یاد تولد دیدی می افتم، صبح خیلی کله ی سحر حتی قبل از اینکه عارفه بخواهد بیدار شود! یاد قطار جنوب، آن کوپه در حال خفقان و من که جلوی در ایستاده ام و فیلم می گیرم، یاد زینب و دیدی که یک ساعت چاقو را دست به دست کردند تا به همدیگر ثابت کنند آن یکی بلد نیست کیک ببرد و یاد سعدی که رو به دوربینی که دست من است می گوید: اینا تا کیک رو شخم نزنن دست بردار نیستن... و من می خندم.
و یاد خودم که دوربین را دست قنو یا یکی دیگر همان نزدیکی می دهم و یکمرتبه با کف دست به کیک حمله ور می شوم...
و خانوم فاطمی که ایستاده کنار دستم و من هم بابت این کار به غلط کردم افتاده ام و نمی دانم چطور آن همه کیک کف دستم را بخورم و چه لذتی دارد وقتی خامه و کیک و گردو ها را می جوم و با خوشحالی پایین می دهم، حتی اگر خوردنش همراه با یک اضطراب غریب باشد که چطور می توانم دست هایم را پاک کنم....
و سال بعدش که وقتی سوار قطار می شوم که به دیدی پیامچه داده ام و با ناراحتی اعلام کرده ام که امسال بدون او و کیکش سوار قطار می شوم و دیدی می گوید که به یادم باش به یاد کیکم و جای انگشت روش... و من حتی طعم شیرین آن پیامش را هنوز که هنوز است احساس می کنم و حتی آوای کلماتش را به یاد دارم... مثل خرچ خرچ های گردو های آن کیک تولد زیر دندان هایم...
و حالا امروز... صبح خیلی کله سحر، وقتی هنوز عارفه بیدار نشده با خودم فکر می کنم که دیروز که تولد دیدی بود را فراموش کرده بودم، آن همه خوش بختی را هم... آن کوپه ی شلوغ... خنده های زینب سادات و نرگس، قیافه ی بهت زده دیدی بعد از به فنا رفتن کیکش و ناسزا گفتن اهالی کوپه به کسی که همچین بلایی به سر کیک تولدشان آورده، دیدی که رو گرفته بود و رو به دوربین با ذوق می گفت:" امروز تولد منه... این بچه ها خیلی ماهن... برام تولد گرفتن..." و چادرش را سفت تر می گرفت و ریز ریز می خندید، از ته دلش....
و من میان این همه خوش بختی فقط بغض زیر پلک هایم را می دیدم... میان این همه خوش بختی... میان این همــــــــــــه خوش بختی....
خدا را شکر....
بازهم دارد بهار می آید لیلا....
باز هم بهار می آید...
بهارمان....
خوش بختی یعنی اینکه روسری ام را جلو می کشم، در را باز می کنم و هوای سرد اسفند ماه به صورتم می خورد و حالم را جا می آورد،
بعد با عارفه سنگفرش های خیابان شریعتی را وجب به وجب متر می کنیم و خیلی بی دلیل زیر لب برای خودم می خوانم:
ملالت علما هم ز علم بی عمل است....
پ.ن: دیروز پریروز از مصطفی مستور خواندم،
"کاش یکی از آجرهای خانه ات بودم
یا یک مشت خاک باغچه ات
کاش دستگیره اتاقت بودم
تا روزی هزار بار مرا لمس کنی
کاش چادرت بودم..."
حالا نشسته ام اینجا و به صفحه ی موبایلم خیره شده ام، به آن حریر مشکی رنگی که روسری ات را پوشانده... و با خودم تکرار می کنم... کاش چادرت بودم... کاش چادرت بودم... و چه افتخار بزرگی است وقتی دست هایت را بالا می آوری و صورتت را با آن آسمان مشکی رنگ می پوشانی....چیزی شبیه پنهان شدن ماه...
وای به حال سربازی که بی خیال حرف های فرمانده، بدون گوشی برای شنیدن، میانه ی جنگ، به جای دشمن به سرابی از او حمله ببرد و اعتراض کند که چرا پیروز نمی شود و...
به گمانم آن دسته آدم هایی که به ولایت فقیه اعتقادی ندارند، همان دسته ای هستند که زودتر از دیگران ناامید می شوند...
