سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیشب باز خواب درخت خرمالو را می دیدم. خرمالو ها زیر سنگینی نگاهم له شدند! دیگر هیچ کس خریدارشان نبود.حتی! سرخ بودند ها وقتی دیدند من آمدم صدای خنده هایشان را شنیدم. داشتند فریاد می زدند بیا ما را بچین نگاه کن سرخ سرخ شده ایم! من جلو نرفتم. همان طور ایستادم نرفتم که بنشینم زیر درخت و سایه خودم را با سایه پت و  پهت درخت خرمالو قاطی کنم. همان طور ایستادم از دور به خرمالو ها نگاه کردم! خرمالو ها مدام فریاد زدند و برایم یادآوری کردند که شیرین اند. پوسته نرم و نازک دارند! حرفی نزدم، توی دلم گفتم دلم شیرینی خرمالو نمی خواهد اصلا!
هی با آن پوست شفافشان، نور خورشید را به مردمک هایم باز تاباندند، گفتند یادت هست آن دفعه با دوستت آمدی خرمالوی نرسیده خوردی...؟
گفتم(توی دلم) بله یادم هست. نشستیم زیر همین درخت و سایه مان با سایه همین درخت قاطی شد؛ بعد هم دوتایی کنار هم، خرمالو گس گاز زدیم و چون حرفی نداشتیم همدیگر را نگاه کردیم و سعی کردیم با دهان های جمع شده مان(از این همه کالی) به هم لبخند بزنیم! آخر هم کارمان به بلند بلند خندیدن رسید بس که لبخند زد با لب های جمع شده کار مسخره ای بود. وقتی سایه مان از سایه درخت جدا شد و آمدیم هم دیدم که خرمالو ها سرخ تر شده اند. خنده ها برایشان مثل آب بود انگار.
خرمالو ها سرخ بودند ها! نه مثل آن دفعه ترکیبی از نارنجی و قرمز! خرمالو ها آن روز مثل امروز داد و بیداد نکردند! کال بودند خب! اصلا وقتی ما هستیم! چه حرفی برای گفتن دارند؟! چه برسد به داد و بیداد کردن! فقط وقتی تنها می روم داد و بیداد می کنند. هی می گویند بیا سرخ شده ایم. شیرین شده ایم. انگار نمی دانند من از تنهایی خرمالو خوردن خوشم نمی آید.
دیشب تا صبح خواب درخت خرمالو ی مان را دیدم. حتی یک قدم هم جلو نرفتم. خرمالو ها هم دیگر سکوت کردند و فریاد نزدند. آخرش هم این من بودم که سکوت را شکستم و گفتم صبر کنند با دوستم می آیم تا بچینمشان.
حالا آمدم بگویم خرمالو های دوستی مان رسیده اند. آخر دیشب دوباره خواب درخت خرمالو را دیدم....
 
 
 یکی از بچه ها داشت توی راهروی یک خرمالوی له شده را جمع و جور می کرد تا بلکه بتواند بخوردش. تمام احساسات و خلاقیت نویسندگی ام در یک آن غلیان کرد. حالا خرمالوی له شده چه ویژگی ای داشت نمی دانم! شاید مثل همان چیز های ساده و اینجایی که این طرف و آن طرف می دیدم و نویسندگی ام را قلقلک می داد...
خرمالو ها این قدر میان جملاتم چرخ زدند... تا آخر یکروز سر یک زنگ دینی آخر دفتر فیزیکم را سرخ سرخ کردند! آخر دفتر فیزیکم هم هنوز همان قدر سرخ است ...
امروز بعد از این همه میان سنت باکس ایمیلم یک لکه سرخ دیدم، بازش که کردم تازه فهمیدم...
چه قدر دلم برایش تنگ شده است ....
 پ.ن: جوان که بودیم چه چیزهایی می نوشتیم!
 

+تاریخ یکشنبه 91/5/22ساعت 5:58 عصر نویسنده polly | نظر

دیشب بعد از نماز عشا کابوس هر شب کودک درون محقق شد ....

و من آرام محزون این روز ها ...

کم کم داشت تبدیل می شود به من ناآرام گریان بعد از این روز ها....

داشت سعی می کردم خودم را میان چین های چادر نماز قایم کنم که کسی مسیج زد؛

پیشاپیش به همه ی اس ام اس های تبلیغاتی لعنت فرستادم،

و بعد از آن به هر چه اس ام اس فورواردی است،

و آرزو کردم که ای کاش مثلا دیدی باشد که می گوید: یک خودکار نارنجی حسین برام خریده هر وقت باهاش می نویسم یاد تو می افتم.

