سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در برزخ میان "باید خوابم نبرد" و " چه قدر دلم نمی خواهد بیدار بمانم" برای قیچی می فرستم: آفرین مهربون.

و در حالی که "چه قدر دلم نمی خواهد بیدار بمانم" به پیروزی رسیده. خودم را بعد از چندین ساعت حرص خوردن و عطسه کردن های ناشی از همان جوش زدن روی تختم می اندازم.

بعدش؟ خب... ساده است، "باید خوابم نبرد" به "ئه دیدی چی شد... خوابم برد!" تبدیل می شود!

قیچی می گوید که هیچ وقت بچه هایم را دعوا نکنم چون خیلی خوف می شوم. اگر این همه حرص را برای یکی از بچه هایم خورده بودم یا همه داد و بیداد را برای او کرده بودم نمی توانست این طور ریز ریز بخندد و بگوید که خیلی خوف شده ام! خنده ام می گیرد. ولی پرستیژم را حتی الامکان حفظ می کنم و می گویم برود.

 - اگر یکی از بچه هام مثل تو بود، که نیست...

بعد نظرم عوض می شود و ادامه می دهم. بچه های من که این طوری نیستند اگر یه روز رفتی مسافرت و یکی از دردونه هات رو گذاشتی خونه ی ما اگر ببینم مثل مامان مهربونش رفتار می کنه کتکش می زنم.

قیچی فریاد می زند: تو بچه تو میــــــــــزنی؟

می گم: نه خیر. بچه ی تو رو می زنم!

شروع می کند به داد و بیداد کردن که من هیچ وقت بچه ام را پیش تو نمی گذارم و بروم... فکر می کنی بچه هام رو از سر راه اوردم که بذارم پیش تو کتکشون بزنی. در حالی که بقیه ی حرفهایش را نمی شنوم و نگرانم که نکند باز دیر بشود. می گویم که کمتر داد و بیداد کند و برود سر زندگی اش.

تا صبح توی خواب دارم دنبال کتاب تاریخ معاصر نداشته ام می گردم! بین وسایلم یک کتاب تاریخ معاصر هست که مال ضحی است. ولی مال خودم را پیدا نمی کنم. مثل پریشب که خواب می دیدم امتحان شیمی دارم و فکر می کنم اگر فردا ساعت هشت از خواب بلند شوم می توانم همه اش را بخوانم و مثل شب قبلش که خواب می دیدم معلم زبانمان که امتحانش از منطقه آمده می خواهد یک امتحان داخلی هم بگیرد!

توی خواب هم داشتم به همه ی مسئولین و مربوطین آموزش و پرورش  اعتراض می کردم و همزمان فریاد. آن قدر که وقتی از خواب بیدار شدم احساس می کردم صدایم گرفته است و در میان همین فکر ها فکر می کردم که دو سال زندگی کردن با چنین وضعیتی چنان تاثیر غیر قابل جبرانی روی ضمیر ناخودآگاهم گذاشته که اگر تا آخر عمر هم خواب دعوا و مرافعه ببینم اصلا عجیب نیست!

آخرش هم ایستاده بودم و میان خوابم و داشتم به کتاب تاریخ معاصر ضحی نگاه می کردم و فکر می کردم حالا که کتابش دست من است چطور می خواهد درس بخواند و کتاب خودم اصلا کجاست.

برای قیچی همه ی اشعار پس از نیما رو توضیح دادم و احساس کردم که چه قدر عاشق ادبیاتم. بعد فکر کردم به کتاب ادبیات دوباره خوانده نشده ی توی اتاق، بعد دوباره ی برای چندمین بار گفتم که برود و یک ربع بعد داشتم می اندیشیدم که چرا وقتی خودت درس نمی خوانی این یه ربع ها این قدر دیر می گذرد؟

صبح که از خواب بلند شدم هنوز داشتم عطسه می کردم و چشم هایم هم ناخودآگاه گریه. ساعت نه بود و فکر می کردم که حتما قیچی الان سر امتحان ادبیات است. در حالی که اشک هایم را پاک می کردم فکر کردم که نکند آن شعر های رستم و اشکبوس را یادش نباشد!وقتی یک عطسه ی دیگر آمد فکر کردم که باید به کمی هم به فکر بچه های آینده ام باشم که مطمئنا مادر عصبی نمی خواهند...

بی شک ضمیر ناخودآگاهم امشب هم خواب یک امتحان دیگر برایم تدارک دیده.... و منم هم به سان یک دختر کوچولو ساده لوح بدون هیچ فکری حرفش را باور می کنم و استرس می گیریم و صبح هم درست بعد از بیدار شدن به تاثیر غیر قابل جبران فکر می کنم....

قیچی امتحانش را خوب می دهد. عطسه ها هنوز هم بینی من را را خارش می دهد....


+تاریخ شنبه 91/3/27ساعت 11:13 عصر نویسنده polly | نظر