچیده بود.
آقای همسایه اومد به بچه های لبخندی زد(آقای همسایه به همه چیز لبخند می زنه) در ماشینش رو باز کرد و توی ماشین نشست صدای وروم وروم ماشین توی کوچه پیچید.
توپ بچه ها خورد به یکی از ماشین ها صدای دزدگیر ماشین در اومد. بچه نگاه نگرانی به ماشین جیغ جیغو کردند.
دو تا از خانم های همسایه در ماشینشان رو باز کردن و خیلی سریع تر از آقای همسایه از کوچه ناپدید شدن. مسلما ماشین اون ها سریع تر از ماشین آفای همسایه حرکت می کرد.
بچه هنوز داشتن بازی می کردن. صدای بزرگونه و خشنی تند تند حرف هایی زد که توی همه کوچه پیچید. نگاه نگرانی ببین بچه ها رد و بدل شد. بعد همه رفتن.
کوچه ساکت شد.
ای آقای بد................
من عاشق اتوی سردم! دستم را می ذارم زیرش و ریز ریز می خندم اتوی های سرد چه قدر بی مزه اند! چه قدر کیف می ده دست زدن روشون. دستم را نگاه می کنم جای سوختگی اتوی داغ هنوز روشه بی رحمانه به اتوی سر می خندم و تو دلم می گم:
- تو همون اتوی داغی که همه ازت فرار می کنن همونی هستی که دست همه رو می سوزونی نه تو اتوی سردی اتو های سرد دست هیچ کس را نمی سوزونه!
بی رحمانه به اتو ی سرد می خندم دلم خنک می خندم انگار دارم تلافی سوختگی روی دستم را در می اورم. مگر چند سال داشتم که اتوی داغ دستم رو سوزاند اون موقع فقط 9 سالم بود.... یکهو است که از بحث منحرف می شوم...چه زود گذشت...من الان 14 ساله ام...5 سال پیش... خدایا چه قدر سال ها زود می گذره....
سوختگی دستم را که می بینم یاد شکستگی پایم می افتم با این که هیچ اثری از اون شکستگی باقی نمونده اما خیلی خوب یادمه ماه رمضون پارسال بود...اِِِِِ... نه... پیارسال بود...خدایا چه زود گذشت...
*
آفتاب بی رمق مهر ماه روی سرم است. پایم را گرفته ام. درد پا برخلاف دیگران امانم را نبریده فقط منتظرم که قطع شود بلند شوم و به همه بگویم که هیچی ام نیست. اما درد قطع نمی شود. کم کم تمام حیاط دورم جمع می شوند. معلم ورزش از دور می آید و دلگرمی می دهد:
- حتما می ره تو گچ، نگران نباش!
عجب دلگرمی خوبی. همینم مانده که پایم برود توی گچ. درد برایم مهم نیست دلم می خواهد گریه کنم و بگویم تشنه ام! نه پایم درد می کن!!!ماه رمضان با پای شکسته روزگار خودش را دارد.
*
آفتاب بی رمق مهر ماه از روی سرم کنار می رود و دوباره توی شهریور 1388 هستم.
کتاب نجوم به زبان ساده را از توی کتابخانه می یارم بیرون. اصلا این کتاب 400 صفحه ای را نخواندم شاید یک روز فرجی شد و به سرم زد که بنشینم و نجوم به زبان ساده بخوانم. اما الان اصلا قصد این کار را ندارم کتاب را بیرون می آورم لایش را باز می کنم صفحه ی مورد نظرم رو زود تر از اون چیزی که فکر می کردم پیدا یک کاغذ تا شده را بیرون می آوررم.
فقط برای جلوگیری از حرص خوردن مفرط این برگه را لای کم اهمیت ترین کتاب کتابخانه ام گذاشته ام اگر قرار بود ورقی باشد که از دیدنش خوش حال می شدم این جا پیدایش نمی شد و شاید از یک جایی مثل لای کتاب هری پاتر سر در می آورد.
کاغذ را بیرون می کشم رویش عکس یک شکلک گنده است اگر همچین شکلکی را می دیدم به هیچ وجه توی وبلاگم نمی ذاشتمش. اما بالای صفحه نوشته:
1- ویژگی های هر یک از تصاویر زیر را در پنج خط بنویسید.
