سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آتشی

شعله ی نفرت افروخت،

تا مگر عشق پایان بگیرد،

غافل از اینکه او مثل ققنوس

تازه از شعله ها جان بگیرد....

 

 

خوش آمدی به وطن امام نازنین من.....  35 سال بعد از آن روز هنوز هم آمدنت را جشن می گیریم حتی اگر به اندازه ی تمام روزهای بودنمان نبوده باشی....


+ تاریخ جمعه 92/11/11ساعت 9:28 عصر نویسنده polly | نظر

دلم می خواهد....

دهه ی فجر دوم راهنمایی ام را، کاغذ رنگی های سبز و سرخی که با پارتی بازی های میرزایی و التماس از خانوم رحیمی می گرفتیم. آدمک هایی که روی کاغذ های تا شده می کشیدیم و خرچ خرچ خرچ قیچی می کردیم و دست به دست هم روی دیوار های کلاسمان می چسباندیم.

دلم لحظه ای را می خواهد که ضحی و حوریه اولین آدمک ها را روی دیوار می چسباندند و دعوایمان می شود که چرا روی کاشی ها نچسبانده اند و الان خانوم کلاهدوز و بی آزار می آیند و به خاطر چسب چسباندن روی دیوار بیچاره ی مان می کنند. بعد کسی که یادم نمی آید که بود بگوید که مدرسه قرار است همین تابستان بازسازی شود و اشکالی ندارد حتی اگر همه ی چسب نواری های عالم را روی دیوار بچسبانیم.

و همه ی زنگ تفریح هایی که بریدیم و چسباندیم، همه ی حرص هایی که به خاطر چاق و لاغر شدن آدمک های خوردیم و نگرانی هایی که به خاطر هدر شدن برگه های داشتیم. دلم شور و شوق فاصله ی بین امور مالی و کلاس را می خواهد که دوان دوان بیایم و فریاد بزنم:" بچه هاااا بازم کاغذ گرفتیم..." و همه ی آن کلاس دوست داشتنی هورا بکشند و دوباره قیچی هایشان را به دست بگیرند و کسی آن میان تند تند برای کاغذ ها پول جمع کند و همه جیب هایشان را بگردند.

و معتقد باشیم که کلاس ما بهترین کلاس مدرسه است، ولی خانوم سیدموسوی مسابقه را فقط بین کلاس های الف و ب برگزار کند و از اولش هم معلوم باشد که کلاس ما خیلی خیلی بهتر از ب ای هاست و حالمان گرفته شود که اسم "دوم الف" را روی برد نمی کوباندند و میرزایی که چسب را دستش گرفته و در طول 12 تا 22 بهمن توی کلاس راه می رود و آدمک های را محکم تر می کند و با هر کس خودش را به دیوار می مالد و باعث سقوط آدمک های می شود دعوا می کند و از این قبیل خوش بختی ها....

و نشستن سر آن کلاس و حس یاس آور کندن همه ی آن آدمک ها بعد از دهه فجر و ناراحتی از اینکه کلاس چه قدر خالی و لخت به نظر می رسد و آن خاطره ی خوش که هیچ وقت تکرار نمی شود...

.

پ.ن: و....


+ تاریخ چهارشنبه 92/11/9ساعت 8:35 عصر نویسنده polly | نظر

چشم می گذاریم
بی خیال ستاره های مشتاق
که از حوالی ثریا
ما را به هم نشان می دهند
خوش به حال ستاره های بیدار زمین
که چشمکهای آسمان را بی جواب نمی گذارند

.

.

.

.

.

پ.ن: یبوگرافی نوشتن یکی از دشوار ترین کارهای دنیاست اگر مختصر و مفید باشد دشوار تر.  از دیروز دارد میان مغزم راه می رود و هیچ نکته ای... دقیقا هیچ چیز غیر از اینکه متولد 27 اردیبهشت هستم به نظرم نمی رسد. نکته ی دومی هم که به نظرم می رسد این است که امیرخانی هم متولد 27 اردیبهشت است و از آنجایی که او نویسنده ی فوق العاده ای است لابد من هم نویسنده ی خوبی می شوم...


+ تاریخ سه شنبه 92/11/8ساعت 12:13 عصر نویسنده polly | نظر

توی کتاب جغرافی خواندم یکی از شاخه های جغرافیا به نجوم برمیگردد. همان طور که خانوم کسایی دارد راجع بهش صحبت می کند و از دانشجو های جغرافیای دانشگاه شهید بهشتی حرف میزند با خودم فکر می کنم، آن آرزوی دور... آن خاطره ی واپسین روزهای کودکی ام که برای همیشه قیدش را زده بودم شاید یک روزی بتواند جامه ی عمل بپوشد. شاید من بتوانم برای همیشه ی همیشه خودم را میان کتاب های نجوم قایم کنم و تا می توانم راجع به اورانوس و نپتون و مشتری بخوانم و فاصله ی همه سیاره های از خورشید را از حفظ باشم و قبل از مسیر خانه مان پیچ و خم های راه شیری را بشناسم...