یا مثلا نرگس باشد که در جواب مسیج تکراری هر روز ام حرف خودم را برایم تکرار می کند: هر چه قدر دمه غروب غمگینه ... به جاش امید طلوع تسکینه...

غروب های این چند وقته واقعا غمگین است. نماز های مغربش هم غمگین است .... بیت بعدی شعر را درست و حسابی یادم نمی آید. ولی تا جایی که یادم هست می گفت : خیال روز وصال شیرینه ...

داشتم می گفتم یا شاید اس ام اس های وقت و بی وقت ضحی باشد که هر کدام برای خودشان موضوعی دارند! یادم افتاد که ساعت کاری ضحی ساعت 4 و 5 صبح است. وقتی بعد از سحری قشنگ خوابت برد بیدارت می کند که مثلا یک سوره ی قدر بخوانی یا برایش دعا کنی و از این قبیل کار ها ...

یا شاید کوثر که می گوید بهش زنگ بزنم یا تاریخ بعدی همایش قرآن را می دهد ...

یادم افتاد که زینب فقط جواب می دهد. باید بهش بگویی "سلام بر بی معرفتا" تا "علیک" ی بفرستد و نا پدید شود ...

شاید هم نگین باشد که از این شکلک های خوشحال و خندان می فرستد و من هم متقابلا ....

همه ی این فکر ها رو که کردم. خودم را جمع کردم و بلند شدم ....

مسیج آمده بود. از طرف یک دوست نه چندان نزدیک (از نظر جغرافیایی): "گریه نکن پلی... باز اردیبهشت به دیدنت می آیم"

همین طور که چهار شاخ مانده بودم که ببخشید؟ چه شد؟ الان گوگل ارث آمد از توی اتاق من فیلمبرداری کرد و بلافاصله مخابره کرد فرستاد همه جای دنیا که ایشون فهمیدن؟ 

اشک هایم که از این رسوایی خجالت زده شده بودند خودشان رفتند! گفتند اگر قرار است هر دفعه این طور رسوا شویم نباشیم بهتر است...

من ِ آرام خندید....

.

.

خدایا ...

می بینی...

نه من گناهی دارم ...

نه هیچ یک از مردم این آبادی دنیا ...

خودت دل هایمان را خیلی نزدیک آفریدی ...

.

.

.

پ.ن: حالا برایم ناراحت شدن و خسته شدن دیگران از ناراحتی این روزهایم کاملا معنی دارد، دوستان ببخشید که خوب نبودیم... خوب نیستیم... (هم از نظر حالی هم از نظر اینکه آدم خوبی نبوده ایم کلا!)

پ.ن:  دعایمان کنید. باز هم اردیبهشت به دیدنتان می آیم .... :)


+تاریخ پنج شنبه 91/5/19ساعت 6:33 عصر نویسنده polly | نظر

تا صبح داشتم در جواب اس ام اس های فورواردی و عموما یک شکل این و آن "محتاج به دعای اساتید هستیم" و " التماس دعا استاد" می فرستادم و مدام روی دکمه لبخند موبایل دستم را می فشردم و او هم هی از این لبخند ها می فرستاد.

بعد هم خوابم برد.

.

.

.

.

.

.

صبح که بیدار شدم. دنیا همان قدر دیوانه بود که دیشب ......


+تاریخ چهارشنبه 91/5/18ساعت 3:43 عصر نویسنده polly | نظر

کاش امشب... یکجایی بودیم مثل شلمچه .... همان طور که آفتاب شلمچه آرام آرام به زیر افق کشیده می شد تا برای یک بار دیگر غروب معروفش را رقم بزند ما صف در صف کنار یکدیگر روی خاک هایش به نماز می ایستادیم...

.

.

یا کاش یکجایی بودیم مثل هویزه، مقابل نسیم نرم و ملایمی که پرچم های ایستاده بر سر مزار شهدا را نوازش می کرد،

 و در میان سکوت مطلق، کسی تصور هم نمی کرد که یک روز تانک های وحشی دشمن چطوری خاک و بهترین جوانان کشور را با هم یکی کرده اند...

.

.

یا جایی مثل فکه ... که رمل هایش که مثل آب است ...که هر سجده ای که می کنی همه ی وجودت خاک می شود و خاک و خاک ....

.

.

یا جایی بودیم مثل نجف ... مثل کربلا ... که ندیدمشان و هیچ تمثیلی و تعریفی میان قلمم نمی گنجد از بودنشان ...

.

.