این را دیگر سریال های کره ای هم می فهمند، سربازِ بدون فرمانده کارش ساخته است....
آه خدایا؛
یادم رفته بود روزهای نابی که در یکی از صبح های اواخر اردیبهشت خیلی سال پیش شروعش کردم، بیست و هفتمین روز اردیبهشتی که در پیش است پایان می پذیرد،
و من ششم تیر 93، وقتی روی صندلی آزمون سراسری می نشینم، که رسما یک جوان محسوب می شوم،
و چه کسی می خواهد نوجوانی ام را از لابه لای تاریخ جمع آوری کند....
و عجیب نیست اگر تا چند لحظه ی دیگر کتاب تست عربی پذیرای قطرات گرمی باشد که....
پ.ن: دیشب تایپ می کردم، "نازنینا ما به پایت نوجوانی داده ایم..." به هیچ کدام از این ها فکر نمی کردم، فقط به یک مصراعی فکر می کردم که خیلی وقت است برای خودم گاه و بی گاه تکرارش می کنم، اما حالا که به عمق مطلب پی می برم، کسی را می بینم که تک تک لحظات نوجوانی اش را نفس کشید، میان همه ی خوبی ها و بدی ها و تلخی و شیرینی هایش بزرگ شد و آدم هایی را دید که این مسیر هفت ساله را پا به پایش آمدند و راه را نشانش دادند و در تمام این لحظات کنارش بودند و تنهایش نگذاشتند، حالا که نگاه می کنم فکر می کنم چیزهایی که از دست دادم در مقابل آنچه به دست آوردم به چشم نمی آید. حالا که نگاه می کنم، آن شب که با سردرد توی رختخواب دراز کشیده بودم و چشم هایم از خماری بعد از خواب می سوخت، وقتی نرگس و کوثر از مشهد برایم پیامچه می فرستادند که دعایم کردند، وقتی میرزایی می گفت که جایم خالی است، وقتی لیـــــــلا و عارفه می گفتند که زودتر خوب شوم... خوش بخت ترین دختر روی زمین بودم، اصلا بی خیال آدم هایی که اطرافم را گرفتند و دوستشان ندارم، اصلا بی خیال کسانی که در این مسیر یکمرتبه راهمان از یکدیگر تفکیک شد.... اصلا بی خیال همه ی این ها من بهترین نوجوانی ممکن را داشتم، طلایی ترین و ناب ترین لحظاتی که کسی می تواند تجربه کند و این را همان سردرد ساده ی آن شب به صراحت اثبات می کند....
و تا همیشه ی همیشه به خاطر این هفت سال از خدای خوبم ممنونم.....
اینکه من یک دختر نجیب هفده ساله جلوه می کنم دروغی بیش نیست،
چون من یک دختر نجیب نیستم،
من حتی یک دختر هفده ساله هم نیستم، من برای همیشه در سیزده سالگی ام مانده ام، این را خودم هم می دانم لازم نیست به رخم بکشید خودم می دانم که برای همیشه در واپسین روز راهنمایی ام گیر کرده ام و بیرون نیامده ام...
اینکه من سر کلاس های پیش دانشگاهی می نشینم،
اینکه برای روزها و شب ها برنامه می ریزم و درس می خوانم،
اینکه مشاورمان توی دفترم برای حرف های امیدوار کننده می نویسد و خودش هم خیلی امیدوار است،
دروغی بیش نیست،
اگر من از سیزده سالگی ام در آمده بودم، الان توی خانه بالا و پایین نمی پریدم، حتما مثل دخترهای نجیب مینشستم، مثل دختر های نجیب نگاه می کردم، مثل دختر های نجیب درس می خواندم، برای خودم خوش بودم، بزرگترین دردم در زندگی پایین آمدن درصد فلسفه و منطق بود و بزرگترین آرزویم درهای دانشگاه تهران...
اینکه من یک دختر نجیب هفده ساله جلوه می کنم دروغی بیش نیست، چون بعد از همه ی آن حرف های اسفند پارسال من هنوز هم مثل آدم های عادی رفتار نمی کنم، اگر عادی بودم هر روز زنگ نماز تنهای تنهای مثل دیوانه ها از پله ها پایین نمی آمدم و کله معلق زنان خودم را به نماز خانه نمی رساندم و میان کاشی ها بالا و پایین نمی پریدم و همه ی این چیز ها...
