سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خوابم نمی برد. خرس کوچولوی نازنینم معلوم نبود کجای این اتاق رفته بود تعطیلات که من پیداش نمی کردم. من _ بدون _ خرسم _ خوابم _ نمی بره. می تونید بخندید ولی به من ربطی نداره که کودک درون شما این قدر تنبله. کودک درون من که معرف حضورتون هست. یک لحظه آروم نمی شینه تا حدی که نصفه شب هم از دست اضافه کاری های این خوابم نمی بره. اول پتو رو مچاله می کنم تا شبیه خرس کوچولو باشه و بغلم می کنم تا بلکه خوابم ببره. اما موثر واقعا نمی شه. می خوام سرم رو بذارم روی همین پتو زار زار گریه کنم که ضمیر بزرگسالم مانعم می شه مانع من که نه مانع این کودک درون می شه. دوباره غلت می زنم و به چیز های خوب فکر می کنم اما چیز های خوب یکدفعه همراه من از جا می پره بلند می شم و شروع می کنم به راه رفتن بلکه در همین حین خرس کوچولو رو هم پیدا کنم که پام می خوره به یک متکای قلقلی متکا رو هم بغل می کنم. دلم برای پتو ی مچاله شده که در غیاب خرش کوچولو برام همدرد خوبی بود می سوزه برای همین متکای قلقلی و پتوی و مجاله شده را با هم بغل می کنم و در مخیله خودم به این می ندیشم که در حال فشار دادن خرس کوچولو ام و به چیز های خوب فکر می کنم.

تا خوابم برد.


 

کودک دورنم نشسته بود و طبق عادت همیشگی اش زیر لب نق نق می کرد و استدلالش این بود که نق زدنش می یاد و من در طول زندگی ام با کودک درون(یعنی از زمانی که سر و کله اش پیدا شده و بود اعلام کرده بود آمده تا من توی دنیای مسخره ی بزرگسالی گم نشم تا الان) دریافته بودم که در این مواقع باید به حال خودش بذارمش که هر کاری دوست داره بکنه ولی این دفعه چون سرم حسابی تو کتاب بود و با این کارش داشت حواسم رو به جاهای دور افتاده ای پرت می کرد. با بی حوصلگی گفتم:
- باز چی شده؟
- نق زدنم می یاد.
و شروع کرد زیر لب چیز هایی راجع به "تعارف" و "موز" گفتن. گفتم:
- چی؟ چه مشکلی با این تعارف داری؟
سرخ شد و گفت:
- از کجا فهمیدی؟
- تو کودک درون منی انتظار داری فکر هایی که خودم می کردم رو نفهمم؟

خب راستش این بود که من نصف روزم رو به این اختصاص می دادم که نق بزنم و به هر چی تعارف و تملقه فحش بدم. این کودک درون هم مثل هدی عجب تقلید کاری بودا!
خب من تو زندگی ام از این اصل تعارف زحم ها چشیده بودم اصلی که مثل این که بدون اون زندگی برای آدم ها غیر ممکن می نمود(سخن ادبی می گوییم بسی زیبا)

حالت یک:
شما موز دوست دارین. خیلی هم دلتون موز می خواد. کسی به شما موز تعارف می کنه با توجه به اصل تعارف می گین نه دستتون درد نکنه نمی خورم.

حالت دو:
پولی کوچولو موز دوست نداره. یکی بهش موز تعارف می کنه. پولی کوچولو بدون توجه به اصل تعارف می گه نه دستتون درد نکنه نمی خورم. but (خارجکی شدم) شخص تعارف کننده فکر می کنه پولی کوچولو داره تعارف می کنه( با توجه به حرکتی که شما از خودتون انجام دادین) و موز را به زور در دهان مبارکش می کند و پولی می ماند و یک میوه ی غیر دوست داشتنی و ...

کودک درون می گه:
- این طوری می شه که شما وقتتون رو برای چیز به درد نخور و زیان آوری تلف می کنید.
عصبانی می شم و سر کودک درون داد می زنم:
-  تو عادت داری توی فکرای من فضولی کنی؟

بگذریم از این که کودک درون فقط با یه نیشخند و برق چشم های سبزش از اتاق بیرون می ره و طبق عادتش تا مدتی ناپدید می شه و پولی کوچولو می مونه و یک کتاب در مورد انواع سمومات و زهر ها و فکری که پره از اصل تعارف.


صدای بچه ها از توی کوچه می اومد. همشون فریاد می زدن و بازی می کردن یکی داشت سر اون یکی داد می زد:
- چرا وقتی می بینی توپ داره می یاد طرفت کنار می کشی؟
همسایه بغلی در خونه شون رو باز کرد سه نفر وارد خونه اش شدن صدای سلام و احوال پرسی توی کوچه پیچید.
بچه های هنوز داشتن بازی می کردن صدای فریاد گل گل تیم اول و داد بیداد های تیم دوم سر هم دیگه توی کوچه پیچیده بود.
آقای همسایه اومد به بچه های لبخندی زد(آقای همسایه به همه چیز لبخند می زنه) در ماشینش رو باز کرد و توی ماشین نشست صدای وروم وروم ماشین توی کوچه پیچید.
توپ بچه ها خورد به یکی از ماشین ها صدای دزدگیر ماشین در اومد. بچه نگاه نگرانی به ماشین جیغ جیغو کردند.
دو تا از خانم های همسایه در ماشینشان رو باز کردن و خیلی سریع تر از آقای همسایه از کوچه ناپدید شدن. مسلما ماشین اون ها سریع تر از ماشین آفای همسایه حرکت می کرد.
بچه هنوز داشتن بازی می کردن. صدای بزرگونه و خشنی تند تند حرف هایی زد که توی همه کوچه پیچید. نگاه نگرانی ببین بچه ها رد و بدل شد. بعد همه رفتن.
کوچه ساکت شد.
ای آقای بد................


+تاریخ جمعه 88/6/6ساعت 2:7 عصر نویسنده polly | نظر