و حالا که آفتاب شلمچه بدون ما غروب می کند، نسیم هویزه خیلی دورتر از ما می وزد ....

امشب که دل من گرفته،

 شما را نمی دانم ...

بعد از این روزهایی که دور کرده دلهایمان را از یکدیگر انگار...

دعا کنیم:

سال دیگر،

یا حتی زودتر،

شب قدر دیگر،

زیر بیرق حجه بن الحسن (عج)،

و نه در کنار مزار شهدا و پیشوایانمان،

بلکه در کنار وجود نازنین رجعت کرده ی خودشان،

جوشن کبیر بخوانیم،


+تاریخ سه شنبه 91/5/17ساعت 9:4 عصر نویسنده polly | نظر

+++


+تاریخ دوشنبه 91/5/16ساعت 10:42 عصر نویسنده polly | نظر

کودک درون هراسان و شتاب زده در اتاق را باز کرده. سرش را قبل از بقیه ی اعضای بدنش فرستاده توی اتاق و با لحنی وحشت زده در حالی که هنور دستگیره در را ول نکرده می گوید:

- باز داری گریه می کنی؟

من پشت میزم نشسته ام و دارم جمله های کتاب جامعه شناسی ام را برای خودم تکرار می کنم. سرم را بلند می کنم و با لحنی آمیخته با یک کمی تعجب می پرسم.

-هوم؟

کودک درون دست از دستگیره برمیدارد. می آید گونه هایم را به سمت پایین می کشد و می گوید:

- ببینم چشاتو؟ داری چی کار می کنی با خودت؟ واسه چی این قدر خودت رو عذاب می دی؟

کم کم از دنیای جمله های جامعه شناسی بیرون می آیم.

- چی میگی کودک درون؟

مشغول کشیدن از هر طرف چشمانم است و من هم کم کم دارم به فکر شوت کردنش به یک جای دورتر از یک سانتی متری صورتم می افتم.

- کجا قایمشون کردی؟

- چیو؟

- اشکاتو؟

- اشک چیه بابا ....

- پس این صدا چیه توی این ....

یکدفعه همزمان که دست هایش چشم هایم را به طرف پایین کشیده. خنده ی کودکانه ای را توی اتاق پخش می کند.

- پلی ...(صدای خنده اش) شدی شبیه (باز هم خنده) این فرستاده چوسان ...

دست هایش را از روی صورتم برمی دارد و بلند بلند می خندد. ذوق می کنم و از خنده اش می خندم. بلندش می کنم روی پاهایم می نشانم. دوباره صفحه ی مورد نظر کتاب جامعه شناسی ام را می آورم و شروع به تکرار کردن می کنم.

از روی دستم خم شده و مداد را برداشته و شادمانه حاشیه ی کتاب گل و صورتک های خندان می کشد. همین طور که با دقت، لبخند یکی از صورتک هایش را تا جایی که می تواند کش می دهد می پرسد:

- پس این صدای چیه پلی؟ صدای هق هقه تقریبا ...

- شاید از پنجره می یاد... این کارگرا ... وای نبودی کودک درون صبح به طرز وحشیانه داشتن همه چی رو می ریختن و خالی می کردن. اصلا گاهی احساس می کنم سر و صدا راه انداختن زیر پنجره ی مردم هم یه جور اشتغال زاییه ...

مشغول ارائه ی نظراتم در مورد اشتغال زایی هستم که می بینم. کودک درون خیلی وقت است از جایش بلند شد و دور و اطراف اتاق می گردد. به یک کپه کتاب و ورق و جزوه ی عربی رسیده است که از میان همه شان دفتر سبز نوشته هایم را که چند برگش هم بیشتر نمانده را بیرون می کشد و می گوید:

- این چیه؟

- وااای .... خوب شد نشونش دادی... چند برگش بیشتر نمونده ... باید یکی برام بخری....

چشمانش را ریز می کند و مظنونانه نگاهم می کند.

- اینجا قایمشون کردی؟

خنده ی مسخره ای سر می دهم و می پرسم.

- ببخشید دقیقا چیو؟

صدایش بالا می رود.

- اشکاتو ...

- بیخود شلوغش نکن.... داری پرت و پلا می گی... اصلا اشک کجا بود که بخوام قایمش کنم؟

- پس این صدا چیه ...

- صدای وز وز مغزته ... همون مغزی که من رو شبیه فرستاده ی چوسان می بینه بعید نیست که توهم گریه کردن کتاب و دفتر هم بزنه...

