سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لازم نیست بیایی و یک روز صبح وقتی پشت این میزتحریر خوابم برده بیدارم کنی و بگویی همه اش رویا بوده، هیچ شاهدی گواه این مدعا نیست که من در بیداری شاهد آن لحظه ها بوده ام....

به غیر از این دل مجنون زده *، که دیگر حتی خودم هم خریدار حرف هایش نیستم....

 

* مجنون زده: مجنون زده واقعا یعنی چی؟ گاهی اوقات فکر می کنم شاید یه استعاره مکنیه باشه. مجنون رو به یه آفتی تشبیه کرده که به دل من زده... مثل دلِ آفت زده، دلِ مجنون زده...


+ تاریخ یکشنبه 92/2/29ساعت 5:36 عصر نویسنده polly | نظر

ظرف غذایم گم نه! ناپدید! غیب شده! این مدرسه را زیر و رو کرده ام! نیست که نیست...

آخرش خسته، بعد یک ساعت توضیح دادن به خانم شمس که بابا جان فلان جا بود، حالا دیگر نیست! ناامید از زمین و زمان نشسته ام روی پله های جلوی ناهار خوری.

روی پله ها پر از توت ها سالم و له شده بود که کنارشان زدم و نشستم، دستم را گذاشته ام زیر چانه ام و جسیکا* را که این طرف و آن طرف می رود را نگاه می کنم و دور و برم  تلپ تلپ،  توت رسیده می افتد و کم مانده گریه ام بگیرد ....

فکر می کنم، آخرین زنگ ناهاری که اینجا نشستم، آن زمانی که ظرف غذایم هنوز پیشم بود. حتی یکدانه از این توت ها  هم نرسیده بود که با هر وزش نسیم روی زمین بیفتد....

مگر زمانی دورتر از یک هفته پیش بود؟

حسن ختام، صحنه ی غمگینم جایی است که برای خودم "ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست" زمزمه می کنم و فکر می کنم آیا افسردگی ای به نام "افسردگی روز بعد از تولد" هم وجود دارد یا نه....

 

* جسیکا: گربه ی جلوی ناهارخوری، که بعد از چند بار که دنبالش کردم باهم دوست شدیم، از آن به بعد هر بار می گفتم:"جسیکا برو زیر اون 206 قرمزه بشین تا صدات کنم" بدون چون و چرا میویی می کرد و زیر 206 می رفت، نامردی نمی کردم و قبل از راهی شدن به طرف نمازخونه صدایش می کردم که :"حالا می تونی بیای بیرون... "و می آمد.....:(


+ تاریخ شنبه 92/2/28ساعت 11:33 صبح نویسنده polly | نظر

یعنی همون دختر عینکی خوش قلب؟

ت و ل د ت م ب ا ر ک......

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

پ.ن: سه سال پیش همچین روزی، حروف این "تولدت مبارک" مقطعه نبود.... امسال ولی دلم خواست مقطعه بنویسمش! چون سه سال بزرگ تر شدم.... سه سال گذشت... سه ساااااال.....

پ.ن: خوشحالم! این چند روز دل آسمون اردیبهشت خیلی گرفته بود، ولی حالا حسابی آبی و آفتابی است.... به گمونم 17 سال پیش، همچین روزی آسمون حسابی آفتابی بوده.....


+ تاریخ جمعه 92/2/27ساعت 10:35 صبح نویسنده polly | نظر

عزیز من؛

هیچ وقت لحظه لحظه های شیرینت را.....

فراموش نخواهم کرد...

و اینکه یک روز بهاری،

مثل یک بادکنک پر شده از هلیوم...

دستانم را رها کردی و جایی میان آسمان گم شدی،

گم...

عزیز من...

هیچ وقت لحظه لحظه هایت را فراموش نخواهم کرد.....

پ.ن: نویسنده در حال فلسفه خواندن است، لطفا تامل بفرمایید... :) :دی


+ تاریخ پنج شنبه 92/2/26ساعت 9:13 صبح نویسنده polly | نظر

*در جمهوری اسلامی، هر جا که قرار گرفته اید، همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است.