به زبان خودمان یعنی توصیف کنید.ترجیح می دادم شکلکی مثل این رو توصیف کنم نه این شکلک های چاپ شده روی صفحه را ولی دست خطم روی صفحه نشان می دهد که مدت ها پیش این شکلک ها توسط من توصیف شده اند...
توی چاپ سیاه و سفید کاغذ رنگ شکلک ها معلوم نیست ولی هر کسی در هر جای دنیا می دادند که شکلک ها بلا استثنا زردند!
نمی دانم یکدفعه چه می شود که این شکلی می شوم. نمی دانم با این امتحان انشای قدیمی چه خصومتی دارم شاید به خاطر نمره اش گر چه بار ها و بار ها برای خودم تکرار کرده ام: پولی جان عزیز دلم خودت را کنترل کن انشا که به نمره نیست حالا توصیف نکردی نکردی یک و نیم نمره که اوردی فدا ی سر نازنینت کنن چرا جوش می یاری؟
حالا یکی نیست بیاید به من بگوید پولی نازنینم به تاریخ بالای صفحه نگاه کن!این برگه ماه 10 ماه پیش است بهتر نیست مثل بقیه پلی کپی های نازنین پاره اش کنی و بفرستی برای بازیافت تا لااقل خدمتی به محیط زیست کرده باشی آخه این کاغذ به حرص خوردنش می ارزد؟
کاغذ را دوباره تا می کنم و لای کتاب نجوم به زبان ساده می گذارم شاید روزگاری نوشته آخر صفحه یادم بیاورد که سر کلاس انشا حرف زده ام و یا روزگاری یک و نیم نمره از انشا کم آورده ام. آخر شما بگویید نوشته به این خوبی خب درست است که توصیف نیست.......(شاید یک روزی به یادم بیندازد که نباید مغرور بشوم این تو پرانتز بود! دقت کنید!)
من از توصیف متنفرم!!!!!!بگذار آن ورقه لای کسل کننده ترین کتاب کتابخانه باقی بماند.
دو تا از کاغذ های دوست داشتنی ام را بیرون می آورم آه... تجدید میثاق با کاغذ های دوست داشتنی چه قدر لذت بخش است... اولی را باز می کنم که به اندازه ی دومی یا بلکه بیش تر از آن دوستش دارم.
گفته ام: "همون قدرکه هری رون رو دوست داشت منم دوستت دارم ، حتی بیش تر!"
و او می گوید: شاید رون بودن هم یخت باشه. رون هری رو ترک کرد و رفت بعدش هم برگشت و هری رو خوش حال کرد...خودت بهم گفتی ولی نگفتی چرا رون رفت!
می گویم: و شاید موج اف ام بهترین رون دنیا باشه! یا بهترین رونی که هری (که من باشم) می شناستش!
شاید من هری نباشم. ولی دوستانم بهترین رون و هرمیون و... دنیایند.
کاغذ دوم مچاله شده و حتما مورد شبیخون دوستان قرار گرفته آن را باز می کنم و باز هم خط آشنا نه به اندازه خط موج اف ام.
خب کاغذ دوم نکته قابل توجهی نداره که بخواد ذکر بشه بلکه این که شما دلتون بخواد براتون لالایی بخونم!
فایل عکس ها را باز می کنم. شروع می کنم به دیدن عکس روزگاری بود که برای مرتب کردن همین ها آن قدر به آن ها زل زده ام که شب ها خواب عکس می دیدم شاید به خاطر همین باشد که دیدن آن ها باعث به وجود آمدن یکی از ـن قیافه های عصبانی می شود.
دلم لک زده برای یک پست بلند بالا حتی اگر پرت و پلا هم باشد لااقل بعدا که این پست را دیدم با خودم نمی گویم پولی این تو بودی که فکر می کردی قشنگ می نویسی؟ برو بابا!
پرت و پلا گفتن هم عالمی دارد....
پدر از طبقه پایین می گوید: مریم بگیر بخواب!
چراغ را خاموش می کنم ولی بلافاصله روشنش می کنم. چه زود از خواب بیدار شدم...
کم کم از دست می روم...
سرم را گذاشته ام روی بالش و تلفن روی گوشمه تکرار می کنم:
- ضحی من گرسنه مه!
