سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در برزخ میان "باید خوابم نبرد" و " چه قدر دلم نمی خواهد بیدار بمانم" برای قیچی می فرستم: آفرین مهربون.

و در حالی که "چه قدر دلم نمی خواهد بیدار بمانم" به پیروزی رسیده. خودم را بعد از چندین ساعت حرص خوردن و عطسه کردن های ناشی از همان جوش زدن روی تختم می اندازم.

بعدش؟ خب... ساده است، "باید خوابم نبرد" به "ئه دیدی چی شد... خوابم برد!" تبدیل می شود!

قیچی می گوید که هیچ وقت بچه هایم را دعوا نکنم چون خیلی خوف می شوم. اگر این همه حرص را برای یکی از بچه هایم خورده بودم یا همه داد و بیداد را برای او کرده بودم نمی توانست این طور ریز ریز بخندد و بگوید که خیلی خوف شده ام! خنده ام می گیرد. ولی پرستیژم را حتی الامکان حفظ می کنم و می گویم برود.

 - اگر یکی از بچه هام مثل تو بود، که نیست...

بعد نظرم عوض می شود و ادامه می دهم. بچه های من که این طوری نیستند اگر یه روز رفتی مسافرت و یکی از دردونه هات رو گذاشتی خونه ی ما اگر ببینم مثل مامان مهربونش رفتار می کنه کتکش می زنم.

قیچی فریاد می زند: تو بچه تو میــــــــــزنی؟

می گم: نه خیر. بچه ی تو رو می زنم!

شروع می کند به داد و بیداد کردن که من هیچ وقت بچه ام را پیش تو نمی گذارم و بروم... فکر می کنی بچه هام رو از سر راه اوردم که بذارم پیش تو کتکشون بزنی. در حالی که بقیه ی حرفهایش را نمی شنوم و نگرانم که نکند باز دیر بشود. می گویم که کمتر داد و بیداد کند و برود سر زندگی اش.

تا صبح توی خواب دارم دنبال کتاب تاریخ معاصر نداشته ام می گردم! بین وسایلم یک کتاب تاریخ معاصر هست که مال ضحی است. ولی مال خودم را پیدا نمی کنم. مثل پریشب که خواب می دیدم امتحان شیمی دارم و فکر می کنم اگر فردا ساعت هشت از خواب بلند شوم می توانم همه اش را بخوانم و مثل شب قبلش که خواب می دیدم معلم زبانمان که امتحانش از منطقه آمده می خواهد یک امتحان داخلی هم بگیرد!

توی خواب هم داشتم به همه ی مسئولین و مربوطین آموزش و پرورش  اعتراض می کردم و همزمان فریاد. آن قدر که وقتی از خواب بیدار شدم احساس می کردم صدایم گرفته است و در میان همین فکر ها فکر می کردم که دو سال زندگی کردن با چنین وضعیتی چنان تاثیر غیر قابل جبرانی روی ضمیر ناخودآگاهم گذاشته که اگر تا آخر عمر هم خواب دعوا و مرافعه ببینم اصلا عجیب نیست!

آخرش هم ایستاده بودم و میان خوابم و داشتم به کتاب تاریخ معاصر ضحی نگاه می کردم و فکر می کردم حالا که کتابش دست من است چطور می خواهد درس بخواند و کتاب خودم اصلا کجاست.

برای قیچی همه ی اشعار پس از نیما رو توضیح دادم و احساس کردم که چه قدر عاشق ادبیاتم. بعد فکر کردم به کتاب ادبیات دوباره خوانده نشده ی توی اتاق، بعد دوباره ی برای چندمین بار گفتم که برود و یک ربع بعد داشتم می اندیشیدم که چرا وقتی خودت درس نمی خوانی این یه ربع ها این قدر دیر می گذرد؟

صبح که از خواب بلند شدم هنوز داشتم عطسه می کردم و چشم هایم هم ناخودآگاه گریه. ساعت نه بود و فکر می کردم که حتما قیچی الان سر امتحان ادبیات است. در حالی که اشک هایم را پاک می کردم فکر کردم که نکند آن شعر های رستم و اشکبوس را یادش نباشد!وقتی یک عطسه ی دیگر آمد فکر کردم که باید به کمی هم به فکر بچه های آینده ام باشم که مطمئنا مادر عصبی نمی خواهند...