- چی کارش کردی پو؟

یک لحظه احساس می کنم متوجه منظورش شده ام. احساس می کنم از یک جای بالایی آمده ام پایین تر نشسته ام، ولی هنوز روی صندلی ام.

- هیچی ...

- بهش گفتی؟

- آره گفتم ...

- پس چرا این طوری ؟

- از کاراش سر در نمی یارم ....

بعضی مسائل و حرف ها هستند که فقط کودک درون های عالم درکش می کنند و تنها خودت متوجه منظورشان می شوی... کودک درون بلد است صدای هق هقی را که خودش خلق کرده یا واقعا وجود داشته و من نمی شنیدم را آرام کند ... بعد هم دوباره می آید روی پاهایم می نشیند و من برایش می گویم ...

- آنی شرلی می گه که ... روزهای خوب روز هایی نیستن که در اون یه اتفاق خارق العاده بیفته که بی نهایت خوش حالت کنن. روزهای خوب روزهایی هستن که اتفاقات معمولی و لذت بخش مثل مروارید پشت سر هم دیگه رد بشن ... نرم و آروم ...

- پس چیز چی میشه پو ...

- نمی دونم چی میشه ... فقط می دونم که الان حس خوبی دارم ... چون تو رو دارم و ....

شروع می کنم به تعریف کردن چیزهای خوب زندگی و او هم حاشیه کتاب گل و صورتک های خندان می کشد.

پ.ن(مخفف پو نوشت): پرواز تا وقتی که روی زمین راه می رویم، یک آرزوست اما وقتی میان زمین و آسمان معلق شویم، یک ضرورت است ....

پ.ن: تو این بکش بکش روزگار... من فقط می خوام نفــ ــ ــ ــ ــ ــس بکشم ....

پ.ن: تجربه نشان می دهد. پی نوشت همیشه بیشتر از خود متن خواننده دارد.


+تاریخ یکشنبه 91/5/15ساعت 11:8 صبح نویسنده polly | نظر

زمستان می رود و رو سیاهی به زغال می ماند...

احساس زغال را دارم...

می دانم بعد از این زمستان هم....


+تاریخ شنبه 91/5/14ساعت 5:49 عصر نویسنده polly | نظر

خاصیت 16 سالگی این است که نرم و لطیف و انعطاف پذیر می تواند با همه چیز خم شود ... جمع شود... کم شود ... زیاد شود ...

.

.

.

.

.

.

.

.

حرف نزنم بهتر است....

 

پ.ن دوستانه: راستی گفته بودم وقتی "پو" صدایم می زنید چه قدر خوشحال می شوم؟

پ.ن همیشگی: یاد خیلی چیزها بخیر!


+تاریخ پنج شنبه 91/5/12ساعت 4:17 عصر نویسنده polly | نظر

امیرخانی را از کتابخانه بیرون کشیده ام بخوانمش. عشق کنم!

دیشب هم جایت خالی هری پاتر را بیرون کشیده بودم.

گفتم جلدش کرده ام؟ تقریبا چیزی از کتاب باقی نمونده بود. دفعه ی آخری که کسی خواندش یک دخترک اول راهنمایی بود! مثل خود قدیم هایم و من چه قدر حسودی ام می شود به دخترک های اول راهنمایی که تازه می خواهند هری پاتر بخوانند!

همان دیشب هم فقط اسم فصل اول را خواندم. خواب از سر و روی چشمانم داشت بالا می رفت. کتاب را گذاشتم پشت تخت نیمه شب زیر دست و پایم نرود از اینکه هست له و لورده تر نشود! بعد هم خوابم برد. هنوز هم پشت تخت است.

گفتم دیروز تولد هری پاتر بود؟

یادم رفته بود. اصلا همیشه یادم می رود! دیشب یکدفعه فهمیدم... همان موقع که داشتم توی جایی که نباید دنبال چیزهایی که نیستند می گشتم. اصلا بحث این نیست. داشتم یک چیز دیگر تعریف می کردم.

می گفتم. امیرخانی را از کتابخانه کشیده ام بیرون بخوانمش عشق کنم. جانستانش را برداشتم.

همین چند وقت پیش داستان سیستان را خواندم. چند روزی بیشتر از یک ماه پیش. می خواستم تعریفش کنم ها ... نشد... نمی دانم چرا نشد. ولی این قدر از پایانش عشق کرده بودم که همان نیمه شب خانه ی مادربزرگم می خواستم بلند شوم بروم از یک جایی لپ تاپ نازنینم را پیدا کنم بنویسم!

