سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینکه من یک دختر نجیب هفده ساله جلوه می کنم دروغی بیش نیست،

چون من یک دختر نجیب نیستم،

من حتی یک دختر هفده ساله هم نیستم، من برای همیشه در سیزده سالگی ام مانده ام، این را خودم هم می دانم لازم نیست به رخم بکشید خودم می دانم که برای همیشه در واپسین روز راهنمایی ام گیر کرده ام و بیرون نیامده ام...

اینکه من سر کلاس های پیش دانشگاهی می نشینم،

اینکه برای روزها و شب ها برنامه می ریزم و درس می خوانم،

اینکه مشاورمان توی دفترم برای حرف های امیدوار کننده می نویسد و خودش هم خیلی امیدوار است،

دروغی بیش نیست،

اگر من از سیزده سالگی ام در آمده بودم، الان توی خانه بالا و پایین نمی پریدم، حتما مثل دخترهای نجیب مینشستم، مثل دختر های نجیب نگاه می کردم، مثل دختر های نجیب درس می خواندم، برای خودم خوش بودم، بزرگترین دردم در زندگی پایین آمدن درصد فلسفه و منطق بود و بزرگترین آرزویم درهای دانشگاه تهران...

اینکه من یک دختر نجیب هفده ساله جلوه می کنم دروغی بیش نیست، چون بعد از همه ی آن حرف های اسفند پارسال من هنوز هم مثل آدم های عادی رفتار نمی کنم، اگر عادی بودم هر روز زنگ نماز تنهای تنهای مثل دیوانه ها از پله ها پایین نمی آمدم و کله معلق زنان خودم را به نماز خانه نمی رساندم و میان کاشی ها بالا و پایین نمی پریدم و همه ی این چیز ها...

اگر یک دختر نجیب هفده ساله بودم، حتما تنها درد دوای ناراحتی هایم خواندن چند برگ ناقابل از دفترچه خاطرات نازک پیش دانشگاهی ام نبود، حتما می رفتم و آن چادر نماز را می انداختم توی ماشین لباسشویی، حتما بیخودی برای خودم آن پنج شنبه ی قبل جنوب را تداعی نمی کردم و خیالم را نمی فرستادم میان عطر بهترین رایحه ی دنیا که آن روز سرم را میانش پنهان کرده بودم...

اگر من یک دختر نجیب هفده ساله بودم، حتما حالا می رفتم و می خوابیدم، بدون اینکه دلم برای صفحه ی مدیریت وبلاگم و انگشت هایی که به روی کیبورد با سرعت در حرکت اند تنگ شود، می رفتم  می خوابیدم تا فردا صبح ساعت شش بلند شوم و تست های ترکیبی آرایه ام را بزنم...

اگر یک دختر نجیب هفده ساله بودم.... حتما به جای اینکه بنشینم اینجا و به شعر هایی که فلفل و سنا و هدی در طول همه ی این سال ها برایم خوانده اند فکر کنم می رفتم و می خوابیدم، حتما به جای اینکه دغدغه ام این باشد که "می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت..." به فکر سهروردی و فلسفه ی اشراق و ملاصدرا بودم...

و این دروغی بیش نیست.... چون من یک دختر نجیب هفده ساله نیستم...

 

 

پ.ن: فردا چهارمین سالگرد خاله شدن من است... :) به همین زودی....

پ.ن: آه وبلاگ عزیز من .... تخت کن کیهان خود را بی درنگ ...تا در آغوشت بگیرم تنگ تنگ... چه قدر دلم برایت تنگ شده بود... هیچ کدام از تکنولوژی های روز دنیا به گرمی و مهربانی تو نیست... وبلاگ نازنین من....

پ.ن: چند وقت پیش یکنفر را دیدم که می گفت خیلی کتابخوان است ولی رمان نمی خواند! از میان همه ی رمان های دنیا فقط امیرخانی و مستور خوانده بود... همان کتاب هایی که بعد از قرآن و مفاتیج الجنان و دیوان حافظ در خانه ی هر کسی وجود داره ... توی چشم هایم نگاه می کرد و می گفت خوشش نمی آید رمان بخواند! انگار رمان خواندن کار چندش آوری است! انگار هر که رمان می خواند آدم سبکی است... حیف که من آن لااقل در ظاهر آن دختر روزهای کودکی و نوجوانی ام نبودم... وگرنه به تلخ ترین حالت ممکن متوجهش می کردم هیچ چیز لذت بخش تر از یک صبح برفی زیر پتو و چند جلد کتاب کلفت نیست... و این دقیقا همان لذتی است که او با عقاید عجیب و غریب به خود حرام کرده است...:|


+تاریخ پنج شنبه 92/12/1ساعت 10:51 عصر نویسنده polly | نظر