بی شک ضمیر ناخودآگاهم امشب هم خواب یک امتحان دیگر برایم تدارک دیده.... و منم هم به سان یک دختر کوچولو ساده لوح بدون هیچ فکری حرفش را باور می کنم و استرس می گیریم و صبح هم درست بعد از بیدار شدن به تاثیر غیر قابل جبران فکر می کنم....

قیچی امتحانش را خوب می دهد. عطسه ها هنوز هم بینی من را را خارش می دهد....


+ تاریخ شنبه 91/3/27ساعت 11:13 عصر نویسنده polly | نظر

آخرین خاطره ها ماندگار ترند...

***لیلا امروز بعد از نیم ساعت خط خوردن دستش توسط آرنج من وقتی یه کلمه توی کتاب دینی اش نوشت! با تعجب گفت: باورم نمی شه که می تونم بنویسم!!!

دیگر برای خودم حرفه ای ترین دست خط زن روی زمینم.

***بعد از اینکه چندین بار سر صحیح کردن امتحان زبان به جای روی صفحه از پشت صفحه شروع کردم به صحیح کردن. دیدی جیغ و داد کنان گفت: باورم نمی شه که این قدر خنگی و نمی فهمی که ممکن نیست همه ی سوال ها رو اشتباه زده باشی! و برگه را برگرداند.

توی فکر تمام شدن بودم. اینکه یعنی تمام می شود؟ تمام بشود چه می شود؟

***قنوا توی راهروی جلویم را گرفت و گفت: پلی با من قهری؟ بعد از اینکه از به پایان رسیدن دنیا مطمئن شدم! با خنده گفتم: قنوا این همیشه من بودم که منتت رو می کشیدم چی شده؟ و قنوا دوباره به روش خودش قهر کرد و رفت.

و من هم پشت سرش شروع کردن با نام های مختلف صدایش کردن: قنون... تو یه کتونی... قنال... توی یه آلدهیدی....  قنوآت ... تو یه استری.... و به همه ی ترکیب های آلی افتخار کردم و به شیمی هم.

***سعیده کتابش را دستم داد و برای بار هزارم گفت که مراقبش باشم.

***ریحانه دنبالم آمده. می گه زودتر بدوم سوار سرویس شوم. دوباره مثل دیروز چادرم به لبه ی صندلی گیر می کند... یاد شعر شهریار می افتم.

***دوباره داریم به متی بحث می کنیم. به نتیجه هم نمی رسیم. سر سوال 6 امتحان مثلثات....

*** با صدرا دور حیاط راه می رویم، دوباره دارم یکی از همان سخنرانی های معروفم را می کنم! "برو دنبال علاقت بچه جون" "ول کن این ریاضیو" و....

به صدرا می گم یادت هست دوم راهنمایی بعد از اینکه زنگ کلاس می خورد تصمیم می گرفتیم بریم بیرون قدم بزنیم؟ قاه قاه می خندد. می گه: پلی یادت هست پابوکس می رفتی؟ قاه قاه می خندم... یادش به خیر را که می گوید. فرار می کنم... و زیر لب با خودم می گویم! "باز هم خاطره..."!

*** ضحی با مداد رنگی اش می آید کنار دستم بنشیند. یکدفعه از جایش می پرد و می گوید: نه من اینجا نمی شینم! تو آدم خطرناکی هستی! دست آدمو خط می زنی!

به خودم افتخار می کنم!

*** قنوا می گوید تو بهترین دوستی هستی که می شناسم! ذوق می کنم! "راست میگی؟" از میان لب هایم بیرون می پرد. می گوید: خاطره سازترینی!

