سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آقای کاندیدا؛

بی خیال همه ی بحث های انتخاباتی؛

به عنوان یکی از دختران سرزمینمان،

واقعا چه کسی گفته که همه ی آرزوی یک دختر رفتن به خانه ی بخت است؟

اگر متعالی ترین هدفتان بهبود وضعیت جهیزیه دختران سرزمینمان است که به همه ی آرزوهایمان برسیم...(!)

این ره که میروی به ترکستان است....

 

آقای کاندیدا؛

به عنوان یکی از دختران سرزمینمان بزرگترین آرزویم به اهتزاز در آمدن پرچم محمد رسول الله در قله های عالم است.

اگر مرد این کار هستید.

بسم الله.

 

یادتان باشد، ما به اعتبار جمهوری اسلامی است که به شما رای می دهیم!

و به یاد ندارم که رفاه اقتصادی مطلق جزو آرمان های نظام جمهوری اسلامی باشد...

آقا می فرمودند: ما با صبر پیروز شدیم با صبر هم ادامه می دهیم...


+ تاریخ چهارشنبه 92/3/8ساعت 8:8 عصر نویسنده polly | نظر

دیشب خواب می دیدم زنده شده ای، از آن شب بهاری که با دست های خودم کشتمت به بعد ندیده بودمت، هیچ جا، هیچ کس از تو خبر نداشت اصلا کسی نمی شناختت. گاهی اوقات نامت را تکرار می کردم و می گفتند: راستی این که می گویی، کیست؟

دیشب خواب می دیدم لیلا آمده صدایم می کند، رویم را که با خوشحالی برمیگردانم. تو هم هستی، داری از پشت سر لیلا با شیطنتی که از چشم های خودم به ارث برده ای نگاهم می کنی. تعجب می کنم، می پرسم لیلا... از کجا آوردیش؟ می خندد، اصلا انگار نه انگار که تو مرده ای. به روی لیلا نمی آورم که خودم با دست های خودم کشتمت با ریتم خنده هایش همراه می شوم. تو هم جایی دور از من ایستاده ای و نگاه می کنی.

دیشب آمده بودی توی اتاق و برایم می گفتی که "یسار" یعنی چپ. "یمین" یعنی راست.... مثل دست راست... طرف راست... من گفتم مثل شب ششم شهریور. تو خندیدی. سرت را تکان دادی و گفتی یمین یعنی راست مثل شب ششم شهریور. نپرسیدم که تو از کجا میدانی....

بعد با هم نشستیم لب پنجره ی اتاق کنار گل های قرمز شمعدانی جدیدم، گلدانم میانمان بود. سرت را تکیه دادی بودی به لبه ی راست پنجره ی اتاق و به جنوب غربی تهران زیر پایمان نگاه می کردی و می گفتی: یمین یعنی راست... مثل طرف راست پنجره ی اتاق، مثل آن ساختمان طرف راست خیابان که جلوی چشمانمان را گرفته و نصف چراغ های جنوب غربی تهران را نمی بینیم...

من نپرسیدم مگر تو نمرده بودی؟ تو هم حرفی نزدی. فقط گلدان شمعدانی جدیدم را نشانت دادم و گفتم بعد از تو خریدمش. با هم کتاب های اتاق را نگاه کردیم و گفتم هر بار که می بینمشان یاد تو می افتم. تو خندیدی. خنده هایت شبیه من بود. کمکم کردی بند جدید گردنبندم را بیندازم گردنم. گفتم که نخ های آبی را پیدا نکرده ام. فقط یک نخ سبز آنجا بود... گفتم سبز من را یاد تو می اندازد. گفتی سبز مثل روان نویس استدلر سبز رنگ میان جامدادی تماما نارنجی ات... مگر نه...؟ من حرفی نزدم. خودت که می دانی. چرا دیگر می پرسی؟

راستش را بخواهی حالا که میان این آینه ی جدید اتاق چهره ی 17 ساله ام را نگاه می کنم که کنار تو ایستاده می ترسم، نه به خاطر اینکه مثل روح های سرگردان یک روز سر و کله ات پیدا شد بلکه به خاطر اینکه گاهی فکر می کنم نه حتی نگاه ها و لبخند هایم... که حتی برق چشمانم را هم دزدیده ای......

