سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فردا اولین باری خواهد بود که تنهای تنها سرکلاس می روم #ان_شاءالله البته یک بار دیگر هم برای رفع اشکال منطق و فلسفه رفتم ولی به قدری مسخره بود که خودم می پیچاندمش! حالا مطهره با خوشحالی مخصوص به خودش که توی این موقعیت ها سرحالم می کند می گوید:"وااای بالاخره معلم شدی!" با خنده می گویم:"فقط معلم هفت نفر!" با همان لحن امیدوارکننده می گوید "بالاخره هفت نفر! حالا می تونی راحت بگی شاگردام!" می خندم... می گویم شاگردام! شاگرد های خود خودم!
بعد می بینم توی گروه کوچک دوستی مان همه بیدارند. ساعت از یک گذشته. از زینب می پرسم به نظرت فردا نیم ساعت برای معرفی هفت نفر کفایت می کند؟ زینب با حوصله جوابم را می دهد، بعد حرف می زنیم و خاطره هایمان را تعریف می کنیم. کار به جایی می رسد که نشسته ایم و اسم معلم های قدیمی مان را می گوییم. خیلی هایشان را یادمان نمی آید. مثلا اسم معلم زیست اول دبیرستان یک جای مغزم یخ زده و به دهانم نمی رسد؛ هیچ وقت باورم نمی شد که روزی برسد که معلم فیزیک دوم راهنمایی و دینی سوم راهنمایی را فراموش کنم. تند تند اسم درس ها را می گوییم و در یادآوری معلم ها مسابقه می گذاریم تذکر می دهم که چون نیمه شب است یادمان نمی آید، وگرنه همین ها را صبح اگر بپرسند خاطرمان هست. نمی دانم برای تسکین خودم می گویم یا واقعا همین طور است؛ میان خنده هایمان فکر می کنم که شاید بچه ها حق دارند که فراموش کنند، و همان موقع کسی گوشه ی ذهنم یادآور میشود که اگر اسم ها را یادم رفته تاثیری که تک تکشان در زندگی ام گذاشتند را فراموش نمی کنم. یادم نمی رود خانوم لیاقت یادم داد بی ترس بنویسم، جلالی زیست دوم و نیاورانی ادبیات یادم دادند بدون استرس حرف بزنم، سید احمدیان فیزیک شاید اولین کسی بود که گفت باهوش ولی تنبلم. خانوم ملک همواره به برگه های تکلیف مرتبم افتخار کرد، خانوم سیدموسوی یادم داد که حسابی عشق بورزم و ... میان همه ی این اسم هایی که شاید یادم رفته باشد بزرگ شدم و همین ها باعث شد که میان بلبشوی دنیا حل و ناپدید نشوم...
حالا فردا برای اولین بار است که واقعا واقعا سرکلاس می روم، مطهره تنها کسی است که عکس العمل مهربانی نشان می دهد، خیلی دیر است و فردا نباید موجود خواب آلودی باشم و صبح که بشود شاید دیگر واقعا واقعا معلم باشم....
.
پ.ن: عکس مربوط به یک روز ناامید کننده ی پاییزی ست که مثل نوجوانی م به اتاق خانوم کریمی پناه بردم و وقتی بیرون آمدم حالم خوب بود...
پ.ن: و این میان باید بگویم که ... همه ی عالم را به پای اون خواهم داد/نازنینی که رسم مست شدن یادم داد...
پ.ن: هاعی، لیلا لیلا...


+تاریخ پنج شنبه 94/8/21ساعت 2:0 صبح نویسنده polly | نظر