دلم برای قنوا هم تنگ میشود...

*** زینب و هدی دارند توی سر و کله ی همدیگر می زنند. می گویم مشکل از نشستن این دو تا کنار همدیگر نیست. زینب کنار نیکی و ضحی هم که می شست کتک کاری زیاد می کرد....

زینب را دوست دارم.

*** باز هم لب به اعتراض باز می کنم! باورم را باور نمی شود که دیگر ت م ا م شد! مشاورمان برای بار هزارم می گوید که ساکت باشم.....

** هدا و فهیمه با هم یک گوشه سایت نشسته اند. ساعت ها با فهیمه دست می دهم. هدا غر می زند که تمامش کنیم.

** برای بار هزارم سر پروژه ی کامپیوتر با دیدی دعوایم می شود! نرگس سادات داوطلبانه کمکمان می کند...

** ضحی فایل های جزوه ی دینی را می گیرد و می گوید: دستت درد نکنه... آخرین خاطرات....

** صبح بهزادی از سرویس پیاده می شود و می گوید: سلام پلی جون گیر جدیدی نداری به من بدی؟

اتفاقا وقتی داشت پیاده می شد با خودم فکر کردم! اه خدایا باز این دختره!

بهش می گویم.

 می خندد.

** با نازنین حاضر نمی شویم که یک سانتی متر هم جا به جا شویم که ماشین خانوم کریمی رد شود و برود طرف دبستان! نازی می خندد می گوید عیبی نداره! آروم آروم پشت سرمون می یاد.

عشق می کنم.

** - راستی نازی به قیچی گفتم که اون دفعه سر کلاس گفتی که ما که تو این کلاس هانیه نداریم!!!(در حالی که دو تا هانیه داریم!!)

- بهش بگو بیاد منم براش تعریف کنم که تو پرسیدی دما رو با چی اندازه می گیریم!

قاه قاه زیر خنده می زنم.

عشق می کنم.

** دکمه دوم مانتوی هدی کنده می شود. در حالی که مصرانه حاضر نیست که دکمه اولش را ببندد غر غر کنان به زمین و زمان فحش می دهد! من و نرگس ساعت ها از خنده ریسه می رویم.

** ضحی آمده نشسته کنارمان. میان همه ی حرفای هدی از درس 11 از درس 3 سوال می پرسد و اگر بگویی ساکت باشد استدلال می کند که توی امتحان همه را قر و قاطی می دهند و باید قدرت تشخیص داشته باشی

** معلم دینی مان آمده بالا سرم می پرسد امتحانم را تمام کردم؟ معلم ریاضی از پشت سرش لبخند می زند. ذوق می کنم. یاد صبح می افتم....

**ضحی و نرگس مصرانه گیر داده اند که نرگس سادات مشکی پوشیده و حتما برایش اتفاقی افتاده که این قدر ناراحت است. نرگس سادات فقط سرش گیج می رود. لباسش هم بنفش است! ولی ضحی باز هم اصرار می کند که حتما اتفاقی افتاده...

دلم برای پافشاری های ضحی هم تنگ می شود؟

** با خاله معین و نرگس و متی نشسته ایم روی اولین پله راه پله ی امتحانات... متی تنبلی اش می آید برود از تو کمدش شکلات بیاورد! دلم نون قندی ها اتاق مشاوره را می خواهد....

** گفت فرقی نمی کنه بری فرهنگ یا نری در هر حال آدم مزخرفی هستی! چون داری از پیش من میری.... میرزایی رو میگم...

** خانوم گرامی می آید به برگه ی امتحان شیمی ام منگنه بزند. برگه دومی وجود ندارد که بخواهد منگنه کند. اولین کسی که می خندد خودش است. من هم می خندم. نرگس هم.

**نشسته ایم کنار هم توی حیاط آفتاب گرفته ی داغمان حقیقت یا جرات بازی می کنیم! من هنوز هم جزو همین حلقه ام! من جزو این حلقه می مانم....

