آن روز روی یکی از هزاران راه پله ی مخفی مدرسه نشسته بودیم و مدت ها با "ط" حرف می زدیم. مثل همه ی زمان های دیگر در آن سالهای به نسبت سخت. نمی دانم چرا پیش تو که چند قدم آن طرفتر بودی نمی آمدم؛ فقط بودنت را حس می کردم. "ط" می گفت آدم هایی که دوستشان داریم در واقعیت، با آن چیزی که در ذهنمان است زمین تا آسمان تفاوت دارند و تاکید می کرد که اصل همان چیزی است که در ذهنمان است نه واقعیت، و من در همان تاریکی "تو"یِ واقعی و خیالی را در ذهنم می آوردم و فکر می کردم کدام بهتر است؟
از آن زمان خیلی گذشت، بارها و بارها یادِ آن جمله افتادم و گفتم راستی کدام بهتر است؟ و اکثرا در این رقابت "تو"ی واقعی پیروز می شد و این هم یکی دیگر از همان نظریه ها "ط" بود که بعد از آزمون و خطای بسیار؛ بارها ردش کردم و بعدِ هر بار رد کردن شک کردم که نکند اشتباه کرده باشم؟
چند روز پیش با نرگول مشغول انتخاب کردن طرح قاب موبایل شبیهِ هم بودیم. شبیه هم بودنش هم برایمان اهمیت داشت. من قاعدتا باید میان طرح های شعروگرافی یک چیز خاطره¬انگیز را انتخاب می کردم، مثلا آنی که پشتش نوشته شده بود #جا_برای_من_گنجشک_زیاد_است_ولی یا آن یکی که پس زمینه ی آبی داشت و نوشته بود #من_از_آن_روز_که_در_بند_توام_آزادم.... یا خیلی های دیگر که گنجشک و خاطرات نهفته داشتند. ولی نهایتا اجماع نظراتمان به یک قاب با شعر #آن_نیستی_که_رفتی_آنی_که_در_ضمیری ختم شد، با خوشحالی از داشتن قاب های #شبیه_هم سفارش دادم و با خودم گفتم طرح های اسلیمی اش خیلی قشنگ است و حتما حسابی به گوشی ام می آید. به گوشی نرگول هم.
بعد از آن چندبار عکس قابی را که در دست ساخت و ارسال بود را نگاه و فکر کردم راستی چرا این شعر؟ چه شد که این یکی را انتخاب کردم؟ و دوباره یاد حرف "ط" افتادم و با خودم فکر کردم کدام یکی بهتر است؟ "تو" ی واقعی؟ یا "تو" یی که در ضمیری؟
شاید این هم مثل خیلی از نظریات شبهه بر انگیز "ط" هیچ پاسخی نداشته باشد. شاید اصلا هیچ "بهتر"ی وجود نداشته باشد. فقط من این را می دانم که "تو" همیشه بیشتر از "بودن" در ضمیر بوده ای. من با تو حرف زده ام، برایت نوشته ام، نظرت را پرسیده ام، دعوا کرده ام، خندیده ام، دویده ام، هزاران برابر بیشتر از آن زمانی که دیدمت.
سالهای دبیرستان باهم توی حیاط مدرسه می دویدیم، این سالها من پیاده رو ها را متر می کنم و نظریات کلانم را راجع به زندگی با تو در میان می گذارم، حتی خیلی وقت ها سوال می پرسم و تو اصولا چون نیستی جوابم را نمی دهی، بعد با خودم کلنجار می روم و به جواب نداشته فکر می کنم. باهم می خندیم، باهم حرف می زنیم و تو همچنان در ضمیری... و من شاید خوش بخت ترین دیوانه یِ رویِ زمینم....
امروز میان بحث ها کلان با تو به خودم که آمدم دیدیم از گفتن بخشی از نظریاتم در مورد "غم زدایی عشق" طفره می روم و می خندم، حتی تو اصرار می کنی بگو و من با خنده سعی می کنم بحث را عوض کنم بعد مثلا دیوانه های خوشحال کوله ی سنگینم را روی شانه هایم میزان می کنم و فاتحانه قدم برمیدارم و می خوانم:" گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم/آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری..."
.