- مرکز دنیای من یک جایی میان پایتخت جمهوری اسلامی است....

* قبل از رحلت حضرت امام که دوران ریاست جمهوری در حال اتمام بود. دست و پایم را جمع می کردم. مکرر مراجعه می کردند و بعضی از مشاغل را پیشنهاد می نمودند. ولی من گفتم اگر یک وقت امام به من واجب کنند و بگویند شما فلان کار را انجام دهید، چون دستور امام تکلیف است و برو برگرد ندارد، آن را انجام می دهم. اما اگر تکلیف نباشد، من از امام خواهش خواهم کرد که تکلیفی به من نکنند تا به کارهای فرهنگی بپردازم، دنبال کارهای فرهنگی می روم....

- مرکز دنیای من، اتاق بزرگی است که هر کسی ندارد! مجهز به یک دستگاه کامیپوتر، یک خروار کتاب درسی و غیر درسی و یک میز تحریر که از روزهای دبستانم اینجاست و یک تخت جهت استراحت....

* مرتب از من می پرسیدند که بعد از اتمام دوره ی ریاست جمهوری، می خواهید چه کار کنید. گفتم اگر بعد از پایان دوره ی ریاست جمهوری، امام به من بگویند که بروم رییس عقیدتی، سیاسی گروهان ژاندار مری زابل بشوم، حتی اگر به جای گروهان، پاسگاه بود، من دست زن و بچه ام را می گیرم و می روم!

-  جز این نیست: مرکز دنیا که بلنگد، همه ی عالم به تبعش خواهد لنگید!

*والله این را راست می گفتم و از ته دل بیان می کردم، یعنی برای من زابل مرکز دنیا می شد و من در آنجا مشغول کار عقیدتی، سیاسی می شدم! به نظر من، بایستی با این روحیه کار و تلاش کرد و زحمت کشید؛ در این صورت خدای متعال به کارمان برکت خواهد داد.

- راستی مرکز دنیای شما کجاست؟

*نگذارید حضور نمایان زنان فعال در جبهه انقلاب کمرنگ بشود، خانم هایی که اهل اقدامند، اهل فکرند، اهل نگارش و نویسندگی اند، اهل سخن گفتنند، اهل فکر دادند، صحنه ی انقلاب و دفاع از انقلاب را خالی نگذارند...

پ.ن: حق مطلب بیشتر از این چیزی است که نوشتم... یک روز یادم بیندازید! شما که اهل فکر دادنید که بنویسمش...

بعد نوشت بی ربط: صبح احساس می کنم اگر بروم و سر جلسه ی امتحان بنشینم! ممکن است یکمرتبه همه آن چیزی رو که این دو روزه خوندم رو روی کاغذم با نگرانی و گریه بالا بیاورم.... بعد از ظهر میان خانه تکانی فایل های کامپیوترم یک سری فیلم پیدا می کنم که میانش همه مان خیلی جوانیم.... خیلی....


+ تاریخ چهارشنبه 92/2/25ساعت 6:5 عصر نویسنده polly | نظر

خدا را شکر،

که این توانایی را دارم،

همزمان دین و زندگی بخوانم،

به دلتنگی هایم رسیدگی کنم،

به همراه اول فحش بدهم،

اخبار انتخابات را دنبال کنم،

نگران خیلی چیز ها باشم،

به خاطرات گوشه و کنار کتاب اجازه ندهم میان جمله های کتابم نفوذ کنند،

به قیچی و اینکه الان دارد چه کار می کند فکر کنم،

بی صبرانه منتظر رد صلاحیت "بعضی ها" باشم،

و همه ی این کارها و خودم را به خدا بسپارم...

و خدا را شکر،

که یک خدایی دارم....

می دونی... زندگی توی این دنیا کار سختیه، ولی نترس خدا مثل زمانی که پیشش بودی هوای هممون رو داره....

.

.

.

.

.