پ.ن: من از این متن می ترسم... :(

پ.ن: اگر دو تا دختر دوقلو داشتم... یکی شان را هم اسم تو می گذاشتم... یکی دیگر را هم اسم لیلا......


+ تاریخ چهارشنبه 92/3/8ساعت 4:19 عصر نویسنده polly | نظر

خیال می کنم هنوز صفحاتی از کتاب جامعه شناسی ام مانده که نخوانده باشم و وقتی ورقش بزنم به عکس هایی برسم که تا حالا ندیدمشان یا نوشته هایی که هنوز حفظ نکردمشان.

مانده ام روی اولین خطوط درس نهم که یکدفعه یاد کلاس می افتم، این قدر مطمئنم که هنوز خیلی از صفحات کتابم سفید و بدون خط کشی های خودکار نارنجی ام است که فکر می کنم سه شنبه ی این هفته که بروم مدرسه و زنگ اول سر کلاس بنشینم بعد از یک ساعت بحث کردن راجع به مسائل روز معلممان اعلام می کند که دیگر حرف خارج از کتاب نمی زند، چون معلوم نیست کدام از خدا بی خبری توی نظرسنجی ها برایش نوشته است که حرف خارج از کتاب نزند و من و ریحانه و زهرا و سبا و بقیه کلاس شروع می کنیم به "خانم... توروخدا"  گفتن که فقط یک ذره دیگشو بگین....

و من و ریحانه شروع می کنیم به جیغ جیغ کردن راجع به تمام اطلاعاتی که اخبار دیروز گفت و خانم برزگر میان حرف هایمان اطلاعاتش را می دهد. حتما اگر امروز جامعه شناسی داشتیم، برای هم تعریف می کردیم که دیروز آقای روحانی توی گفت و گوی ویژه ی خبری چه  گفت و خانوم برزگر برایمان تعریف می کند که چرا آن سالی که خیلی بچه بودیم درهای انرژی هسته ای بسته شد.....

مانده ام روی اولین خطوط درس نهم و کم مانده گریه ام بگیرد! به خودم یادآوری می کنم که باید هر چه زودتر خودم را به آخر این کتاب برسانم و برای پرت کردن حواس دل بهانه گیرم شروع می کنم به بلند بلند خواندن جملات کتاب....

این یک حقیقت است که هیچ جای دنیا برای من "سوم انسانی" نمی شود..........

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن: دیروز نشسته ایم و با قیچی خاطرات روزگار سوم ب ای مان را تعریف می کنیم و برای بار هزارم به تک تکشان می خندیم! خنده هایمان هم هر لحظه بلند تر می شود، بعد یک حس غریب میان دلم سرباز می کند که دیگر هیچ وقت میان آن کلاس 32 نفره و سوگلی بازی های قنو و زیر صدا بودن غزال و فشرده کردن صندلی ها برای صمیمیت بیشتر و بستن موها روی بالاترین نقطه سرمون و اعلام کردن اینکه "ما گوجه فرنگی هستیم!" نفس نخواهم کشید.... بعد خنده هایم بلند تر می شود که حواس دل بهانه گیرم را پرت کند... پرت....

پ.ن: شبیه بند کفشی
هر لحظه را
با ترس
گیر کردن زیر پای منطق ام
می گذرانم
که نکند
با مغز عاشقم
طعم زمین خوردن را
بچشم

پ.ن: به قلمم گفته ام صبر کند، شب امتحان ریاضی که بشود دو روز تمام برای نوشتن وقت دارم... و این است امتیاز های باقی مانده از کلاس دوم ریاضی... :)


+ تاریخ سه شنبه 92/3/7ساعت 8:8 صبح نویسنده polly | نظر

نرگس میگوید برایش یک کاری بکنم، یاد آن زمان هایی می افتم که بلند می شدم و پی گشت و گذار(!) می رفتم این طرف و آن طرف و در نبود وسیله های ارتباطی جایم را پر می کرد!