** suitable معنی می دهد مناسب. می گویم تصور کنین که یه دوست ژاپنی دارین اسمش sui ئه بعد با هم می رین رستوران. شما به sui اشاره می کنین که table،sui یعنی سویی بیا اینجا یه تیبله! یعنی اون تیبله مناسبه که بشینیم روش با هم غذا بخوریم! بعد قبل از اینکه غذا بخورین هم معنی کلمه رو یاد گرفتین! هم دیکتشو!

غزال می گوید بی مزه.

نگین کلی حال می کند و می خندد و می گوید که عاشق این کار هاست.

سعیده به ذهن خلاقم آفرین می گوید...

بقیه...

** خانوم کریمی برای بار هزارم برای تولدم باراکا پخش می کند! آآآآآی عشق می کنم. وقتی غزال سر می رسد باراکا ها تمام شده! غر غر می کند و نا پدید می شود! اولین باراکایی که پیدا می شود میروم دنبالش برایش ببرم.

وقتی از جلوی در حیاط برایش باراکا را تکان تکان می دهم می گوید:

- یعنی تو واقعا اینو برا من نگه داشتی و نخوردیش؟!!!

کمی که فکر می کنم خودم هم باورم نمی شود! می خندم!

**اتاق خانوم قاسم پور شلوغ و پلوغ است اول ها امتحان اجتماعی دارند فردا و من در حین اعتراض کردن هایم به خانوم قاسم پور که وقتشون خیلی کم است، دارم به آنهایی که این طرف و آن طرف می دوند. می خندم. اتاق گرم است. خطاب به جمع می گویم.

بچه ها امسال خیلی زود نگذشت؟

فریاد چرااااااااا ها بلند می شود.

محدثه می گوید خیلی هم مزخرف گذشت.

می گویم دبیرستان کلا همین طوریه.

خانوم قاسم پور چشم غره می رود.

می خندم.

موقع بیرون رفتن از همه ی انرژی های مثبتی که داده ام تقدیر و تشکر به عمل می آورد!

می خندم باز هم، می گویم دلشان برایم تنگ می شود! آخر آخرش همین است.

**سعیده دارد ارشادم می کند! که پـــــــلی نــــــــرو بانو امین! خواهرم اونجا بود! بانو امین خوب نیست! رتبه کنکورت خوب نمی شه!

کمی نگاهش می کنم و می گویم که فرقی نمی کند! ربطی به مدرسه ندارد اصلا! اول و آخرش خودت باید بخوانی اش!

حرفم را تایید می کند. بعد از مضرات فرهنگ و حرف هایی که شجی زد می گویم.

می گوید خب فرهنگ هم نرو!

می فهمم همه اش از درد دوست داشتنمان است! و این چارچوب هایی که دنیا برایمان چیده! دانه دانه با دست هایشان خودش و از آن که برایمان رهایی نیست  هیچ و دوست داشتن هم که فطرت مان است...

آنوقت بگو، انسان دقیقا باید چه کند؟

می ماند میان دو راهی سعیده! میان همان جایی که من برای رفتن عارفه مانده بودم...

اگر به خودم باشد ها! حتی الامکان به فطرت خودم جواب می دهم! نه چارچوب این دنیای فانی... فانی... فانی...

** سعیده صبح تا می بیندم می گوید: پلی من تحقیق کردم اگر می خوای برای اونجا....

نگاهش می کنم. کلماتش سر می خورد توی چشمانم. بعد برای هزارمین بار در روز احساس می کنم خیلی دوستش دارم...

سعیده در دو راهی نمی ماند... دوست داشتنش واقعی است... نه مثل مال من...

آدم در این دنیا یکی دو تا مثل سعیده داشته باشد ها...

هیچ غمی ندارد!

** -دوستت دارم نرگس سادات...

- چی شده پلی؟

- وا ... مگه باید چیزی شده باشه؟

- نه آخه قبلا یهویی نمی گفتی...

