می گویند هجرت پیامبر از مکه به مدینه برای مسلمان امروز الگویی است برای هجرت کردن از بدی ها به سوی خوبی ها.
درسم را خوب بلدم.
این روز ها وقتی دنیا یک جورهایی می شود که نباید بشود.
که نباید باشد.
به خودم نوید هجرت می دهم.
وقتی واشر های چشم هایم چکه می کنند.
و اختیارشان از دستم در رفته و آرام نمی گیرد اصلا.
وقتی به خودم هر لحظه ضعیف تر شدن چشمان و عینکی تر شدنم را گوشزد می کنم.
نوید هجرت می دهم.
گاهی دلم می خواهد از دنیای امروز به مقصد نامعلومی هجرت کنم.
یا شاید هم از خودم به مقصد نامعلومی.....
.
.
.
پ.ن: امروز یه احساسی بهم دست داد که از وقتی از دبستان بیرون آمده بودم سر و کله اش پیدا نشده بود. احساس کردم دلم می خواهد هر چه زودتر جایی بروم که آدم هایشان فقط قد یک سر سوزن به آدم ها دید مثبت داشته باشند!
پ.ن: امیدوارم این تبعید کده ی ما هم (د ب ی ر س ت ا ن) دیگر جای از این "بدتر" شدن را نداشته باشد!!!!
معلم شیمی مان جمله؛
- معلمتان با شعر و سرود خواندن خوشحال نمی شوند و ...
را گفت.
با خودم گفتم حتما با نمره ی خوب با خوشحال می شود! و قیافه گرفتم.
و وقتی گفت:
- اگر ببینه شاگردهاش اومدن اینجا جای خودش خوشحال میشه.
نمی دانم چرا از ذوق و خوشحالی منفجر نشدم.
و نمی دانم چرا وقتی دستم را به عنوان کسی که قرار است معلم بشود بالا بردم.
سرم از شدت غرور و افتخار به سقف آسمان ساییده نشد.
و برایم عجیب است که با اینکه حتی امروز برج میلاد هم نور افشانی نکرد.
چرا شهر این قدر بوی معلم ها را می داد.
بوی لیلیوم های اتاق دبیران، بویی شبیه بوی برنج، یک بوی تازگی که میان باد های نشاط انگیز اردیبهشت پخش شده بود.
برایم عجیب است چطور معلم های در جواب تبریک های روز معلم فقط لبخند می زنند و تشکر می کنند.
و چرا راه نمی افتند و شادمانه بالا و پایین نمی پرند....
که اگر من بودم....
.
.
.
دوازدهمین روز اردیبهشت همه ی معلم های مبارک.
دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا......
زیاد نمی گذرد از وقتی که فکر می کردم یک زمانی بعد از چهارشنبه های پرورشگاه بدو بدو می آیم و شروع به نوشتن می کنم.
مثل همه ی چهارشنبه هایی که تمام مسیر مدرسه تا خانه یک عالمه کلمه و جمله کم نظیر توی سرم مشغول چرخ زدن بودند و بالاخره جلوی در خانه یکی از آنها برگزیده می شود و نگارده....
و بقیه ی جمله های چرخ خورنده به عدم می پیوستند گویا....
خیال می کردم. چهارشنبه های پرورشگاه هم وقتی با بچه ها از پارک و گشت و گذار برمیگردم. بعد از اینکه کنار شومینه پرورشگاه کلی برای هم قصه تعریف کردیم و خندیدیم و وقتی که همه از خستگی بدون هیچ فکری به خواب می روند. آرام در اتاقم را باز می کنم و پشت نور مانیتورم می نشینم و ساعت ها می نویسم.....
و حالا من هستم.
همانی که من نیستم.
چهارشنبه می شود. خبری از کلمه و جمله های چرخ خورنده هم نیست....
