سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن سوژه ها ی مبارک که در آن شهر مقدس در ذهن خلاق من(تعریف از خود نباشه) چرخ می خورد اکنون کجاست که من می خواهم بنویسم و انگشتانم مبارکم را روی کیبورد به حرکت در آورم؟

آن گنبد کجاست که از پنجره ی هتل دیده نمی شد؟

آن قیچی کجاست که مرا جا گذاشت و رفت و فلشم را دزدید؟

آن اشترودل با طعم پیتزا کجاست که حس زندگی را به من القا می کرد؟

آن حرم شلوغ کجاست؟

آن رامبد جوان کجاست که در نبود و ما دور از چشم ما آمده بود و جلوی در خانه فیلم برداری می کرد؟(بعضی از قسمت های قسمت آخر سریال مسافران جلوی در خونه ی ما فیلم برداری شده بود)

آن قطار کجاست که به هیچ وجه آرزوی دیدنش را ندارم؟

آن خاله جان کجاست که از داد رامبد جوان ترسیده بود و از حیاط خانه فریاد زده بود :خدا لعنتت کنه رامبد! حالا نمی دانم رامبد جوان شنیده است یا نه؟

آن پسردایی کجاست که رفته بود فیلم بازی کرده بود و بعد گفت که چاخان گفتم؟

آن دوچرخه کجاست که جایش خالی است؟

وقتی آمدم با یک نام جعلی، یک حس وحشتناک رو در بایستی، یک عالمه نظر بدون جواب، دو وبلاگ فسیل شده،یک وبلاگ داغون شده، یک قالب دزدیده شده و یک انتظار بغل تلفن مبارک روبرو شدم!

کجاست آن سوژه ها، آن گنبد، آن حرم، آن رامبد جوان، آن خاله، آن اشترودل، آن قطار.....

و آن دوست....


وبلاگی که شکلک ها را از آن جا کپی می کردم درست باز نشد برای همین شکلک ندارم!

بالاخره از لاکم بیرون اومدم! و از همه دوستان خواهش می کنم به اسم خودشون نظر بدن!التماس می کنم!


+تاریخ پنج شنبه 88/5/29ساعت 11:0 عصر نویسنده polly | نظر