سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درست وسط اتاق دو زانو نشسته بود. آرنجش را تکیه داده بود به پایش و دستش هم زیر چانه اش.

با انگشت اشاره اش طرح های فرش را دنبال می کرد.

.

بهم گفته بود این انگشت ها کاربرد های زیادی دارند، همان موقع هم گفت به کسی نگویمشان. یه دور و برش هم نگاهی انداخت انگار کسی دارد دنبالمان می کند.

من هم چیزی نگفتم دیگر.

صبح هم بی دلیل داشت لباس هایی را که چند روز پیش پوشیده و همین طور لبه ی تخت به حال خودشان گذاشته بود را تا می کرد. وقتی با تعجب گفتم چرا مانتویش را تا می کند. ازم پرسید آستین هایش را کجا گذاشته ام.

بعد یک کارهای عجیب و غریبی کرد. وقتی دید نگاهم خیره شده به حرکاتش. آستین هایش را از مقابل صورتش پایین آورد و آهی کشید و باز هم گفت که برای کسی نگویمشان...

نگفتم من هم به کسی. فقط کاغذ ها بی پدر مادری را که این طرف و آن طرف اتاق پخش بود و خط شکسته نستعلیقش روی همه شان پرواز کرده بود را جمع کردم و گذاشتمشان روی هم. گفتم هم که اینجا می گذارمشان. جوابم را هم داد. ولی نمی دانم چرا نیم ساعت بعد پرسید که کاغذ هایش کجاست؟

.

من چه می دانستم چی می شود؟

همان طور دو زانو نشسته بود و انگار نمی دانست با دست هایش چه کار کند.

نگاهش ولی هنوز طرح های فرش را دنبال می کرد.

من که خبر نداشتم.

فقط دستم را گذاشتم زیر چانه اش.

کار بدی کردم؟

فقط دستم را گذاشته ام زیر چانه اش حالش را پرسیدم....

کار بدی بود؟

بیا و ببین ...

از همان لحظه به بعد بی قرار شد. پنجره را باز کرد. پرده تا می توانست خودش را به در و دیوار کوبید.

مدام هم با قدم های بلند این طرف و آن طرف رفت و دست هایش را تکان تکان داد.

انگار که نمی دانست چه کارشان کند...

حالا هم نشسته یک گوشه حرف هایی می زند که می گوید به کسی نگویم...

راستی تو بگو...

کار بدی کردم؟

من فقط حالش را پرسیدم...

و دستم را گذاشتم زیر چانه اش....

همین.

دوست شما:

کودک درون


+تاریخ سه شنبه 91/5/10ساعت 4:37 عصر نویسنده polly | نظر