#پ.ن: متن ها توی ذهنم قشنگ تر از دنیای واقعی اند، شاید به خاطر اینکه شکل ندارند و توده های سیال و شناوری هستند که در لحظه به آن چیزی که من می خواهم تبدیل می شوند، اما وقتی نوشته می شوند سخت و قالب گیری شده اند نمی شود زیاد جا به جایشان کرد و همین کلافه ام می کند و شاید به همین خاطر است که خیلی وقت ها از آنچه می نویسم انتظار خیلی بیشتری از آنچه که هست را دارم...
#پ.ن: التماس دعا، این شب ها... این شب ها...
دو سال است که می دانم بی قراری چیست
درد چیست
مهربانی چیست
دو سال است که می دانم آواز چیست
راز چیست ....
چشمهای تو شناسنامه مرا عوض کردند
امروز من دو ساله می شوم ....
#گروس_عبدالملکیان
حیف که دیگر دانشجوی ادبیاتم و نمی توانم سرخود توی شعر ها دست ببرم و "سعدیا" را "پلیا" کنم. همان طور که الان تهعدم اجازه نمی دهد دست توی شعر گروس عبدالملکیان برم و "دو" را به عددی بیشتر تغییر دهم و با خودم از بزرگی عدد حیرت کنم و زیر لب بگویم:"چه قدر سالهای خوب..."
خیلی هم کار دارم و نمی توانم متن های بلند بالا بنویسم، عوضش می روم که شاید خاطره ی آن روز خوب را داستان کنم. تو هم مثل همیشه، و همه ی این سالها سکوتی... من به سکوتت هم عادت کرده ام. با خودم فکر می کنم حتی سکوتت هم بخشی از خوش بختی م است و این چندمین چهار آذری است که در سکوت برقرار می شود و فریاد های شادمانه دختر 13 ساله ای آرامشش را بهم نمی زند. و من در پوسته ی 19 سالگی هنوز هم به اندازه 13 سالگی ام خوشحالم. نرم و آرام کلماتم را انتخاب می کنم و میان زندگی ام همه ی کلیدواژه های این سالها که دیگر بخشی از زندگی ام شده می درخشد...
.
لیلا...
#نیلوفر ها و #خوش_قلبی ها #گنجشک ها و و #چشم_های_بلوری و کلاس پیچاندن ها و راهرو های مخفیانه و اشک ها و لبخند ها و نامه ها و حتی صفحه صفحه ی خاطراتی که آرام آرام استعداد نویسندگی ام را شکوفا می کرد، بالا و پایین پریدن های بی حساب و آرزوی همیشگی معلم شدن همه گنجینه های 19 سالگی ام هستند، که به آنها می بالم و می دانم بی قراری چیست
درد چیست
مهربانی چیست...
راز چیست...
آواز چیست... حتی حتی....
.
پ.ن: باید بروم سراغ نوشتنی ها و خواندنی ها، شاید اگر تو نبودی هیچ وقت اینجا نبودم، همین میان دانشکده ادبیات، وسط کلاس های داستان نویسی خلاق، در حال جست و خیز میان کاشی های مدرسه، کف دفتر بسیج خواهران و قدم زنان در پیاده روهای انقلاب... اصلا شاید اگر تو نبودی آدم دیگری بودم.... شاید... حتی حتی.....
#پ.ن: ببخشید که خوب نیستم... خوب نمی نویسم.... دعایم کنید ...
حتما یک روز، وقتی خیلی پیر شدم حسرت این لحظه هایی را می خورم که خسته و له شده از روزهای پرکار بین نماز مغرب و عشا کنار جانمازم از پا می افتم و با لطافت خاصی تسبیح یادگار نجفم را لمس می کنم.
زیر همین چادر با گل های ریز ریز آبی...
حتما یک روز وقتی خیلی پیر شدم حسرتش را می خورم.
.
پ.ن: سلام بر هفتمین #چهار_آذر زندگی م.... خوش آمدی مهربان :)
از #رامونا دیگر چه بگویم جز اینکه آینه تمام نمای کودکی و نوجوانی ام بود؟
.
میان کتاب ها بزرگ شدم، یا حتی درونشان، در کودکی ام بیشتر از اینکه در دنیای واقعی زندگی کنم سرم را توی کتاب ها فرو کرده بودم و ساعت ها و ساعت بدون اینکه خسته شوم خوانده بودم. همیشه با خودم فکر می کردم کسانی که به من خواندن و نوشتن یاد دادند(همان معلم های اول دبستان) آدم های فوق العاده ای بودند، کسانی که در دنیای جدید و دوست داشتنی ای را به رویم باز کردند و رفتند و خیلی زود سطح خواندن های من از تابلوی های خیابان به رمان های طولانی ارتقا یافت.