اگر یک دختر نجیب هفده ساله بودم، حتما تنها درد دوای ناراحتی هایم خواندن چند برگ ناقابل از دفترچه خاطرات نازک پیش دانشگاهی ام نبود، حتما می رفتم و آن چادر نماز را می انداختم توی ماشین لباسشویی، حتما بیخودی برای خودم آن پنج شنبه ی قبل جنوب را تداعی نمی کردم و خیالم را نمی فرستادم میان عطر بهترین رایحه ی دنیا که آن روز سرم را میانش پنهان کرده بودم...
اگر من یک دختر نجیب هفده ساله بودم، حتما حالا می رفتم و می خوابیدم، بدون اینکه دلم برای صفحه ی مدیریت وبلاگم و انگشت هایی که به روی کیبورد با سرعت در حرکت اند تنگ شود، می رفتم می خوابیدم تا فردا صبح ساعت شش بلند شوم و تست های ترکیبی آرایه ام را بزنم...
اگر یک دختر نجیب هفده ساله بودم.... حتما به جای اینکه بنشینم اینجا و به شعر هایی که فلفل و سنا و هدی در طول همه ی این سال ها برایم خوانده اند فکر کنم می رفتم و می خوابیدم، حتما به جای اینکه دغدغه ام این باشد که "می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت..." به فکر سهروردی و فلسفه ی اشراق و ملاصدرا بودم...
و این دروغی بیش نیست.... چون من یک دختر نجیب هفده ساله نیستم...
پ.ن: فردا چهارمین سالگرد خاله شدن من است... :) به همین زودی....
پ.ن: آه وبلاگ عزیز من .... تخت کن کیهان خود را بی درنگ ...تا در آغوشت بگیرم تنگ تنگ... چه قدر دلم برایت تنگ شده بود... هیچ کدام از تکنولوژی های روز دنیا به گرمی و مهربانی تو نیست... وبلاگ نازنین من....
پ.ن: چند وقت پیش یکنفر را دیدم که می گفت خیلی کتابخوان است ولی رمان نمی خواند! از میان همه ی رمان های دنیا فقط امیرخانی و مستور خوانده بود... همان کتاب هایی که بعد از قرآن و مفاتیج الجنان و دیوان حافظ در خانه ی هر کسی وجود داره ... توی چشم هایم نگاه می کرد و می گفت خوشش نمی آید رمان بخواند! انگار رمان خواندن کار چندش آوری است! انگار هر که رمان می خواند آدم سبکی است... حیف که من آن لااقل در ظاهر آن دختر روزهای کودکی و نوجوانی ام نبودم... وگرنه به تلخ ترین حالت ممکن متوجهش می کردم هیچ چیز لذت بخش تر از یک صبح برفی زیر پتو و چند جلد کتاب کلفت نیست... و این دقیقا همان لذتی است که او با عقاید عجیب و غریب به خود حرام کرده است...:|
گزینه ی روز میز، این ترکیب اضافی ای که من بی نهایت از ساختارش لذت می برم، همان خانومی توی مترو بود که خودش جوان بود ولی دو تا دختر داشت و هر سه شان چادر به سر کرده بودند. همان که عینک به چشمش می زد و مهربان هم بود و با لبخند روی صورت من پرچم کشید و با خوشحالی گفت حالا که لوازم آرایشش استفاده ی چندانی ندارد خیلی خوب است که می تواند با آنها روی صورت همه ی بچه ها مترو پرچم بکشد و دختر بزرگترش که با ذوق بالا و پایین می پرید و هر چند ثانیه یکبار می گفت: " مامان مامان... خوب شد من اینا رو اوردمااااا" و در آخر با آینه ی کوچکی که دستش بود هنر بی مانند مادرش را به رخ دیگران می کشید....
این ترکیب اضافی که من بی نهایت از ساختارش لذت می برم، امروز مثل هر سال به رخ خیلی ها کشیده شد...
