سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امیرخانی را از کتابخانه بیرون کشیده ام بخوانمش. عشق کنم!

دیشب هم جایت خالی هری پاتر را بیرون کشیده بودم.

گفتم جلدش کرده ام؟ تقریبا چیزی از کتاب باقی نمونده بود. دفعه ی آخری که کسی خواندش یک دخترک اول راهنمایی بود! مثل خود قدیم هایم و من چه قدر حسودی ام می شود به دخترک های اول راهنمایی که تازه می خواهند هری پاتر بخوانند!

همان دیشب هم فقط اسم فصل اول را خواندم. خواب از سر و روی چشمانم داشت بالا می رفت. کتاب را گذاشتم پشت تخت نیمه شب زیر دست و پایم نرود از اینکه هست له و لورده تر نشود! بعد هم خوابم برد. هنوز هم پشت تخت است.

گفتم دیروز تولد هری پاتر بود؟

یادم رفته بود. اصلا همیشه یادم می رود! دیشب یکدفعه فهمیدم... همان موقع که داشتم توی جایی که نباید دنبال چیزهایی که نیستند می گشتم. اصلا بحث این نیست. داشتم یک چیز دیگر تعریف می کردم.

می گفتم. امیرخانی را از کتابخانه کشیده ام بیرون بخوانمش عشق کنم. جانستانش را برداشتم.

همین چند وقت پیش داستان سیستان را خواندم. چند روزی بیشتر از یک ماه پیش. می خواستم تعریفش کنم ها ... نشد... نمی دانم چرا نشد. ولی این قدر از پایانش عشق کرده بودم که همان نیمه شب خانه ی مادربزرگم می خواستم بلند شوم بروم از یک جایی لپ تاپ نازنینم را پیدا کنم بنویسم!

توی دنیا دو تا چیز است که باعث می شود چشمه ی نوشته هایم فوران کند. دومی اش پایان کتاب های امیرخانی است! لپ تاپم را هم که پیدا نکردم و جمله هایم که مثل فواره یکدفعه بالا رفته بودند همه شان ریختند زمین و دیگر نتوانستم پیدایشان کنم.

ننوشتمشان دیگر.... الان یک کلمه هم از آن فواره یادم نمی آید!

جانستان را که خوانده ام. همه اش را هم خوب خوب یادم است. هری پاتر را هم خوانده ام. این قدر خوانده ام که می توانم برایت از حفظ جمله به جمله بگویم. یک کتاب کت و کلفت هم زیر تختم هست برو ببین. حال خواندنش را ندارم. این قدر روند آرامی دارد که مسائل روز زندگی نمی گذارد من حواسم را جمع شخصیت ها کنم که ببینم چه می گویند چه کار می کنند اصلا این که الان دیالوگ گفت کدامشان بود!!

در زمانی که نوشته هایش زیر نگاهم سر می خورند به جای توجه به آنها مدام فکر می کنم که چه بگویم؟ چه کار کنم؟ اصلا اینکه دراز کشیده اینجا زیر آفتاب تابستانی و کتاب می خواند کیه؟

خودم را می گویم.

قبل از اینکه بیایم اینجا شلوغ و پلوغ کنم و کلمه کلمه به کلمه پشت سر هم بنویسم. امیرخانی می خواندم...

یک حرف هایی زد حواسم پرت شد...

بلند شدم...

حالا کتاب دیگری سراغ داری؟ یک نموره دوز حواس پرت کردنش بیشتر از امیرخانی بیشتر باشد؟

پ.ن: حاصل "نمی توانم حرف بزنم" ها و " می خوام حرف بزنم" ها می شود همین اراجیف....


+تاریخ چهارشنبه 91/5/11ساعت 2:14 عصر نویسنده polly | نظر