روز ها می گذرد و گاه میان قد کشیدن هایم خیال می کنم پرورشگاه هیچ گاه ساخته نخواهد شد.
همان موقع ها فکر می کردم. بعد از اینکه اتاق رویایی ام در پرورشگاه به دست کس دیگری سپرده شد. چه بلایی سر محبوب ترین ساختمان روی زمین خواهد آمد؟ می شود یک بنای سنگی؟ با آدم های فسیل شده؟
یا حتی با منی در رخوت و سکون فرو رفته که هیچ ایده و طرح نویی را نمی پذیرد؟
با خودم خیال می کنم. پرورشگاه باید پخش بشود یک جایی میان دنیا. ذره ذره پخش شود و از رخوت و سکون دور باشد. روز به روز رشد کند و متعالی تر شود. بدون اینکه در چهار چوب ساختمانی محبوس شده بماند.
بشود تکه های نور. پخش بشود میان مدرسه ها و کلاس ها. نور ها مدام رشد کنند. مدام حرکت کنند. مدام....
آن موقع ها همیشه می گفتم. در پرورشگاه همه ی کلاس ها سوم ب و همه ی روزهای چهارشنبه است...
با تکان های سر و دستم می گفتم که پرورشگاه چهارشنبه ها تعطیل است... و همه پی تفرج و باغ و بوستان می رویم؛
بعد هم بعد از یک روز طولانی و لذت بخش از پشت مانیتورم بلند می شوم و در حالی که تک تک سلول های بدنم تمنای خواب می کنند خودم را روی تختم می اندازم و فرصت می کنم تنها به یک چیز فکر کنم. به اینکه افتخار می کنم.
به خودم.
به پرورشگاه.
به چهارشنبه ها.
و به وبلاگی که نوشته می شود....
حالا که برای از بین نرفتن تدریجی بهترین رویای نوجوانی ام در اثر گذر زمان و ماندگار شدنش. هیچگاه نمی سازمش.
می توانم افتخار کنم به وبلاگی که.
هنوز به روز می شود.
هنوز نوشته می شود....
و امروز سه ساله می شود....
همین.
پ.ن: راستی تصمیم گرفتم. رسم چهارشنبه نویسی را دوباره علم کنم. :)
سرم را آورده ام پایین دارم مستقیم نور کبریت را نگاه می کنم. یک شمع گذاشته ایم این طرف کیک برای من. یک شمع آن طرف کیک برای پلی. این قدر هم از هم دور گذاشتیمشان که فوتمان به مال آن یکی نرسد و شمع آن یکی را خاموش نکند.
چیزی از کیک باقی نمانده تقریبا. بس که سر فوت کردن یک شمع ناقابل بزن بزن کردیم. یکدفعه که پلی هولم داد با طرف راست بدنم رو کیک افتادم خدا رو شکر فشار این قدر نبود که همه ی کیک را نابود کند. پلی هم همان مقداری که به لباسم چسبیده بود را با چاقو جمع کرد و دوباره توی ظرف ریخت. بهتر است بگویم جشن تولد را به روی بقایای کیک برگزار می کنیم.
آمد کبریت را روی شمع بگیرد که دستش را گرفتم و گفتم:
- پلی مهمون دعوت نکردیم که... این طوری گردنبندت ناراحت نمیشه؟
- گردنبندم؟ فکر نکنم. همین که من و تو اینجاییم خوشحال کننده است.
- اگر من بودم ناراحت میشدم.
کبریت رو تکانی داد و خاموش شد. توی تاریکی اتاق سراغ پنجره رفتم و پرده اش را کنار زدم. یک عالمه نور زیر پایمان ردیف شده بود.
- مهمونامون رو پیدا کردم پلی بیا.
آمد.
- خودت اومدی چی کار؟ کیک رو بیار.
نگاه کرد. خودم رفتم کیک را آوردم.