چند وقت پیش که وارد کتابخانه ی دبستان می شوم می بینم که همه ی کتاب های نازک کودکان برایم غریبه می آیند، چون هیچ وقت وقتی برای خواندن آنها صرف نکردم، از همان بدو باسوادی یواشکی و کورمال کورمال سراغ قفسه ی مخصوص بچه های چهارم و پنجم رفته بودم، یواشکی کتاب هایشان را برداشته و فرار کرده بودم. و لابد آن زمان که همسن و سال هایم در #فسقلی_ها و #نی_نی_کوچولو و #هانس_کریستین_اندرسن متوقف شدند. من رولد دال و فریبا کلهر و رامونا و نیکولا می خواندم....
.
حالا در نیمه ی 19 سالگی ام نشسته ام و در دفترچه ی کوچکم برنامه کلاس کتابخوانی پنج شنبه را می نویسم. برای این هفته نوشته ام "کتاب های #بورلی_کلیری" توی گوگل سرچ می کنم تا اسم کتاب ها را بنویسم و بچه ها انتخاب کنند. صفحه ی نتایج جست و جو که می آید نمی دانم دنبال چه می گردم؟ دیگر چه چیزی می خواهم از رامونا بدانم؟ رامونای آینه تمام نمای کودکی ام بود. ناراحتی هایش، شکست هایش، همیشه خوب نبودنش، سرزنش هایی که می شد همه خود من بودم. وقتی کاردستی درست می کرد خود من بودم که کاردستی درست می کردم. نمی دانم از ابتدا روی حرام کردن چسب موقع درست کردن کاردستی حساسیت داشتم و با او همزادپنداری کردم یا او باعث شد که چنین حساسیتی پیدا کنم.
وقتی توی پارک از بارفیکس ها آویزان می شد و دست هایش پینه می زدند این من بودم که در اتاق کودکی ام دراز کشیده بودم و در عین حال از بارفیکس ها آویزان بودم، یا من بودم که بستنی قیفی م زمین می افتاد و به خاطرش حسابی جیغ و داد راه می انداختم. یا خود خود من بودم که همیشه ی همیشه با خواهر بزرگ ترم مقایسه می شدم و فکر می کردم تقریبا به هیچ درد نمی خورم.
نمی دانم گوگل دیگر چه چیز بیشتر از این می خواست بگوید، من با رامونا قد کشیده بودم، این قدر کتاب ها را خوانده بودم که درز هایش باز شده بود. صد بار به عروسی خاله بئا دعوت شده بودم وهزار بار دیگر بیزوس را کله کدو صدا کرده بودم و با هاوی سوار دوچرخه از این طرف خیابان به آن طرف رفته بودم...
صفحه ی گوگل را می بندم و فقط زیر همان یادداشت های دفترچه زردم با غرور خاصی می نویسم #رامونا_همیشه_راموناست....
.
ولی این میان هنوز هم یک چیز اذیتم می کند. آنجا که خانوم بینی به رامونا می گوید" مثل یک آمریکایی واقعی بایست و سرود را بخوان" یا آنجا که فکر می کنم درست است که رامونا هیچ وقت بزرگ نشد و تا ابد در ده سالگی باقی ماند ولی بالاخره بزرگسالی ای هم دارد. بزرگسالی ای که احتمالا خیلی با بزرگسالی نسل من تفاوت دارد. آنجا که می فهمم رامونای آمریکایی با وجود همه شباهت هایش با پلی ایرانی (در کودکی)؛ احتمالا در 19 سالگی با او فرسنگ ها تفاوت شخصیتی خواهد داشت. آنجا که دوباره یادم می افتاد در همه ی روزهای رنگارنگ کودکی ام که کتاب ها برایم ساختند. در دنیای هری پاتر و رامونا و نیکولا و غیره جای منِ واقعیِ ایرانی خالی بود. آنجا که می فهمم آنها هر چه قدر هم شبیه من باشند، من نیستند. آنجا که یادم می افتد همه ی دنیای فانتزی کودکی م از فیلتر مترجم ها رد شده بودند تا به ذهن رنگارنگ من برسند و کمتر کتابی به زبان مادری خودم بود...