توی دنیا دو تا چیز است که باعث می شود چشمه ی نوشته هایم فوران کند. دومی اش پایان کتاب های امیرخانی است! لپ تاپم را هم که پیدا نکردم و جمله هایم که مثل فواره یکدفعه بالا رفته بودند همه شان ریختند زمین و دیگر نتوانستم پیدایشان کنم.

ننوشتمشان دیگر.... الان یک کلمه هم از آن فواره یادم نمی آید!

جانستان را که خوانده ام. همه اش را هم خوب خوب یادم است. هری پاتر را هم خوانده ام. این قدر خوانده ام که می توانم برایت از حفظ جمله به جمله بگویم. یک کتاب کت و کلفت هم زیر تختم هست برو ببین. حال خواندنش را ندارم. این قدر روند آرامی دارد که مسائل روز زندگی نمی گذارد من حواسم را جمع شخصیت ها کنم که ببینم چه می گویند چه کار می کنند اصلا این که الان دیالوگ گفت کدامشان بود!!

در زمانی که نوشته هایش زیر نگاهم سر می خورند به جای توجه به آنها مدام فکر می کنم که چه بگویم؟ چه کار کنم؟ اصلا اینکه دراز کشیده اینجا زیر آفتاب تابستانی و کتاب می خواند کیه؟

خودم را می گویم.

قبل از اینکه بیایم اینجا شلوغ و پلوغ کنم و کلمه کلمه به کلمه پشت سر هم بنویسم. امیرخانی می خواندم...

یک حرف هایی زد حواسم پرت شد...

بلند شدم...

حالا کتاب دیگری سراغ داری؟ یک نموره دوز حواس پرت کردنش بیشتر از امیرخانی بیشتر باشد؟

پ.ن: حاصل "نمی توانم حرف بزنم" ها و " می خوام حرف بزنم" ها می شود همین اراجیف....


+تاریخ چهارشنبه 91/5/11ساعت 2:14 عصر نویسنده polly | نظر

درست وسط اتاق دو زانو نشسته بود. آرنجش را تکیه داده بود به پایش و دستش هم زیر چانه اش.

با انگشت اشاره اش طرح های فرش را دنبال می کرد.

.

بهم گفته بود این انگشت ها کاربرد های زیادی دارند، همان موقع هم گفت به کسی نگویمشان. یه دور و برش هم نگاهی انداخت انگار کسی دارد دنبالمان می کند.

من هم چیزی نگفتم دیگر.

صبح هم بی دلیل داشت لباس هایی را که چند روز پیش پوشیده و همین طور لبه ی تخت به حال خودشان گذاشته بود را تا می کرد. وقتی با تعجب گفتم چرا مانتویش را تا می کند. ازم پرسید آستین هایش را کجا گذاشته ام.

بعد یک کارهای عجیب و غریبی کرد. وقتی دید نگاهم خیره شده به حرکاتش. آستین هایش را از مقابل صورتش پایین آورد و آهی کشید و باز هم گفت که برای کسی نگویمشان...

نگفتم من هم به کسی. فقط کاغذ ها بی پدر مادری را که این طرف و آن طرف اتاق پخش بود و خط شکسته نستعلیقش روی همه شان پرواز کرده بود را جمع کردم و گذاشتمشان روی هم. گفتم هم که اینجا می گذارمشان. جوابم را هم داد. ولی نمی دانم چرا نیم ساعت بعد پرسید که کاغذ هایش کجاست؟

.

من چه می دانستم چی می شود؟

همان طور دو زانو نشسته بود و انگار نمی دانست با دست هایش چه کار کند.

نگاهش ولی هنوز طرح های فرش را دنبال می کرد.

من که خبر نداشتم.

فقط دستم را گذاشتم زیر چانه اش.

کار بدی کردم؟

فقط دستم را گذاشته ام زیر چانه اش حالش را پرسیدم....

کار بدی بود؟

بیا و ببین ...

از همان لحظه به بعد بی قرار شد. پنجره را باز کرد. پرده تا می توانست خودش را به در و دیوار کوبید.

مدام هم با قدم های بلند این طرف و آن طرف رفت و دست هایش را تکان تکان داد.

انگار که نمی دانست چه کارشان کند...

حالا هم نشسته یک گوشه حرف هایی می زند که می گوید به کسی نگویم...

راستی تو بگو...

کار بدی کردم؟

من فقط حالش را پرسیدم...

و دستم را گذاشتم زیر چانه اش....

همین.

دوست شما:

کودک درون


+تاریخ سه شنبه 91/5/10ساعت 4:37 عصر نویسنده polly | نظر