- چند وقت پیش داشتم با یکی بحث می کردم که آیا آدم باید به دوستاش بگه دوسشون داره یا نه... گفت نباید بگه..

- چرا نباید بگه؟

- نمی دونم...

- نه به نظر منم باید بگه...

افتخار می کنم به کسایی که نوجوانی مون رو در کنار هم گذروندیم! کنار هم نشستیم. مثل هم فکر کردیم و همدیگه رو دوست داشتیم.

و به خاطره های روزهای زوج و چهارشنبه های من و نرگس سادات...

حالا همه ی روز های نرگس بدون من زوج می شود و همه ی شنبه های من بدون او چهارشنبه...

** صدرا مشغول انجام دادن عملیات انتحاری است! میگه بچه ها هوام رو داشته باشین... می گم صدرا برو... همش در ره منزل لیلیه....

و بهش می گویم که چه قدر برایش خوشحالم...

منزل لیلی؟....

** غزال و صدرا دارند همه ی نکات آمادگی دفاعی را به صورت عملی اجرا می کنند! همه ی نماز خانه سرشان را از روی جزوه هایشان بلند کرده اند و نگاه می کنند. من و کوثر از خنده ریسه می ریم....

غزال دور نمازخانه می چرخد. صدرا ادای مصدوم ها را در می آورد...

من و کوثر ریسه می رویم...

*** دیدی بالاخره بعد عمری بالا و پایین رفتن بهم می گوید که دلش برایم تنگ میشود!

 احساس پیروزی می کنم! شده ام عینهو شکلک :دی!

***موج اف ام: اشک هات رو کی میشماره وقتی که
 دستای من از گونه هات دوره
رفتن
 همیشه اختیاری نیست
 آدم ی جاهایی رو مجبوره

با لحن پرویز پرستویی می گویم... فاطمه ... فاطمه...

خودم تعجب می کنم!

 ** نرگس و دیدی دوتایی بابت اینکه جواب سوال امتحان را 11 در آورده می زنند قدش و اطمینان پیدا می کنند که درست نوشته اند! می خندم و می گم الان به کلیدش شک می کنه بابت جواب شما دوتا، نرگس می خندد. دیدی دنبال می دود و دستش را به روش خودش تو گوشم می خواباند و می گوید: برو ادبیاتتو بخون...

** شجی از نرگس سادات می پرسد: نکته مهم چیست؟ نرگس سادات تند تند شروع به از حفظ گفتن نکته مهم کتاب زبان فارسی می کند. همه نگاهی به کتابشان و درس های خوانده نشده شان می اندازند.... و آه می کشند....

** خاله معین صد ساعت به کمد التماس می کند با کلیدی که دستش است باز شود. در باز نمی شود. وقتی ناله کنان روی زمین می نشیند و دستش را به دستگیره در می گذارد  کمد باز می شود. من و نرگس و متی و خودش از خنده روی زمین پهن می شویم.... میان خنده هایم حواسم به این خنده هاست... خنده ها....

** داریم یکی از سنگین ترین کیسه هایی را که دیدم دنبال خودم می کشیم و از سمت راهنمایی می رویم طرف آسانسور. یکدفعه خانوم گرامی از جهت مخالف وارد می شوند. خودم را آماده می کنم تا شروع کنم به توضیح دلایل اینکه چرا راهنمایی بودم. خانوم گرامی اصلا تو تاریکی ما را نمی بیند... کیسه را می کشیم و می رویم.... خنده ام میگیرد...

** مگر بشکند چشمان ساقی امشب خمارم را... خمارم را... خمارم را....

** زینب آمده با همان چادر و مقنعه کنار ما و جزوه ها و پلی کپی های بی پایانمان ایستاده و دارد یک چیز بی ربط می گوید! نرگس خنده کنان می گوید: بابا داره میگه تو اعتکاف جواب میداده چی می گی تو! نمی فهمم زینب چی گفته که این قدر بی ربط بوده که همه زیر خنده می زنن...