پ.ن: بعضی کار ها را آدم نباید بکند! نه اینکه بد باشد ها! ولی نباید بکند! برای همین است که هر چند وقت یکدفعه کامپیوترم قاطی میکند....


+ تاریخ سه شنبه 92/2/24ساعت 7:45 عصر نویسنده polly | نظر

امان از "نبودنی" که هــیــچ
بـودنـی
جـبرانـش نمیـکند...

پ.ن: امان.... امان....


+ تاریخ دوشنبه 92/2/23ساعت 10:57 صبح نویسنده polly | نظر

شال مشکی مدرسه ام را روی چشمانم انداخته ام....

من رایحه ی سبز چفیه ی سفر جنوبم را می شناسم.....


+ تاریخ شنبه 92/2/21ساعت 11:10 عصر نویسنده polly | نظر

ارباب واژه ای را که همیشه گوشه ی کتاب هایم سیاه مشق می کنم را با لب خوانی از ته کلاسشان برایم مخابره می کند.

بعد به بهانه اینکه به بچه های انسانی و تجربی بگوید ساکت باشند از کلاس بیرون می آید و یکدفعه می پرد بغلم....

.

.

.

.

زنگ آخر میان آن همه اولی و دومی احساس غربت می کنم، یکدفعه طرف آسانسور می بینمش و با ذوق و جیغ بغلش می پرم، ارباب اولین کسی است که ذوق کردن هایم را می بیند....

.

.

.

.

مدرسه دارد کم کم روی هوا می رود،جای سوم ب ای ها خالی است.

جای ضحی،

جای عارفه،

جای نرگس،

جای کوثر،

کوثر اگر بود همه مان را به خنده می انداخت و هر چه اطلاعات بود بیرون می کشید و به احتمال زیاد یک خروار هم تیکه می خورد،

ضحی از ذوق جیغ می کشید و بدون شک رو به من می گفت! دیدی گفتم! من از اولشم می دونستم! بعد من برایش تعریف می کردم که همه ی مسخره بازی و چرت و پرت گفتن های این چند وقته ام برای چی بود....

جای صدرا،

جای نرگس سادات،

جای هدی،

آخ که چه قدر جای هدی خالی بود، که من جلوی دهانش را بگیرم و مانع این بشوم که بیشتر از این حرف بزند....

جای متی،

جای فروزان،

جای صلی،

حتی شاید جای منِ سوم ب ای....

.

.

.

.

ارباب سرم را گذاشته روی شانه هایش و می گوید"گریه کن" من با خودم می گویم:"نه اینکه گریه کنم...نه... هوا کمی ابری است...."

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

ع ا ش ق ی ش ی و ه ر ن د ا ن ب ل ا ک ش ب ا ش د .....


+ تاریخ شنبه 92/2/21ساعت 5:1 عصر نویسنده polly | نظر

رهبر معظم انقلاب:

شرک آن است که افرادی آلت دست سیاستهای سرویس های جاسوسی انگلیس و آمریکا شوند و با اقدامات خود مسلمانان را غم دار کنند. این چگونه تفکری است که اطاعت و عبودیت و خاکساری در مقابل طواغیت زنده را شرک نمی داند اما احترام به بزرگان را شرک می شمارد.

باید با استفاده از روش های سیاسی، فتواهای دینی و مقالات روشنفکران و اقدامات نخبگان فکری و سیاسی، جلوی گسترش آتش این فتنه را گرفت.

***

هر کار می کنند به کنار، بدترین قسمتش این است که چشم بسته زندگی می کنند. خودشان را به خواب زده اند، خیال بیدار شدن هم ندارند، چطور می توانیم شکرگزار باشیم این نعمت بیداری را؟

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن:جنبش وبلاگی محکومیت نبش قبر حجر بن عدی (کلیک)

پ.ن: معنی این کار را فقط شیعیان میفهمند...
نصب پرجم حرم حضرت اباالفضل بر روی گنبد حرم حضرت زینب(س)... (کلیک)


+ تاریخ جمعه 92/2/20ساعت 5:32 عصر نویسنده polly | نظر