.
بعد دوباره توی دفترچه ی زردم دنبال گمشده ای می گردم، گمشده ای از جنس خودمان برای بچه هایی که قرار است بهترین لحظات زندگی شان را روی تخت خواب دراز بکشند و بخوانند و بخوانند....
44 رتبه کنکور من بود.
سال کنکور مدام با خودم فکر می کردم که آخرش یکی از این عدد ها مال من می شود و به سبب عرف زندگی اینجایی همیشه رویم می ماند. مدام سرم را توی کتاب هایم فرو می کردم که آن اولی اش مال من بشود. مشاورم قول داد اگر تک رقمی شدم 206 آلبالویی ای را که همیشه جلوی در مدرسه پارک بود (و هنوز هم هست) به نامم کند. مدام رتبه های گزینه دویم را بالا و پایین کردم تا به آن شماره اولی برسم. نه به خاطر اینکه برای رشته ی مورد علاقه م احتیاجی به آن داشته باشم فقط چون می خواستم کاری را که شروع کرده ام کامل انجام داشته باشم، حس کمال طلبی مطلقی که بعد از آن کمتر سراغم آمد.
.
آن روز آخر از در دانشگاه شهید بهشتی که بیرون آمدم گفتم یک نمی شوم. حتی 10 هم نمی شوم. مشاورم با ذوق موقع آمدن رتبه های تک رقمی دنبال اسم من می گشت. بعد ها می گفت که آن سال اولین و آخرین باری بوده که واقعا به بودن اسم آشنایی آن میان امید داشته. ولی من می دانستم که اسمم آنجا نیست. وقتی با ناراحتی می پرسید زیر 20 هست می گفتم نه... می پرسید پس چند... می گفتم نمی دانم... ولی انگار می دانستم که یک جایی همان حوالی ست.
.
همه می گفتند وقتی این قدر برای #یک درس بخوانی وقتی هر چیزی غیر از یک بشوی افسردگی سراغت می آید. موقعی که با لرزش ملایم دستم اطلاعات را وارد سایت سازمان سنجش می کردم نمی دانستم عکس العملم بعد از دیدن آن عددی که تا آخر زندگی به گردنم آویزان خواهد شد چطور است. اولین عددی که دیدم 56 بود. بین آن سی صد هزار و خرده ای نفر. نفر 56 کشور بودم و نفر 44 ام منطقه.
.
در حقیقت به آن 44 احتیاجی نداشتم. برای ادبیات دانشگاه تهران خیلی بیشتر از آن هم کفایت می کرد بنیاد ملی نخبگان هم گلی به سرمان نزد. ولی من آن 44 را دوست داشتم. با خودم می گفتم جمع دو تا 4، 8 می شود و من چه قدر امام رضا را دوست دارم و به این 8 مستتر افتخار می کردم. حالا می بینم که اعضای این کانال#44 شده است. با خودم می گویم که چه قدر آشناست... یاد آن 44 تاریخی می افتم و آن کمال طلبی مطلقی که کمتر بعد از آن سراغم آمد و هدیه ای که امام رضا به دستانم داد و گمانم بهترین چیزی بود که می توانست باشد. شادی مستتری میان اعداد که حتی با رتبه یک و 206 آلبالویی هم قابل مقایسه نبود.
حالا که می بینم این 44 امی تویی... برای خودم لبخند می زنم و فکر می کنم چه قدر امام رضا را دوست دارم ...
.
پ.ن: التماس دعا...
خاطراتی که باهم زیر باران داشتیم؟
چه باران خوبی می آید لیلا، من منتظرم، شاید منتظر تو، شاید هم چیزی که نمی دانم و نمی خوابم. تو هم سکوت کرده ای؛ و بعد از همه ی این سال ها برای اولین بار باران من را یاد تو می اندازد و می توانم برای خودم بخوانم "خاطراتی که باهم زیر باران داشتیم/ شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم"
.
چه باران خوبی می آید لیلا... دلم می خواهد بلند شوم و پشت لپ تاپم بنشینم و تند تند بنویسم، اما ستون فقراتم از پی روزهای پرکار یاری نمی کند و چشمانم خسته اند، فقط می توانم اینجا منتظر تو یا چیزی که نمی دانم بمانم و همزمان بگویم وای لیلا چه باران خوبی می آید...
