سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ق.ن: آقا، مرد بزرگ صدایشان می زنند.

مملو بود. آن قدر که خیال می کردی هر لحظه ممکن است جمعیت سرریز کند. همان طور که صدای مردم توی کوچه ها و خیابان ها سرریز کرده بود و همه گروه گروه و دوان دوان خودشان را به جمعیت می رساندند. هر چه می گذشت. صدا بلند تر می شد. خیابان مملو تر.

پسرهای مدرسه جمع شده بودند و روی خط های سفید خیابان گل می چیدند.چند صد کیلومتر آن طرف تر مردم نوفل لوشاتو گریه می کردند.

یک نفر روی یکی از بلند ترین شاخه های بهشت زهرا جای خوبی برای نگاه کردن پیدا کرده بود. بقیه تقلا کنان از درخت بالا می رفتند.

دنباله ی سربند یا حسین توی باد می پیچید. گردان به طرف غرب حرکت می کرد. چند تا از بچه ها که از صف عقب مانده بودند پشت سرشان می دویدند. فرمانده ایستاده بود و فریاد می زد که چرا حواسشان را جمع حرکت دسته نمی کنند.

خبرنگار صدای آمریکا، هاج و واج به دیوار های جماران نگاه می کرد. وقتی وارد اتاقش شد. تعجبش بیشتر شد.

همه پشت سنگر ها کمین کرده بودند. آتش توپخانه دشمن یک لحظه هم قطع نمی شد. یکی از بچه ها بلند شده بود و آر پی جی اش را روی شانه اش گذاشته بود. تیربارچی دشمن امان همه را بریده بود.

- من وقتی صورت های نورانی شما را می بینم.... احساس حقارت می کنم...
صدای گریه ی جمعیت بالا رفت. جماران مثل همیشه بزرگتر از اندازه ی واقعی اش به نظر می رسید.

دخترک یکبار دیگر برگه اش را از بالا به پایین نگاه کرد.
به رهبر مستضعفین جهان....
.
.
.
دختر شهید....

تانک دشمن خودش رو از روی تپه های خاکی بالا کشید. فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد. پرچم ایران جلوی تانک با حرکت باد این طرف و آن طرف می رفت. خبرنگار صدا و سیما با عجله فیلمبردارش را جلو کشید و میان سر و صدا توی میکرفونش فریاد کشید: مردم غیور ایران، رزمندگان اسلام در نبرد امروز....

تمام مسیر بهشت زهرا یکپارچه سیاه پوش شده بود....
هیچ کس در مورد آن روز بیشتر از این حرف نزد...

.

.

.

در جلسه ی اضطراری خبرگان رهبری، بعد از رای مجلس تنها یکنفر به اعتراض از جایش بلند شد.....

پ.ن: میگن که روز چهاردهم خرداد 68 بیشترین تجمع جمعیت در طول تاریخ بوده. ولی همه ی کسانی که اون جمعیت رو تشکیل می دادند. دوست ندارند راجع بهش حرف بزنند.

پ.ن: یک نظر، اخبار تلویزیون را نظاره کنید و سردرگمی ملت مصر بعد از انقلاب و ضرورت ولایت فقیه....


+تاریخ یکشنبه 91/3/14ساعت 5:11 عصر نویسنده polly | نظر