خانوم کسایی می گوید، زمین شناسی خوانده چون کاربردش توی ایران خیلی بیشتر از جغرافیای ریاضی (که همان شاخه ی نزدیک به نجوم است) بیشتر بوده. می گویم آن قدیم ها که آرزوی منجم شدن داشتم توی کشورمان هیچ خبری از هیچ فعالیت فضایی ای نبود اصلا شاید به همین خاطر باشد که کمی بزرگتر که شدم با وارد شدن به روزهای نوجوانی ام به طور کامل فراموشش کردم و الان وضع خیلی بهتر از آن موقع هاست. سبا که میز عقب نشسته با خنده می گوید:" یعنی برای این می خواستی منجم شی؟ که...."

خدا می داند که من چه قدر این خنده های سبا را دوست دارم، با خوشحالی بهش می گویم که این آرزو مال خیلی پیش تر از این هاست، وقتی چهارم دبستان بودم و غیر از کتاب نجوم چیز دیگری را نمی خواندم، همان موقع که وضعیت آب و هوای اورانوس و زهره را بهتر از زمین بلد بودم. سبا با همان خنده های دوست داشتنی اش می گوید:" خب حالا برو منجم شو..."

می خندم، رویم را برمیگردانم تا چشم های سبا که ازشان شیطنت می بارد را نبینم، می گویم:" دیگه لازم نیست جغرافیای ریاضی بخونم... چیزهایی را که تو آسمون دنبالش می گشتم، خیلی وقته روی زمین پیدا کردم"

حالا اینجام نشسته ام و هدی دارد برایم عکس می فرستد و خوشحالم که آن سال کادوی تولدم را که تلسکوپ بود و هیچ چیز نشان نمی داد را پس دادیم و "پلی مگنت" خریدیم و تا من سال ها بعد به علی تقدیمش کنم. در هر حال این مگنت ها بیشتر از آن تلسکوپ به درد می خورد... برای دیدن نشانه های روی زمین نیازی به تلسکوپ نیست... همین دو تا شیشه ی عینکم هم کفایت می کند....

 

 

پ.ن: حالا باید دستشو ببوسم :|


+ تاریخ شنبه 92/11/5ساعت 7:59 عصر نویسنده polly | نظر

و حقیقت تلخ یعنی اینکه، وقتی نگاه می کنی... آن چشم های آشنا...برایت غریبه اند...

خدایا... این میان تکلیف چیست؟

 

پ.ن:  30دی برای من یادآور خیلی چیز هاست... خیلی چیزهای خوب... روزهای خوب... لحظه های خوب... امروز کسی میان این صفحات نت نوشته بود که ما راجع به روزهای گذشته طوری حرف میزنیم انگار که دنیا خیلی کمه و امکان نداره دیگه روزهای خوبی برامون به وجود بیاد... اینا مهم نیست... مهم اینه که الان می خواهم برم بخوابم و برای خودم "گر طبیبانه بیایی بر سر بالینم به دو عالم ندهم لذت بیماری را" بخونم و دستم را بگذارم این طرف چپ صورتم... منصوره امروز هر چه قدر دست گذاشت و حمد خواند خوب نشد.... 30دی برای من... چه برای من 13 ساله... چه برای من 17 ساله یادآور خیلی چیزهای خوب است... روزهای خوب... لحظه های خوب...


+ تاریخ دوشنبه 92/10/30ساعت 7:44 عصر نویسنده polly | نظر

رسول الله  ص فرمودن: بسیار دعا کن که دعا قضا را دفع می کند.

کتاب دین و زندگی پیش دانشگاهی، میگه قدر به معنی اندازه است و قضا به معنی حکم کردن و حتمیت بخشیدن. قدر مثل نقشه ی یک ساختمان و قضا اجرای آن نقشه و تبدیل کردنش به یک ساختمان واقعیه.

دیروز خبر بیماری پسرک کوچکی را خواندم که به می گفتن خاطر بیماری اش محتاج دعای ما بود، گرچه به نظر می رسید که با بیماری ای که داشت دعا کردن فایده ای نداشته باشه اما چندین روز دین و زندگی حفظ کردن و بعدش آمدن این حدیث روی صفحه ی گوشی م اثبات کرد که دعا قضا را دفع می کند و حتی اگر نقشه ی زندگی چیز دیگری برای پسرک دو ساله رقم زده باشد اجرایش متفاوت خواهد بود...

حالا امشب که عید است و من خیلی خوشحالم و علی مان دور خانه می دود و می گوید که به پدر بگوییم کیک بخرد و ما به روی خودمان نمی آوریم که پدر کیک را خریده و توی یخچال قایم کرده ایم تا بعد از اینکه علی شامش را خورد رونمایی اش بکنیم. برای همه دعا کنیم... باشد که مقبول افتد و شفای این کوچولو ، عیدی پدر و مادرش باشه تو این روزها...