اما نه دیگه می گم غذا می خوام نه سر مامانم غر غر می کنم که پس چرا این غذا حاضر نشد فقط لبخند می زنم و می گم من گرسنه ام ولی چه گرسنگی باحالی آدم کیف می کنه!
عجب روز باحالیه! روز اول ماه رمضون! و عجب ماه باحالیه!
داشتم با خودم فکر می کردم افطار می شه چه کیفی بده اسما الحسنی و تق و توق قبل از اذان با همه اش آدم کیف می کنه عجب ماه باحالیه.
سریال های تلویزیون که شروع می شه حالم گرفته می شه. ماه باحالمون رو خراب کردی تلویزیون خیلی بی حالی! امسال از هر سال بد تر!!
خراب کردی تلویزیون. خراب کردی ماه قشنگمون رو.
اما چه کسی به اون اهمیت می ده ماه رمضون به اندازه هر سال قشنگه!
پولی به کودک درون می گه: نکنه یکهو جوهرم تموم شه.
کودک درون با کمال بچگی اش می گه: اون وقت کودک درون قلم پولی رو "ها" می کنه تا دوباره بنویسه.
پولی می گه: کودک درون چه مهربونه!
پولی فراموش نمی شه.
و کودک درون....
امپراتور جومونگ صبح روز سه شنبه همراه با هیئت همراه از گوگوریو به قصد شرکت در مراسم تاجگذاری عالیجناب تسو عازم بویو شدند. پسر امپراتور بیریو تصمیم به شرکت در مسابقه ی هنر های رزمی بویو گرفته و به مرحله نهایی راه پیدا کرده و از شخصی از بویو شکست خوردند. امپراتور گوگوریو به قصد دیدار آرمگاه پدر ژنرال همسو عازم کوهستان شده و در آن مکان مورد شبیخون افراد ناشناس قرار گرفت. قهرمان مسابقات رزمی که در آن مکان به قصد جاسوسی شرکت داشت به کمک ان ها شتافت و در آخر فیلم با یک صحنه ی قشنگ تمام شد.
(فکر کنم علاوه بر ویروس هری پاتر ویروس جومونگ هم گرفتم)
آن سوژه ها ی مبارک که در آن شهر مقدس در ذهن خلاق من(تعریف از خود نباشه) چرخ می خورد اکنون کجاست که من می خواهم بنویسم و انگشتانم مبارکم را روی کیبورد به حرکت در آورم؟
آن گنبد کجاست که از پنجره ی هتل دیده نمی شد؟
آن قیچی کجاست که مرا جا گذاشت و رفت و فلشم را دزدید؟
آن اشترودل با طعم پیتزا کجاست که حس زندگی را به من القا می کرد؟
آن حرم شلوغ کجاست؟
آن رامبد جوان کجاست که در نبود و ما دور از چشم ما آمده بود و جلوی در خانه فیلم برداری می کرد؟(بعضی از قسمت های قسمت آخر سریال مسافران جلوی در خونه ی ما فیلم برداری شده بود)
آن قطار کجاست که به هیچ وجه آرزوی دیدنش را ندارم؟
آن خاله جان کجاست که از داد رامبد جوان ترسیده بود و از حیاط خانه فریاد زده بود :خدا لعنتت کنه رامبد! حالا نمی دانم رامبد جوان شنیده است یا نه؟
آن پسردایی کجاست که رفته بود فیلم بازی کرده بود و بعد گفت که چاخان گفتم؟
آن دوچرخه کجاست که جایش خالی است؟
وقتی آمدم با یک نام جعلی، یک حس وحشتناک رو در بایستی، یک عالمه نظر بدون جواب، دو وبلاگ فسیل شده،یک وبلاگ داغون شده، یک قالب دزدیده شده و یک انتظار بغل تلفن مبارک روبرو شدم!
کجاست آن سوژه ها، آن گنبد، آن حرم، آن رامبد جوان، آن خاله، آن اشترودل، آن قطار.....
و آن دوست....
وبلاگی که شکلک ها را از آن جا کپی می کردم درست باز نشد برای همین شکلک ندارم!
بالاخره از لاکم بیرون اومدم! و از همه دوستان خواهش می کنم به اسم خودشون نظر بدن!التماس می کنم!