و می توانم کنارت بنشینم و در خلال حرف هایت با خودم بگویم معلوم است که فلسفه خوانده ای. می توانی وقتی می گویم "من تو را ناب ترین شعر جهان می دانم" بخندی و طعنه ای به دانشجوی ادبیات بودنم بزنی.
.
چه باران خوبی می آید لیلا، صبح بعد از باران دیشب، توی همان خیابانی که آن موقع تاریکی ش وهم آور بود یک ایستگاه دیرتر از اتوبوس بیرون آمدم و مجبور شدم بقیه راه را پیاده بروم، خسته و گرفته می گذارم آن مداحی ای را که شاید صد بار دیگر در طول این هفته ی دوان دوان گوش کرده بودم دوباره پخش شود. بعد پیاده روی خلوت و خنک را گز می کنم و فکر می کنم شاید تو خیلی فلسفه بدانی اما من با دانش نصفه نیمه ادبیاتم خیلی خوب می توانم ارتباط میان زیر لب لعن و سلام زیارت عاشورا گفتنت و باران و تکرار هزارباره ی این مداحی را بفهمم بعد سرم را روی شانه هایت بگذارم و بگویم #خوش_بختم به خاطر همین که گردش تسبیحت و آرام آرام تکان خوردن لب هایت را می بینم و کنارت نشسته ام و برای بار هزارم این مداحی را گوش می کنم و باز هم برایم تازه می آید...
راستی چه باران خوبی می آید #لیلا...
.
پ.ن: ببخشید که خیلی مجال نیست،خیلی جان نیست برای نوشتن....
پ.ن: دعایمان کنید...
امروز می فهمم که چه قدر تنهاییم، حتی در دوست داشتن هایمان وقتی می بینیم زین آتش نهفته فقط خدا خبر دارد...
نه حتی تو ...
که تنها خدا خبر دارد...
.
.
.
التماس دعا...
بعد از یک روز خسته توی دانشگاه و بدو بدو تا کلاس بعدی رفتن و اشتباه رفتن و برگشتن و غیره و غیره... به آسانسور خانه مامان جونی می رسم، یک لحظه خودم را توی آینه می بینم.
سرم را به شیشه ی خنکش می چسبانم و می گویم "ممنونم که مرا آفریدی"
گمانم #خوش_بختی همین باشد.
پ.ن: این روزها کمتر وقت می کنم به آینه نگاه کنم، بعد وقتی که می بینم می گویم عه... راستی که این منم....
#نوجوانی
به شوخی یا جدی به من طعنه می زند که "مگه نوجوانی؟" ناراحت نمی شوم. می گویم نوجوانی ام خوب بود، ذوق کردن های بی دلیل برای چیزهای کوچک، شاد بودن های طولانی مدت. حالا وقتی همان چیزها دیگر خوشحالمان نمی کند، وقتی در دایره بی انتهای مشغله ها گم می شویم و سراسر ناله و فریادیم، وقتی دیگر هیچ چیز ذوق زده مان نمی کند یا حتی خودمان ذوق هایمان را پنهان و دفن می کنیم... اصلا همان نوجوانی بهتر بود.
در نوجوانی ام فرصت داشتم برای یک کلمه هفته ها و هفته های خوشحال باشم، برعکس این روزها که خوشحالی ناشی از #اولین_کلاس یک روز بیشتر دوام نمی آورد و ناراحتی دعوا با فلان کس و روی زمین ماندن نمره ها و بی برنامگی بنیاد ملی نخبگان و تمام نشدن درس های دانشگاه سر دلم می ماند. نمی دانم شاید یک قسمت از پازل شخصیتی مان در نوجوانی جا مانده، همان جا که مربوط به ادامه ی زندگی با خوشحالی می شد و کسی یادمان نداد که ادامه اش چطور برگزار می شود، یا شاید هم طوری یادمان دادند که این دست خوشحالی های کوچک برای همان دوران و دور از شان بزرگسالان است.
لیلا می گوید دنیا جای خوبی نیست، ولی فرصت خوبی است. من حرفش را قبول دارم ولی کمی خسته ام، برای همین می گویم:"نمی دونم" دیگر جواب نمی دهد، من هم حرفی نمی زنم. بعد می روم تا درس هایم را بخوانم، فیلم ببینم، کارهای نکرده ام را انجام بدهم و مدام با خودم تکرار کنم"هیچ دیده ای به زخم های سینه ام مرهم نمی شود/ گو مرا که بعد از این چه می شود...."