شب گرمی بود. ولی نمی دانم چرا یک جایی زیر پوستم احساس سرما می کردم. کیک را آوردم گذاشتم لب پنجره. پلی هم گردنبند را به نرده های جلوی پنجره گره زد.
دستم را گذاشتم لبه ی چارچوب به بقایای کیک نگاه کردم.
- خب حالا دوستامون هم اینجان. دوستای گردنبند هم.
- اون خونه ی قیچی ایناست... اونجام خونه ی میرزایی اینا.... کودک درون اونا کجان؟
شانه هایم را بالا انداختم.
- روابط گسترده تون منو کشته. اون خونه ی عارفه ایناست و اونجام خونه ی عبدو اینا. پاهای گردنبند اونا شیکسته....
- هوم... بلا کشیده ی دنیان...
- اون رسیه لابد... چه قدر دوره کودک درون....
آه کشیدم.
- اونجام نگین و غزال و نرگس ساداتن. گردنبند نگین خونه ی نرگس ایناست، سخاوتمندانه به نرگس اهداش کردن.
- یادته چه قدر حرص خوردیم؟
خندید.
- خونه ی نسیم اینام همین دور و بره.
- سردم شد.
کبریت را در آورده و برای بار هزارم به کناره ی بسته اش کشید. یک نور کوچک. یک نور خیلی خیلی کوچک به نورهای پشت پنجره اضافه شد. شمع های روی بقایای له و لورده کیک را روشن کرد و دوباره چوب کبریت را یک گوشه ای انداخت.
- خب فکر کنم دیگه هیچی مشکلی برای فوت کردن وجود نداشته باشه.
- اوهوم.
- خب ... یک ... دو ...
- نه نه ... آرزو نکردیم.
- تولد ما نیست که کودک درونکم.
اشکالی نداشت به نظرم. حق الزحمه فوت کردن به جای گردنبندی بود که از نعمت فوت کردن بی بهره بود.
- خب آرزو می کنم....
- نباید آرزو هامون رو بهم بگیم....
کمی به چشم های پشت ویترنش نگاه کردم و سرم را تکان دادم. سرم هنوز در آخرین تکانش مانده بود یک یکدفعه نسیم آمد....
هم شمع من را خاموش کرد.
هم شمع پلی را.
گردنبند با تکان باد به لبه ی پنجره خورد....
دنگی صدا کرد.... و لابد... آرزو....
دوستانش میان نورهای شهر، مثل خودش آبی چشمک می زدند و دنگ دنگ آرزو می کردند.....
پ.ن: دوست شما: کودک درون.
پ.ن: معمای حل نشده ای است. 290 بازدید در روز و تنها 7 نظر. تعداد خواننده های خاموشم دارد سه رقمی میشود.
امروز راهنمایی ها یکدفعه توی حیاط آفتاب گرفته ی ما سرازیر شدند و به خودمان آمدیم دیدیم که موکت پهن کرده ایم و ایستاده ایم با هم نماز می خوانیم.
ته صف نشسته بودم و از عقب داشتم منظره ی نشستن یک عالمه دختر با مانتوهای آبی را تماشا می کردم. اصلا یادم رفته بود که قدیم ها مکبر هم داشتیم. مکبرشان را هم با خودشان آورده بودند. الله اکبر آهنگین می گفت.
موقعی که نماز شروع می شد همشان نشسته بودند و همدیگر را نگاه می کردند و حرف می زدند. درست عین خودمان. خیال کردم اگر معلم پرورشی قدیمی مان که اصلا نمی دانم الان کجای این دنیاست اینجا بود با لحن مخصوص به خودش و یک عالمه عصبانیت می گفت:"الله اکبر، تکبیره الاحرام. بچه ها قامت ببندین" بعد ما آرام و با طمانینه می ایستادیم. کمی این طرف و آن طرف را نگاه می کردیم و در آخر که معلم پرورشی مان با خنده می گفت:"تو آخر منو دیوونه می کنی" لبخند زنان الله اکبر می گفتیم و.....