فکر می کنم باید یک چند وقت بروم، گلدان شمعدانی جدیدی که امروز خریدم را هم بغلم می گیرم و با خودم می برم و به نرگس می گویم که تا وقتی نیستم جایم را پر کند... شاید نرگس اصلا یادش برود... شاید اصلا هم جایم خالی نباشد...

 فکر کردم وقتی برگردم حتما دنیا حسابی تغییر کرده و گلدان شمعدانی ام حسابی بزرگ شده که یکدفعه یادم افتاد ارمیا وقتی بلند شد و به جنگل های شمال زد اردیبهشت بود و حالا برای رفتن خیلی دیر شده...

به حرف نرگس گوش می دهم، بدون چون و چرا... فقط به خاطر همه ی آن روزهایی که جای، شاید، خالی ام را پر می کرد...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن: پرت و پلاست....


+ تاریخ شنبه 92/3/4ساعت 9:44 عصر نویسنده polly | نظر

کتاب تاریخم تمام می شود و قیچی شاید آخرین اس ام اس اش را برای روحیه دهی ام می فرستد.

"خریدمش برات، گذاشتمش گوشه ی خوابت... بخواب پیداش می کنی"

قرار بود اگر کتاب تاریخم را تمام کنم - که گمان می رفت هیچ وقت تمام نشود- آن چیزی را که می خواهم برایم بیاورد...

حالا ایستاده ام وسط اتاقم و فکر می کنم که نمی شد به جای "گوشه ی خواب" بگذاردش " زیر بالشم" که فردا صبح که از خواب بلند می شوم بدون خستگی های خواندن کتاب تاریخ و نگرانی دوره نکردن قاجاریه از زیر بالشم برش دارم و این بار واقعا -نه در خواب- برویم میان همان باغ گردوی پشت مدرسه که نمی توانستیم گردوهایش را بخوریم چون مال ما نبود....

ایستاده م و کتاب تاریخ خسته ام روی زمین افتاده و فکر می کنم که برای اینکه فردا صبح دستم را با خوشحالی از زیر بالشم بیرون بیاورم حاضرم همه ی دندان های شیری کودکی ام را گرو بگذارم....

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن: اجباری به خواندن نیست... وقتی پرت و پلا هایم را فقط خودمم می فهمم.... این بار مثل قدیم ها فقط خودم... نه هیچ کس دیگر...:(


+ تاریخ جمعه 92/3/3ساعت 10:33 عصر نویسنده polly | نظر

خرمشهر امروز یادگار بهترین "پدر" های روی زمین است....

.

.

.

شهید سید احمد رحیمی

یک سال و سه ماه از ازدواجمان می گذشت که تنها یادگارش به دنیا آمد. خانواده ام می گفتند احمد قبل از تولد نوزاد ساعتهای متمادی نماز میخواند.

پس از تولد فرزندم به بیمارستان آمد. و به شکرانه سلامتی فرزند ذکر میگفت. پرستار بخش گفت: فرزندتان دختر است.

احمد در حالی که حالت پدرانه به خود میگرفت گفت: امیدوارم فردا او هم رزمنده پرور باشد.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

 

.

.

.

.

.

.

 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

هر چقدر شیرین زبانی های آرمیتای کوچک قشنگ است، اما سکوت علیرضای کودک دل آدم را کباب می کند. دختربچه ای و پسربچه ای چه خوب پیامبر خون شهدای هسته ای شده اند. یکی برون می ریزد و دیگری در درون، مشغول عشق بازی است. کاری که روشنفکران ما از انجامش عاجزند، علیرضا و آرمیتا به راحتی آب خوردن انجام می دهند. هدایت دل مردم کاری ندارد. کافی است معصومیت یک بچه شهید را داشته باشی. این روزها به جامعه خط می دهد آرمیتا، و علیرضا بی نیاز به سخن، با چشمانش معلمی می کند. این هر 2 برای ملت، کلاس گذاشته اند. جمهوری اسلامی پیشرفت کرده. اینک رهبر ما آن طفل 13 ساله نیست. مگر آرمیتا و علیرضا همه اش چند سال دارند؟!(قطعه 26.حسین قدیانی)

.