گو مرا که بعد از این چه می شود....
پ.ن: حال دنیا بد است، خیلی بد. آن روز که احسان از دوست هایش حرف می زند که شهید شده اند حس می کنم به دهه 60 برگشته ایم. بعضی هایشان همسن خودم اند و من از این دور بی نهایت زمان جامانده ام. کسی می گوید همان جا که هستی بهترین باش، شاید سرشلوغی ها و گرفتاری هایمان همین معنا را بدهد لیلا، که دیگر آخرش است، دیگر تمام می شود... می آید و دست مهربانش را بر سرمان می گذارد و می گوید که دیگر تمام شد... که دیگر تمام شد....
فردا اولین باری خواهد بود که تنهای تنها سرکلاس می روم #ان_شاءالله البته یک بار دیگر هم برای رفع اشکال منطق و فلسفه رفتم ولی به قدری مسخره بود که خودم می پیچاندمش! حالا مطهره با خوشحالی مخصوص به خودش که توی این موقعیت ها سرحالم می کند می گوید:"وااای بالاخره معلم شدی!" با خنده می گویم:"فقط معلم هفت نفر!" با همان لحن امیدوارکننده می گوید "بالاخره هفت نفر! حالا می تونی راحت بگی شاگردام!" می خندم... می گویم شاگردام! شاگرد های خود خودم!
بعد می بینم توی گروه کوچک دوستی مان همه بیدارند. ساعت از یک گذشته. از زینب می پرسم به نظرت فردا نیم ساعت برای معرفی هفت نفر کفایت می کند؟ زینب با حوصله جوابم را می دهد، بعد حرف می زنیم و خاطره هایمان را تعریف می کنیم. کار به جایی می رسد که نشسته ایم و اسم معلم های قدیمی مان را می گوییم. خیلی هایشان را یادمان نمی آید. مثلا اسم معلم زیست اول دبیرستان یک جای مغزم یخ زده و به دهانم نمی رسد؛ هیچ وقت باورم نمی شد که روزی برسد که معلم فیزیک دوم راهنمایی و دینی سوم راهنمایی را فراموش کنم. تند تند اسم درس ها را می گوییم و در یادآوری معلم ها مسابقه می گذاریم تذکر می دهم که چون نیمه شب است یادمان نمی آید، وگرنه همین ها را صبح اگر بپرسند خاطرمان هست. نمی دانم برای تسکین خودم می گویم یا واقعا همین طور است؛ میان خنده هایمان فکر می کنم که شاید بچه ها حق دارند که فراموش کنند، و همان موقع کسی گوشه ی ذهنم یادآور میشود که اگر اسم ها را یادم رفته تاثیری که تک تکشان در زندگی ام گذاشتند را فراموش نمی کنم. یادم نمی رود خانوم لیاقت یادم داد بی ترس بنویسم، جلالی زیست دوم و نیاورانی ادبیات یادم دادند بدون استرس حرف بزنم، سید احمدیان فیزیک شاید اولین کسی بود که گفت باهوش ولی تنبلم. خانوم ملک همواره به برگه های تکلیف مرتبم افتخار کرد، خانوم سیدموسوی یادم داد که حسابی عشق بورزم و ... میان همه ی این اسم هایی که شاید یادم رفته باشد بزرگ شدم و همین ها باعث شد که میان بلبشوی دنیا حل و ناپدید نشوم...
حالا فردا برای اولین بار است که واقعا واقعا سرکلاس می روم، مطهره تنها کسی است که عکس العمل مهربانی نشان می دهد، خیلی دیر است و فردا نباید موجود خواب آلودی باشم و صبح که بشود شاید دیگر واقعا واقعا معلم باشم....
.
پ.ن: عکس مربوط به یک روز ناامید کننده ی پاییزی ست که مثل نوجوانی م به اتاق خانوم کریمی پناه بردم و وقتی بیرون آمدم حالم خوب بود...
پ.ن: و این میان باید بگویم که ... همه ی عالم را به پای اون خواهم داد/نازنینی که رسم مست شدن یادم داد...
پ.ن: هاعی، لیلا لیلا...