با خودم می گویم... من کجا می توانم پیدا کنم باز امروز را؟

** دارم با خانوم روشنایی خداحافظی می کنم... وقتی توی سرویس می شینم فکر می کنم که خیلی یکدفعه ای شد... یاد عارفه می افتم و جمعه ها و پلی کپی های تمام نشدنی تکمیلی و افشاری و نیکی و همه ی خاطرات دور افتاده ی اول دبیرستان...

و دوباره فکر می کنم که باید یک روز برگردم و مفصل خداحافظی کنم...

** با فهیمه رفتیم توی دستشویی از جزوه هندسه ی میرزایی عکس بندازیم.  فهیمه می آید می گوید که اگر فلاش نزنم نمی تونم از روش بخونم!  به یکی از بهترین عکاس های دنیا افتخاااااار می کنم!

** دوربین... چیک فلاش می زند.... من و کوثر و متن و نرگس توی قاب صفحه گیر افتاده ایم.

** نرگس و زینب برایم کادوی تولد آورده اند... زینب یه جامدادی نارنجی اورده و کادوی نرگس هم پر از ستاره است... دیگه کی تو دنیا پیدا میشه که بفهمه من ستاره و نارنجی رو بیشتر از هر چیز دیگه ای دوست دارم...

** کوثر یکی از ستاره هام رو بر می داره... بهش می گم خیانت نکنه و بذاره سر جاش! کوثر قاطی می کنه... فرار می کنم و شاید برای آخرین بار توی حیاط بالا و پایین می پرم....

** داریم خاطره های راهنمایی مون رو تعریف می کنیم! متی داره کلمه دغدغه رو با تاکید خاص روی غین هاش می گه... من قاه قاه می زنم زیر خنده... کجا دیگر می تونیم همه ی الفاظمون رو غلیظ بگیم و یاد خاطراتمون بیفتیم؟

** بعد امتحان همه را جمع می کنم بریم ورزشگاه... داد و بیداد می کنم و خواهش می کنم که جمع شوند... یاد همه ی برنامه های پرورشی چندین سال گذشته بخیر!

** نرگس می زند پشتم... پلی میرزایی داره گریه می کنه...

** چشم های زینب خیسه...

** با فهیمه دست میدم...

** ضحی داره پشت سرم میدوئه و می گه با من خداحافظی نکردی...

** به نگین می گم که وسایلم خیلی زیاده. بقیه وسایل کمدم رو برداره بعدا بهم بده. لبخند می زنه...

** بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم از در مدرسه بیرون می یام...

********* ا ی ن ج ا ب د و ن م ن .....


+ تاریخ چهارشنبه 91/3/24ساعت 12:2 عصر نویسنده polly | نظر

این روزها دلهـُــره هایمـ طعم ِ گسے دارند ...
طعم ِ بی طعمے... !
نه تلخے اش معلوم است، نه شیرینے اش..

پ.ن: یکی از بهترین جذابیت های زندگیمه.... اینکه حس و حالم رو از بین جمله ها پیدا کنم.


+ تاریخ پنج شنبه 91/3/18ساعت 9:14 عصر نویسنده polly | نظر

حالا که تو مانده ای...

من هم می مانم...

تا آخر آخر آخرش....

پ.ن: دعا کن تمام نشود هیچ وقت....


+ تاریخ چهارشنبه 91/3/17ساعت 8:43 عصر نویسنده polly | نظر

داغ کرده ام.

نشسته ام پشت میزم و مثلا دارم فیزیک می خوانم. مغزم کرکره ها را کشیده پایین. رفته است.

بعد از این سال ها خودم دلیل داغ کردنم را خوب می فهمم. توضیح نمی خواهم.

بعد فکر می کنم که اگر روزهایی مثل امروز نبودند....

دنیا می شد کاغذ باطله... پر از مساله های فیزیک...

 پلی کپی ها تمام نشدنی...

یادداشت های نوشته نشده...

اعصاب خردی ها مداوم...

