سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من عاشق اتوی سردم! دستم را می ذارم زیرش و ریز ریز می خندم اتوی های سرد چه قدر بی مزه اند! چه قدر کیف می ده دست زدن روشون. دستم را نگاه می کنم جای سوختگی اتوی داغ هنوز روشه بی رحمانه به اتوی سر می خندم و تو دلم می گم:
- تو همون اتوی داغی که همه ازت فرار می کنن همونی هستی که دست همه رو می سوزونی نه تو اتوی سردی اتو های سرد دست هیچ کس را نمی سوزونه!
بی رحمانه به اتو ی سرد می خندم دلم خنک می خندم انگار دارم تلافی سوختگی روی دستم را در می اورم. مگر چند سال داشتم که اتوی داغ دستم رو سوزاند اون موقع فقط 9 سالم بود.... یکهو است که از بحث منحرف می شوم...چه زود گذشت...من الان 14 ساله ام...5 سال پیش... خدایا چه قدر سال ها زود می گذره....

 

سوختگی دستم را که می بینم یاد شکستگی پایم می افتم با این که هیچ اثری از اون شکستگی باقی نمونده اما خیلی خوب یادمه ماه رمضون پارسال بود...اِِِِِ... نه... پیارسال بود...خدایا چه زود گذشت...
* 
آفتاب بی رمق مهر ماه روی سرم است. پایم را گرفته ام. درد پا برخلاف دیگران امانم را نبریده فقط منتظرم که قطع شود بلند شوم و به همه بگویم که هیچی ام نیست. اما درد قطع نمی شود. کم کم تمام حیاط دورم جمع می شوند. معلم ورزش از دور می آید و دلگرمی می دهد:
- حتما می ره تو گچ، نگران نباش!
عجب دلگرمی خوبی. همینم مانده که پایم برود توی گچ. درد برایم مهم نیست دلم می خواهد گریه کنم و بگویم تشنه ام! نه پایم درد می کن!!!ماه رمضان با پای شکسته روزگار خودش را دارد.
*
آفتاب بی رمق مهر ماه از روی سرم کنار می رود و دوباره توی شهریور 1388 هستم.
کتاب نجوم به زبان ساده را از توی کتابخانه می یارم بیرون. اصلا این کتاب 400 صفحه ای را نخواندم شاید یک روز فرجی شد و به سرم زد که بنشینم و نجوم به زبان ساده بخوانم. اما الان اصلا قصد این کار را ندارم کتاب را بیرون می آورم لایش را باز می کنم صفحه ی مورد نظرم رو زود تر از اون چیزی که فکر می کردم پیدا یک کاغذ تا شده را بیرون می آوررم.
فقط برای جلوگیری از حرص خوردن مفرط این برگه را لای کم اهمیت ترین کتاب کتابخانه ام گذاشته ام اگر قرار بود ورقی باشد که از دیدنش خوش حال می شدم این جا پیدایش نمی شد و شاید از یک جایی مثل لای کتاب هری پاتر سر در می آورد.
کاغذ را بیرون می کشم رویش عکس یک شکلک گنده است اگر همچین شکلکی را می دیدم به هیچ وجه توی وبلاگم نمی ذاشتمش. اما بالای صفحه نوشته:
1- ویژگی های هر یک از تصاویر زیر را در پنج خط بنویسید.
به زبان خودمان یعنی توصیف کنید.ترجیح می دادم شکلکی مثل این رو توصیف کنم نه این شکلک های چاپ شده روی صفحه را ولی دست خطم روی صفحه نشان می دهد که مدت ها پیش این شکلک ها توسط من توصیف شده اند...

توی چاپ سیاه و سفید کاغذ رنگ شکلک ها معلوم نیست ولی هر کسی در هر جای دنیا می دادند که شکلک ها بلا استثنا زردند!

نمی دانم یکدفعه چه می شود که این شکلی می شوم. نمی دانم با این امتحان انشای قدیمی چه خصومتی دارم شاید به خاطر نمره اش گر چه بار ها و بار ها برای خودم تکرار کرده ام: پولی جان عزیز دلم خودت را کنترل کن انشا که به نمره نیست حالا توصیف نکردی نکردی یک و نیم نمره که اوردی فدا ی سر نازنینت کنن چرا جوش می یاری؟
حالا یکی نیست بیاید به من بگوید پولی نازنینم به تاریخ بالای صفحه نگاه کن!این برگه ماه 10 ماه پیش است بهتر نیست مثل بقیه پلی کپی های نازنین پاره اش کنی و بفرستی برای بازیافت تا لااقل خدمتی به محیط زیست کرده باشی آخه این کاغذ به حرص خوردنش می ارزد؟
کاغذ را دوباره تا می کنم و لای کتاب نجوم به زبان ساده می گذارم شاید روزگاری نوشته آخر صفحه یادم بیاورد که سر کلاس انشا حرف زده ام و یا روزگاری یک و نیم نمره از انشا کم آورده ام. آخر شما بگویید نوشته به این خوبی خب درست است که توصیف نیست.......(شاید یک روزی به یادم بیندازد که نباید مغرور بشوم این تو پرانتز بود! دقت کنید!)
من از توصیف متنفرم!!!!!!بگذار آن ورقه لای کسل کننده ترین کتاب کتابخانه باقی بماند.
دو تا از کاغذ های دوست داشتنی ام را بیرون می آورم آه... تجدید میثاق با کاغذ های دوست داشتنی چه قدر لذت بخش است... اولی را باز می کنم که به اندازه ی دومی یا بلکه بیش تر از آن دوستش دارم.
گفته ام: "همون قدرکه هری رون رو دوست داشت منم دوستت دارم ، حتی بیش تر!"
و او می گوید: شاید رون بودن هم یخت باشه. رون هری رو ترک کرد و رفت بعدش هم برگشت و هری رو خوش حال کرد...خودت بهم گفتی ولی نگفتی چرا رون رفت!
می گویم: و شاید موج اف ام بهترین رون دنیا باشه! یا بهترین رونی که هری (که من باشم) می شناستش!
شاید من هری نباشم. ولی دوستانم بهترین رون و هرمیون و... دنیایند.
کاغذ دوم مچاله شده و حتما مورد شبیخون دوستان قرار گرفته آن را باز می کنم و باز هم خط آشنا نه به اندازه خط موج اف ام.
خب کاغذ دوم نکته قابل توجهی نداره که بخواد ذکر بشه بلکه این که شما دلتون بخواد براتون لالایی بخونم!
فایل عکس ها را باز می کنم. شروع می کنم به دیدن عکس روزگاری بود که برای مرتب کردن همین ها آن قدر به آن ها زل زده ام که شب ها خواب عکس می دیدم شاید به خاطر همین باشد که دیدن آن ها باعث به وجود آمدن یکی از ـن قیافه های عصبانی می شود.
دلم لک زده برای یک پست بلند بالا حتی اگر پرت و پلا هم باشد لااقل بعدا که این پست را دیدم با خودم نمی گویم پولی این تو بودی که فکر می کردی قشنگ می نویسی؟ برو بابا!
پرت و پلا گفتن هم عالمی دارد....

 

پدر از طبقه پایین می گوید: مریم بگیر بخواب!

چراغ را خاموش می کنم ولی بلافاصله روشنش می کنم. چه زود از خواب بیدار شدم...

 

کم کم از دست می روم...


+تاریخ دوشنبه 88/6/2ساعت 1:14 عصر نویسنده polly | نظر