بعد از نماز هایشان هم صلوات می فرستادند. دبیرستان که آمدیم. همه بعد از نماز بلند می شدند و دوان دوان وسایلشان را جمع می کردند و دنبال کار و زندگی شان می رفتند. هنوز هم همین کار را می کنند. نماز که تمام شد معلم ادبیات خیلی قدیمی مان کمی پشت سرش را نگاه کرد و همراه با بقیه بچه ها شروع به دعای فرج خواندن کرد.
من هم نشسته بودم روی موکت مدرسه زیر آفتابی که به روسری مشکی ام می تابید، اصلا هم دلم نمی خواست کسی بلندم کند. رفته بودم زیر سایبان روسری ام و تنها چیزی که از دنیای اطرافم می دیدم یک عالمه کیف نماز نارنجی بود که حسودی ام را برانگیخت و یک عالمه فکر که به جمجه ام فشار می آورد.
موقعی مجبور شدم بلند شوم که دیدم مشغول جمع کردن موکت ها هستند بلند شدم کمی این طرف و آن طرف، حیاط آفتاب گرفته دویدم. تاثیری نداشت. انگار یک آدم غول آسا انگشتش را روی سرم گذاشته بود و فشار می داد.
بعد نشستم گوشه ی حیاط و نگاه کردم. همه رفتند.....
شما هر چه می خواهید فکر کنید. ولی اگر روزی کسی به من پیشنهاد بازگشت بدهد.
برمیگردم.
با کمال میــــــل.
دکتر برایش پرهیز تجویز کرده. امروز دفترچه خاطرات قدیمی اش را فرستاد یک جای دور تا نبیندش. قدغن کرده است کسی برایش خاطره بگوید، اصلا نمی گذارد کسی دنبال علت دل گرفتگی هایش باشد. دکتر برایش پرهیز تجویز کرده.
من برایت می نویسم. هر که گفته زمان که بگذرد یادت می رود، عادت می کنی و هزار جور حرف دیگر. دروغ گفته است.
من برایت می نویسم. دروغ گفته است!
دیگر بالا و پایین پردن های و بی هیچ مقصدی دویدن ها دردی دوا نمی کند. اینجا بر طبق قوانین جدید دنیایش قدم زدن و حرف زدن با شخصیت های خیالی اکیدا ممنوع است. چون حتی فرسنگ ها راه رفتن هم دیگر آرامش نمی کند.
من برایت می نویسم. حجم عظیم حادثه که آرام آرام از تنت بیرون برود... آن وقت سوختنت تماشایی می شود....
بغض تا لب پلک هایش آمده، بی دلیل شاید. می خواهی باور نکن ولی پلک هایش محکم ترین سد دنیایند. هزار برابر جرمشان اشک تحمل می کنند. اصلا ای کاش فقط اشک بود. گاهی خیال می کنم که دست های نامرئی دارند دلش را از چشم هایش بیرون می کشند.
خیال می کنی مرغ وحشی خیال او رام شدنی است؟ خیال می کنی یادش که بیاید می تواند آرام بنشیند؟ حتی حرف هایش هم بی قرار می شوند.
آه که می کشد. هوا پر از سکوت سینه اش می شود.
آن وقت تو چه خیال می کنی؟
من برایت می نویسم...
حادثه داغ است. تا سرد شود. طــ ــ ــ ـــ ــ ـــول می کشد...
من برایت می نویسم...
وهر که گفته زمان .... عادتش می کند. دروغ گفته است.
برایش بنویسید.
من می گویم.
دروغ گفته است.
گاه خیال می کنم.
که مخفیانه دفن شدید تا زیارتگاهتان بی هیج قید و شرطی بشود میان دل های شکسته ساکنان این سیاره رنج.
همان هایی که مشکل از گیرنده هایشان است که بودنتان را نمی فهمند...
