سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تخت مثل همیشه جلوی در زیر پنجره بود و یه دیوار اتاق را کامل تحت اختیار خودش قرار داده بود. مثل همیشه نامرتب بود چون دلیلی برای مرتب کردنش نداشت. همون طوری که هیچ دلیلی برای این نداشت که روی تخت دراز بکشد و به سقف خیره شود. نشسته بودم روی صندلی وسط اتاق و دستانم را باز کرده بودم و دور خودم می چرخیدم و ادای سفینه رو در می اوردم سفینه بودن در اون وضعیت سخت تر از اون چیزی بود که فکر می کردم صندلی آن جور که می خواستم نمی چرخید. غلیید و رویش رو به دیوار کرد شاید حوصله نداشت شاید هم از دیدن یکنواختی سقف خسته شده بود نمی دانم. فقط می دانم  پشتش را به من کرد. صندلی را نگه داشتم، کار چندان سختی نبود چون تا الان آن جور ها هم نمی چرخید. حوصله ام از این اتاق که از در و دیوارش سکوت می بارید سر رفته بود از روی صندلی لیز خوردم و به طرف میز رفتم. تقویم را از روی میز برداشتم و نگاهی بهش انداختم. روی ماه ها خط خورده بود. فروردین، ازدیبهشت، خرداد، تیر، مرداد، روی شهریور هیچ خطی نبود. فقط یک نوشته بود:
آن چه نباید می آمد...
آن چه نمی خواستمش...
نگاهی به پتوی گلوله شده ی روی تخت انداختم. رویش را برنگردانده بود. همان طور زیر پتویی که تا گردنش بالا آمده بود دیوار خیره شده بود. باز هم ایستادم و نگاهش کردم. سنگینی نگاهم را احساس کرد و پتو را روی سرش کشید الان دیگر هیچ نمی دید. نگاهی کوتاه دیگری به صفحه ی شهریور انداختم و دوباره سر جایش گذاشتمش.
آن چه نباید می آمد...
آن چه نمیخواستمش...
به تخت پشت کردم از میز گذشتم و نگاهی به کتاب ها انداختم. دستی روی هری پاتر ها کشیدم. کم تر از قبل بودند اما مثل همیشه با ارج و قرب روی بهترین قسمت کتابخانه جا خوش کرده بودند. چه قدر دوستشان داشت. مواقعی حالش مثل الان نبود آن قدر از هری پاتر می گفت که مجبور می شدم ازش خواهش کنم بس کنه. نقاشی هری پاتر روی دیوار نبود. زمین افتاده بود. زحمت چسباندش را به خودش نداده بود. شاید چسب نداشت. کسی که من می شناختم هری پاتر را روی زمین رها نمی کرد. روی تمام کتاب هایش دست کشیدم. از همه ی آن ها لذت بردم انگار این خودم بودم که سال های سال با جان و دل از آن ها نگهداری کرده بودم. مواظب گوشه هایشان بودم جلدشان کرده بودم جسب زده بودم. به ترتیب چیده بودم خاکشان را گرفته بودم. گرچه این کتاب ها هیچ وقت خاک نمی گرفت. شاید هم من بودم. شانه هایم را بالا انداختم. و دوباره رویم را برگرداندم پتو گلوله شده همچنان روی تخت بود هیچ تکانی نخورده بود.
داشتم وقتم را می گذراندم منتظر بودم از جایش بلند شود دوباره شروع کند به حرف زدن از زمین و زمان گفتن دوباره بلند شود از من ایراد بگیرد بهم بخندد با من دعوا کند دعوایش کنم همان کارهایی که همیشه وقتی کنار هم بودیم می کردیم. اما پتو هیچ تکانی نخورد و من به طرف کمد رفتم. دستم به دستگیره ی در کمد نمی رسید. لبه اش را گرفتم و بازش کردم دستم به همه لباس ها هم نمی رسید فقط می توانستم به نوک آنها دست بزنم. مانتوای آبی با آستین ها چهارخانه جلو تر از همه بود نه به خاطر این که محبوب تر از همه باشد فقط به خاطر این که مهم تر بود . همیشه چیزهای مهم محبوب نیستند. یعنی در بیشتر مواقع این طور است. مانتوی های مدرسه هم جزو همان دسته اند مهم اند ولی محبوب نیستند. دلیلی برای بحث کردن به خودم و زیر و رو کردن لباس ها نمی دیدم.
روی زمین نشستم؛ جلوی تلویزیون و روی گرد و خاک نشسته روش یه
پولی کشیدم با عینکی شبیه عینک هری پاتر همان طور که دوست داشت و یک کودک درون با ابروهای پیوسته و موهای فر خورده رو به بالا. نتوانستم سبزی چشم هایم را بکشم ولی کشیدن سیاهی چشم های پولی کاری نداشت چون صفحه ی تلویزیون سیاه بود. نگاهی یواشکی به تخت انداختم پتو تکان خورد و چرخید و رو به من شد.
تنها جایی که ندیده بودمش کشو های بغل تلویزیون بود. صندوقچه ی محبوب پولی مهر جانمازش، تخم مرغ سفالی اش، چند جعبه ی چینی دو تا لیوان با دو تا قاشق تویش مخصوص پولی و من جعبه جواهراتی که آهنگ می زد همه آن جا بودند هیچ چیز تغییر نکرده بود. پس چرا پولی زیر آن پتو گلوله شده بود.
انگار پولی بلافاصله جوابم رو داد.
- چون یه احمق بود!
از جایش بلند شد متکا را کناری انداخت. قدش از من بلند تر بود. خیلی بلند تر.
- چون یه احمق بود و اون طوری رفتار کرد. من نباید غصه بخورم. شاید همه چیز به خوبی نباشه که من می خوام ولی خوبه...
همان طور که حرف می زد به طرف میز رفت. در روان نویسش را تقی باز کرد و تقویم را برداشت نوشته های صفحه شهریور را خط زد و روی صفحه ی مهر نوشت.
و سر انجام اژدها وارد می شود...
و ادامه داد:
- می دونی آدم در هر شرایطی باید شوخ طبعی خودش رو حفظ کنه. زانوی غم بغل گرفتن که آدم رو به جایی نمی رسونه.
جوری حرف می زد که انگار من زانوی غم بغل گرفته بودم. چسب را برداشت تا نقاشی هری پاتر را سرجایش بگذارد.

دوست شما:
 کودک درون



برچسب‌ها: کودک درون
+تاریخ یکشنبه 88/6/29ساعت 9:43 صبح نویسنده polly | نظر