یوم الله تان مبارک... :)
من می دانم که شما میان نورافشانی های شهر، لبخند زنان نگاهمان می کنید و هم صدا با همه ی مردم شهر "الله اکبر" خواهید گفت، من می دانم که میان همه ی شادی امشب تنهایمان نمی گذارید... همان طور که حتی یک لحظه هم از حالمان غافل نشده ایم...
آقای من...
من می دانم آن روز که بیایید سرمان را بالا خواهیم گرفت و می گوییم همه ی این سال ها بر پشت بام ها الله اکبر گفتیم، می گوییم انقلاب وقتی به وقوع پیوست که نبودیم ولی از آن محافظت کردیم و تا قیامت نگاهش داشتیم...
می گوییم که "خدایا... خدایا..." خواندیم و انتظار را در همچون اماممان در مبارزه دیدیم....
و من می دانم که آن روز باشکوه لبخند خواهید زد و هیچ گاه شب های 22 بهمن فراموش نمی کنید...
پ.ن: انشاءالله...
من به واسوخت معتقد نیستم، مکتب ادبی من مکتبی است که خیلی وقت پیش از میان رفته است و هیچ نامی از او میان کتاب های تاریخ ادبیات باقی نمانده است، من به واسوخت معتقد نیستم، هیچ وقت نبوده ام، شاید به همین خاطر است که دوباره حالم خوب نیست و رفته ام و لای پتو خودم را قایم کرده ام و دیگر حرف نمی زنم. شاید به همین خاطر است که نشسته ام جلوی تلویزیون و به چهره ی حضرت آقا نگاه می کنم و حرف های مجری اخبار را درست و حسابی نمی شنوم، آقا لبخند می زند، مثل پدبزرگی که دعوای نوه هایش را نگاه می کند و همه را از کودکی و بچگی شان می بیند، و لبخند می زند و به دوستی دعوت می کند، به آشتی و احترام و من لبخند میزنم و حرف نمی زنم... سکوت می کنم... سکوت...
من به واسوخت معتقد نیستم لیلا، مکتب ادبی من، همان مکتبی است که خیلی وقت پیش ناپدید شد و هیچ اسمی از او هیچ جای این دنیا نماند و نمی ماند.... من به واسوخت معتقد نیستم لیلا....
پ.ن: ای هفده سالگی... ای هفده سالگیِ دیوانه ی من.... چرا کاری می کنی که هیچ گاه دلم برای هیچ کدام از لحظاتت تنگ نشود؟
حالا به جای برف از آسمان دارد قطره قطره آب از قندیل های لب پنجره چکه میکند، من همچنان پشت میز نشسته ام و کتابم را ورق میزنم، چشم هایم را که می سوزد می مالم. هر وقت خسته می شوم می نشینم و به انگشت هایم نگاه می کنم و برای داشتن خودکار بنفشم خوشحالم.
و بعد از هر تستی که از زدنش عاجز می مانم، خودکار بنفشم را برمیدارم و کنار شماره ی چند رقمی اش ستاره می کشم. برای کمک به اقتصاد خانواده سعی می کنم از آن روان نویس نارنجی خیلی مخصوصم برای خط کشیدن زیر جملات کتاب اقتصاد استفاده نکنم تا زود تمام نشود و عوضش روان نویس هایی که خیلی وقت است بی استفاده مانده اند را به کار بگیرم...
حالا به جای برف از آسمان دارد قطره قطره آب از قنادیل لب پنجره می چکد، دلم می خواهد بروم توی حیاط و یک آدم برفی درست کنم، بعد شال گردن گریفندوری ام را دور گردنش بیندازم و عینک قدیمی م را به چشمانش بزنم و توهم داشته باشم که هری پاتر از اعماق کتاب های نوجوانی ام به حیاط خانه ی مان کوچ کرده، بعد لحظه لحظه آب شدنش را زیر آفتاب، مثل محو شدن خیالات نوجوانی ام تماشا کنم...
پ.ن: دیروز موقع مرور خاطرات خیلی بچگونه با عارفه دوباره یادم افتاد که از همون بچگی از اینکه از اون دسته معلم هایی باشم که روسری سر کردن بلد نیستن وحشت داشتم... حتی اگه تا آخر عمر هم بشینم جلوی آینه و روسری ام رو عقب جلو کنم جزو اون دسته نمی شم.... والسلام!