:)

پ.ن: خبر خوش که علی فهمید کیک داریم و حالا  دارد می دود و هورا می کشد :دی


+ تاریخ شنبه 92/10/28ساعت 8:8 عصر نویسنده polly | نظر

کاش مهندس کامپیوتر بودم،

اونوقت یه برنامه مثل این نرم افزار های اس مس رایگان می نوشتم و علاوه بر نجات دادن شارژ بینوای گوشی خودم، جماعتی را از انواع و اقسام برنامه هایی که معلوم نیست از کجا پیدایشان شده رهایی می بخشیدم...

چند روز پیش که این را به هدی گفتم، گفت ما از اون اولش هم تو این مورد استعداد زیادی نداشتیم و کلاس های کامپیوتر را یادآوری کرد و قایم شدن زیر میز و قایمکی نظرهای وبلاگ رو چک کردن و من یادم آمد که در آن کلاس ها برای اینکه وقت زودتر بگذرد برای دیدی خیالبافی هایم را تعریف می کردم...

حالا که من یک نویسنده ام، نه یک برنامه نویس...

مردی از خویش برون آید و کاری بکند....

:(

پ.ن: متاسفانه دستای من کوچیکه و دنیا بی نهایت بزرگ... :(

پ.ن: کلیک


+ تاریخ جمعه 92/10/27ساعت 4:1 عصر نویسنده polly | نظر

تولد سناست...

یادم می افتد... به خاطر 27 اردیبهشت امسال تا همیشه ی همیشه بهتون بدهکارم...


+ تاریخ دوشنبه 92/10/23ساعت 8:13 عصر نویسنده polly | نظر

بالاخره یادش می افتد که من هنوز وجود دارم، پیامچه می زند که متن نهایی "پیدای پنهان" را برات می فرستم.انتشاراتی می شناسی؟

این اتفاق درست زمانی می افتد که من دارم یک بیت شعر را میان یادداشت های گوشی ام سیو می کنم.

با خنده ای تلخ می گویم که آخرش هم اسمش شد "پیدای پنهان" می خواستم اسمش را خودم بگذارم، بالاخره این حق هر نویسنده ای است که اسم کتابش را خودش انتخاب کند، می خواستم یک چیزی بگذارم که تویش "نیلوفر" داشته باشد. افتاد میان روزهای کنکوری ام و فراموشم شد. می خواستم اسمش را بگذارم "نیلوفری روی باتلاق دنیا" هر چه قدر هم به موضوع کتاب ربطی نداشت برایم اهمیتی ندارد... مهم این است که من ربطش را خیلی درک می کنم. همان طور که امروز سر کلاس ادبیات، موقعی که خانوم ورسه داشت می گفت که حتی اگر شاعر های بزرگ هم مطابقت نهاد اجباری با نهاد اختیاری رو رعایت نکنن، اشتباه بزرگی محسوب می شه و ما باید بهشون بگیم که "بیجا می کنید که همچین اشتباهی رو برای جلب توجه روا می دارید." به نظر من هیچ اشکالی نداره اگر حافظ و سعدی و مولوی و فردوسی، همه ی نهاد های اجباری شان با نهاد اختیاری شان تطابق نداشته باشد... بالاخره آدم بعد از دفتر دفتر و بیت بیت شعر گفتن یک حق آب و گلی هم دارد... مثل همین حق آب و گل من که دلم می خواهد اسم نوشته هایم را چیزی بگذارم که تویش "نیلوفر" داشته باشد.... مثل حق آب و گلی که هدی برای شعر هایش دارد و می تواند بسراید "مادربزرگ خسته ی هرگز ندیدمت".... گرچه خانوم ورسه می گفت هر جوجه شاعر و جوجه نویسنده ای نمی تواند هر کار دلش می خواهد بکند و نوآوری به حسابش بیاورد....

حالا هیچ کدام از این ها مهم نیست، مهم این است که بالاخره یادش افتاد که من هنوز هم وجود دارم (حتی اگر کنکور داشته باشم) و همان موقع من میان یادداشت های گوشی ام سیو کردم.

- به نیلوفر باغ دل خوش نکن

نگو برگاش از اشک شبنم ترن

درختای زخمی طوفان زده

غریبن

ولی خیلی محکم ترن....

 

من حتی این را حق خودم می دانم که اسم لوس "پیدای پنهان" را به "درختای زخمی طوفان زده که غریبن ولی خیلی محکم ترن" تغییر بدهم.... بالاخره هر نویسنده ای در برابر بعضی چیزها باید اختیار تام داشته باشد....


+ تاریخ یکشنبه 92/10/22ساعت 5:15 عصر نویسنده polly

نشسته ام اینجا و فکر می کنم که اگر آن سال های دور... آن سالهای خیلی دور، به جای اینکه پدر بیاید و تهران زندگی کند، مامان می رفت اصفهان زندگی می کردند چه منِ متفاوتی متولد می شد...

و خدا را شکر می کنم که آن سالهای دور، آن سالهای خیلی دور... پدر تصمیم گرفت که ساکن تهران بشود و گرنه نمی دانم چطور می خواستم با لهجه و تابستان های داغ اصفهان کنار بیایم....


+ تاریخ جمعه 92/10/20ساعت 3:25 عصر نویسنده polly | نظر