اگر روزهایی مثل امروز نبودند. دنیا حتی به اندازه ی کتاب تست فیزیک من هم نمی ارزید و مثل همین کتاب فیزیک فردا صبح، باطله میشد...

یا حتی امروز...

اگر روزهایی مثل امروز نبودند ها....

داغی ام دوباره درونم شعله می کشد...

.

.

.

پ.ن: عیدتون مبارک....


+ تاریخ دوشنبه 91/3/15ساعت 8:31 عصر نویسنده polly | نظر

ق.ن: آقا، مرد بزرگ صدایشان می زنند.

مملو بود. آن قدر که خیال می کردی هر لحظه ممکن است جمعیت سرریز کند. همان طور که صدای مردم توی کوچه ها و خیابان ها سرریز کرده بود و همه گروه گروه و دوان دوان خودشان را به جمعیت می رساندند. هر چه می گذشت. صدا بلند تر می شد. خیابان مملو تر.

پسرهای مدرسه جمع شده بودند و روی خط های سفید خیابان گل می چیدند.چند صد کیلومتر آن طرف تر مردم نوفل لوشاتو گریه می کردند.

یک نفر روی یکی از بلند ترین شاخه های بهشت زهرا جای خوبی برای نگاه کردن پیدا کرده بود. بقیه تقلا کنان از درخت بالا می رفتند.

دنباله ی سربند یا حسین توی باد می پیچید. گردان به طرف غرب حرکت می کرد. چند تا از بچه ها که از صف عقب مانده بودند پشت سرشان می دویدند. فرمانده ایستاده بود و فریاد می زد که چرا حواسشان را جمع حرکت دسته نمی کنند.

خبرنگار صدای آمریکا، هاج و واج به دیوار های جماران نگاه می کرد. وقتی وارد اتاقش شد. تعجبش بیشتر شد.

همه پشت سنگر ها کمین کرده بودند. آتش توپخانه دشمن یک لحظه هم قطع نمی شد. یکی از بچه ها بلند شده بود و آر پی جی اش را روی شانه اش گذاشته بود. تیربارچی دشمن امان همه را بریده بود.

- من وقتی صورت های نورانی شما را می بینم.... احساس حقارت می کنم...
صدای گریه ی جمعیت بالا رفت. جماران مثل همیشه بزرگتر از اندازه ی واقعی اش به نظر می رسید.

دخترک یکبار دیگر برگه اش را از بالا به پایین نگاه کرد.
به رهبر مستضعفین جهان....
.
.
.
دختر شهید....

تانک دشمن خودش رو از روی تپه های خاکی بالا کشید. فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد. پرچم ایران جلوی تانک با حرکت باد این طرف و آن طرف می رفت. خبرنگار صدا و سیما با عجله فیلمبردارش را جلو کشید و میان سر و صدا توی میکرفونش فریاد کشید: مردم غیور ایران، رزمندگان اسلام در نبرد امروز....

تمام مسیر بهشت زهرا یکپارچه سیاه پوش شده بود....
هیچ کس در مورد آن روز بیشتر از این حرف نزد...

.

.

.

در جلسه ی اضطراری خبرگان رهبری، بعد از رای مجلس تنها یکنفر به اعتراض از جایش بلند شد.....

پ.ن: میگن که روز چهاردهم خرداد 68 بیشترین تجمع جمعیت در طول تاریخ بوده. ولی همه ی کسانی که اون جمعیت رو تشکیل می دادند. دوست ندارند راجع بهش حرف بزنند.

پ.ن: یک نظر، اخبار تلویزیون را نظاره کنید و سردرگمی ملت مصر بعد از انقلاب و ضرورت ولایت فقیه....


+ تاریخ یکشنبه 91/3/14ساعت 5:11 عصر نویسنده polly | نظر

جاهای خالی را با کلمات مناسب پر کنید. (هر مورد 5/0 نمره)

الف) ...... آمد.

ب) یادمان را ...... از یکدیگر کرد.

ج) تو به من بگو چه کسی این ......  را پر می کند؟

د) تو که ...... از من میدانی.