.

.

پ.ن: ببخشید که نتوانستم بنویسم...


+ تاریخ جمعه 92/3/3ساعت 1:40 عصر نویسنده polly | نظر

اردیبهشت از میان دستانم لیز خورد و رفت....

آن وقت که برای هزارمین بار با خودم فکر کردم...

.

.

.

"نکند دیگر نتوانم بنویسم....؟"

.

.

.

کمی میروم... شاید قلم خسته ام حالش جا بیاید.....

پ.ن: من گله مندم... من از همه این بازدید های سه رقمی بدون نظرگله مندم... و از اینکه کسی چیزی نمی گوید که بدانم درست می نویسم یا غلط، راست می گویم یا دروغ... من از همه ی این نظر های تک رقمی گله مندم...:(


+ تاریخ چهارشنبه 92/3/1ساعت 5:32 عصر نویسنده polly | نظر

حالا ببینیم چه کسی پایبند قانون است،

چه کسی تشنه ی قدرت است،

در کدام انتخابات تقلب شده،

فرزند کدام شخصیت سیاسی در خیابان ها حضور خواهد یافت،

چه کسی بیانیه خواهد داد،

و.....

.

.

.

.

خدا را شکر که سایه تان بالای سرمان است آقای خوب من.... این انتخابات هم می گذرد... مگر خودتان نگفتید که ما با صبر پیروز شدیم و باید با صبر به مسیرمان ادامه بدهیم....


+ تاریخ سه شنبه 92/2/31ساعت 9:33 عصر نویسنده polly | نظر

و بین همه ی نگرانی ها...

و دل مشغولی ها...

و جغرافی های تمام نشدنی من و بقیه بچه های انسانی...

و زمین شناسی های تمام نشدنی تو و بقیه ی کلاس محترم سوم تجربی...

و جبر های تمام نشدنی برو بچه های ریاضی...

و تاریخ هنر، خانم های هنری...

خیالمان راحت شد...

که کوچولویمان اردیبهشتی شد...

گرچه خرداد هم ماه خوبی است...:)

.

.

.

بچه ها موجودات شگفت انگیزی هستن...

و اومدنشون به دنیا بزرگترین نشونه ی امید خدا به بنده هاشه...

به دنیا اومدن دومین خواهرزاده سوم ب ای، بزرگترین امید سوم ب ای ها به سوم ب ای موندن دل هاشونه....(این جمله آرایه ی تکرار داره.:دی)

دل خودت و خواهرزاده ای کوچولوت همیشه اردیبهشتی....

به وادی خاله ها خوش اومدی...:*

پ.ن: من اولین خاله ی سوم ب ای ام! این مساله که برای کسی پوشیده نیست؟ :دی

پ.ن: گرچه من آذر رو ترجیح میدم... ولی خب آبان هم ماه خوبی است...:)


+ تاریخ دوشنبه 92/2/30ساعت 7:5 عصر نویسنده polly | نظر

چه قدر این چند وقته خواب هایم پریشان است...

خوب باش....

 

پ.ن: یکی از روزهای نوروز امسال که نوروز نبود... که اصلا بهار نبود، دستم را، همین دست راستم را کوباندم تو دیوار خانه....مانده بودم یکمرتبه آن همه درد چطور توانست در یک نقطه تمرکز کند.... بعد از چندین بار کندن زخمش از روی حرص و حوصله سررفتگی سر کلاس دینی، حالا نشسته ام و آرزو می کنم که جایش هیچ وقت نرود... تا یادم بماند یکی از روزهای نوروز 92 که  نوروز نبود که اصلا بهار نبود، دستم را، همین دست راستم را کوباندم توی دیوار خانه.....


+ تاریخ دوشنبه 92/2/30ساعت 4:26 عصر نویسنده polly | نظر