سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کودک درون هراسان و شتاب زده در اتاق را باز کرده. سرش را قبل از بقیه ی اعضای بدنش فرستاده توی اتاق و با لحنی وحشت زده در حالی که هنور دستگیره در را ول نکرده می گوید:

- باز داری گریه می کنی؟

من پشت میزم نشسته ام و دارم جمله های کتاب جامعه شناسی ام را برای خودم تکرار می کنم. سرم را بلند می کنم و با لحنی آمیخته با یک کمی تعجب می پرسم.

-هوم؟

کودک درون دست از دستگیره برمیدارد. می آید گونه هایم را به سمت پایین می کشد و می گوید:

- ببینم چشاتو؟ داری چی کار می کنی با خودت؟ واسه چی این قدر خودت رو عذاب می دی؟

کم کم از دنیای جمله های جامعه شناسی بیرون می آیم.

- چی میگی کودک درون؟

مشغول کشیدن از هر طرف چشمانم است و من هم کم کم دارم به فکر شوت کردنش به یک جای دورتر از یک سانتی متری صورتم می افتم.

- کجا قایمشون کردی؟

- چیو؟

- اشکاتو؟

- اشک چیه بابا ....

- پس این صدا چیه توی این ....

یکدفعه همزمان که دست هایش چشم هایم را به طرف پایین کشیده. خنده ی کودکانه ای را توی اتاق پخش می کند.

- پلی ...(صدای خنده اش) شدی شبیه (باز هم خنده) این فرستاده چوسان ...

دست هایش را از روی صورتم برمی دارد و بلند بلند می خندد. ذوق می کنم و از خنده اش می خندم. بلندش می کنم روی پاهایم می نشانم. دوباره صفحه ی مورد نظر کتاب جامعه شناسی ام را می آورم و شروع به تکرار کردن می کنم.

از روی دستم خم شده و مداد را برداشته و شادمانه حاشیه ی کتاب گل و صورتک های خندان می کشد. همین طور که با دقت، لبخند یکی از صورتک هایش را تا جایی که می تواند کش می دهد می پرسد:

- پس این صدای چیه پلی؟ صدای هق هقه تقریبا ...

- شاید از پنجره می یاد... این کارگرا ... وای نبودی کودک درون صبح به طرز وحشیانه داشتن همه چی رو می ریختن و خالی می کردن. اصلا گاهی احساس می کنم سر و صدا راه انداختن زیر پنجره ی مردم هم یه جور اشتغال زاییه ...

مشغول ارائه ی نظراتم در مورد اشتغال زایی هستم که می بینم. کودک درون خیلی وقت است از جایش بلند شد و دور و اطراف اتاق می گردد. به یک کپه کتاب و ورق و جزوه ی عربی رسیده است که از میان همه شان دفتر سبز نوشته هایم را که چند برگش هم بیشتر نمانده را بیرون می کشد و می گوید:

- این چیه؟

- وااای .... خوب شد نشونش دادی... چند برگش بیشتر نمونده ... باید یکی برام بخری....

چشمانش را ریز می کند و مظنونانه نگاهم می کند.

- اینجا قایمشون کردی؟

خنده ی مسخره ای سر می دهم و می پرسم.

- ببخشید دقیقا چیو؟

صدایش بالا می رود.

- اشکاتو ...

- بیخود شلوغش نکن.... داری پرت و پلا می گی... اصلا اشک کجا بود که بخوام قایمش کنم؟

- پس این صدا چیه ...

- صدای وز وز مغزته ... همون مغزی که من رو شبیه فرستاده ی چوسان می بینه بعید نیست که توهم گریه کردن کتاب و دفتر هم بزنه...

- چی کارش کردی پو؟

یک لحظه احساس می کنم متوجه منظورش شده ام. احساس می کنم از یک جای بالایی آمده ام پایین تر نشسته ام، ولی هنوز روی صندلی ام.

- هیچی ...

- بهش گفتی؟

- آره گفتم ...

- پس چرا این طوری ؟

- از کاراش سر در نمی یارم ....

بعضی مسائل و حرف ها هستند که فقط کودک درون های عالم درکش می کنند و تنها خودت متوجه منظورشان می شوی... کودک درون بلد است صدای هق هقی را که خودش خلق کرده یا واقعا وجود داشته و من نمی شنیدم را آرام کند ... بعد هم دوباره می آید روی پاهایم می نشیند و من برایش می گویم ...

- آنی شرلی می گه که ... روزهای خوب روز هایی نیستن که در اون یه اتفاق خارق العاده بیفته که بی نهایت خوش حالت کنن. روزهای خوب روزهایی هستن که اتفاقات معمولی و لذت بخش مثل مروارید پشت سر هم دیگه رد بشن ... نرم و آروم ...

- پس چیز چی میشه پو ...

- نمی دونم چی میشه ... فقط می دونم که الان حس خوبی دارم ... چون تو رو دارم و ....

شروع می کنم به تعریف کردن چیزهای خوب زندگی و او هم حاشیه کتاب گل و صورتک های خندان می کشد.

پ.ن(مخفف پو نوشت): پرواز تا وقتی که روی زمین راه می رویم، یک آرزوست اما وقتی میان زمین و آسمان معلق شویم، یک ضرورت است ....

پ.ن: تو این بکش بکش روزگار... من فقط می خوام نفــ ــ ــ ــ ــ ــس بکشم ....

پ.ن: تجربه نشان می دهد. پی نوشت همیشه بیشتر از خود متن خواننده دارد.


+تاریخ یکشنبه 91/5/15ساعت 11:8 صبح نویسنده polly | نظر