ه) کجا دنبال مفهومی از ...... میگردی؟

و) نپرس دیگر. پر کن.

ز) ......

ح) راستی، چه کسی جای خالی ......  را پر می کند؟


+ تاریخ یکشنبه 91/2/31ساعت 8:35 عصر نویسنده polly | نظر

یعنی همون دختر عینکی خوش قلب؟

تولدت مبارک.....

بازم هم یعنی همون دختر عینکی خوش قلب،

 با دو ساله اضافه تر....


+ تاریخ چهارشنبه 91/2/27ساعت 4:8 عصر نویسنده polly | نظر

15 سالگی ام می ماند. من میروم.

می ماند میان خنده ها گاهی.

می ماند میان بعدازظهر های سنگین که مدام سنگین و سنگین تر می شوند و چند کلمه ی یک شکل سیاه رنگ کافی است تا بارانی اش کند.

می ماند میان دست خط کتاب شیمی و ستاره های دنباله دار کنار نکته ها. میان اوربیتال های دوست داشتنی، ساختار های لوییس عزیز، خودش را قایم می کند پشت فسفر عنصر شماره ی 15  غرق می شود در خواص فلز های قلیایی و هالوژن ها.

15 سالگی ام به خاطر همه ی اطلاعات شیمی اش به تمام روزهای دیگر عمرم فخر خواهد فروخت!

عاقبت یک روز شبیه همین فردا. من می روم. 15 سالگی ام می ماند. گفته ام مواظب دفتر فیزیکم باشد و مواظب خودکار های نارنجی ام.

سپرده ام حواسش به روزهایی باشد که تمرین های ریاضی پادشاهی می کردند و روزهایی که  میان کتاب و دفتر هایم عشق به ادبیات را گم کرده بودم.

15 سالگی ام هنوز هم سرجای همیشگی اش می نشیند.

هر وقت سرشار از خیال تو می شود. بالا و پایین می پرد.

هر روز صبح مثل همیشه یادش می رود که غذایش را بگذارد گرم شود....

 یک روز شبیه همین فردا، یادم خواهد انداخت که 15 سالگی دست خالی رهسپارم می کند. می گوید برو من را پیدا می کنی...

هیچ وقت کمد مدرسه اش را مرتب نمی کند.

می نشیند روی میز پرورشی و پاهایش را تکان تکان می دهد.

شاید یک صبح سرد پاییزی پیدایش کنی که نشسته روی همان میز و تند تند روی برگه های حاشیه ستاره ای نمایشنامه می نویسد.

با همه ی شعور و عشق 15 ساله اش جنوب می رود و با خودش می گوید که جنوب را می آورد همینجا... سنگر سنگر تهران را جبهه می کند.

می کند؟

.

.

.

فردا می روم دنبال همه ی دست آورد های 15 سالگی ام که هنوز نمی فهممشان.

.....

فردا که بشود....


+ تاریخ سه شنبه 91/2/26ساعت 5:39 عصر نویسنده polly | نظر

یادم هست.

قبل تر ها،مثل همین پارسال.

وقتی تصمیم به رفتن می گرفتند خداحافظی می کردند.

می گذاشتند هزار دفعه داد و فریاد سر دهیم.

بار ها بحث کنیم.

برایشان گریه کنیم حتی!

و میلیون ها بار گوشه ی کتاب ها و دفتر هایمان بنویسم:

شکستم نه از وقتی که رفتی، از همان زمان که گفتی میروی.

و حالا بعد از این همه رفتن.

راه و رسم خاتمه ی اردیبهشت را می دانم...

می دانم آدم ها می آیند که بروند.

نمی روند که برگردند...

و می دانم که بدون شک دلم برایشان تنگ خواهد شد.

حتی اگر یادم نباشند هیچ وقت.

و می دانم که.....

قبل تر ها وقتی می رفتند....

....

....

............................


+ تاریخ یکشنبه 91/2/24ساعت 9:30 عصر نویسنده polly | نظر