کمی دخترانه تر...
هوایمان را داشته باشید، بانو.
آخر می دانید دل دختر ها نازک است. آسان می شکند...
کمی دخترانه تر بانو....
آسمان دارد خودش را به در و دیوار این پنجره می کوبد خیال نکن صدای باد است، آسمان است که از جایگاه ابدی اش طغیان کرده.
نشسته ام پشت میز تحریرم، جلوی رویم یک پلی کپی گذاشته ام فقط دارم نگاهش می کنم، "قواعد درس نهم جمله اسمیه و نواسخ"، انواع خبر: العلم للانسان مفید.
علم؟ با خودم می گویم العشق للانسان المفید، عشق هم معرفه است. همه می شناسندش. اصلا بیا با مسئولیت من اسمش را بگذار میان غیر منصرف ها تا تنوین نگیرد هیچ وقت. اصلا غیر منصرف برای صاحبش، "عشق" سر تا پا اسم خاص است! نکره هم نمی شود!
آسمان خودش را می کوبد به این پنجره. چراغ مطالعه نورش را انداخته روی کاغذم. می نویسم" العشق للآسمان مفید" آسمان طغیان کرده. دارد خودش را از جایگاه ابدی اش به زیر می کشد.
فکر کنم.... فکر که نه مطمئنم برای دل توست که این طور پریشانی می کند. نگاه کن چطور یکدفعه به هم ریخت. دارد پنجره اتاقم را می شکند، مدام می کوبد و ملامتم می کند. آسمان دیوار ها این اتاق را هم خراب خواهد کرد... من مطمئنم که پنجره را می شکند و مرا از خواب پریشانم بیدار می کند...
العشق نفعه کثیر... دارم ضمیر ها را زیر و رو می کنم دنبال "تو" ی عربی می گردم. انت؟
انت یک ضمیر است. هر جا از من بپرسند می گویم نمی دانم نکره است یا معرفه! فکر می کردم همه ی "تو" های عالم معرفه اند ولی حالا این آسمان را می بینم که دارد برای تو خودش را به کشتن می دهد و وقتی می بینم که تو این قـــــــــدر آسمانی هستی، در حالی من حتی معنی حرف های کوبنده اش را هم نمی فهمم، چرا "تو" نکره نباشد؟
می خوانم... العلم فی قلبی... می نویسم...العشق فی قلبی....
اگر جلویشان را نگیری اشک هایم همه ی مبتدا ها و خبر های این صفحه را خواهد برد...
آسمان هم دیگر آرام است...شیشه پنجره هم سالم... ومن هنوز در همان خواب پریشانم؟
.
.
.
راستی برای تو می نویسم... می خواستم بگویم دوست دارم خیال کنم ریشه سمات از سماء می آید... همین آسمان را می گویم....
پ.ن: خدایا ... همه ی آنچه دادی به کنار... من چطور همین یکدانه نعمت را شکرگزار باشم؟
دلم بچگی ام را در یک تابستان گرم می خواهد. زیر باد خنک کولر و تکان های نرم و آرام پرده ی اتاق و شادمانی بدون دلیل و یک بازی کامپیوتری که گذشت زمان را از یادت ببرد.
یک خرگوش کوچولو که توی مانیتور این طرف و آن طرف می پرد و هویج می خورد و دست های کوچک من که نرم و سریع میان کیبورد پرواز می کنند انگار.
دلم یک دختر کوچک را زیر نور خورشید تابستان می خواهد. بدون هیچ دغدغه ای، فکری، نگرانی ای لبریز از شادمانی بدون دلیل و یک عالمه خوشحالی بابت رمان های روی هم چیده شده ی نخوانده. بابت داشتن یک عالمه روز تعطیل...
حتی بدون دلتنگی...
همین.
پ.ن: ناشکری نباشد خدایا. خستگی ام از قفس تنگ این دنیاست...