سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خوش بختی یعنی اینکه روسری ام را جلو می کشم، در را باز می کنم و هوای سرد اسفند ماه به صورتم می خورد و حالم را جا می آورد،

بعد با عارفه سنگفرش های خیابان شریعتی را وجب به وجب متر می کنیم و خیلی بی دلیل زیر لب برای خودم می خوانم:

ملالت علما هم ز علم بی عمل است....

 

پ.ن: دیروز پریروز از مصطفی مستور خواندم،

"کاش یکی از آجرهای خانه ات بودم

یا یک مشت خاک باغچه ات

کاش دستگیره اتاقت بودم

تا روزی هزار بار مرا لمس کنی

کاش چادرت بودم..."

حالا نشسته ام اینجا و به صفحه ی موبایلم خیره شده ام، به آن حریر مشکی رنگی که روسری ات را پوشانده... و با خودم تکرار می کنم... کاش چادرت بودم... کاش چادرت بودم... و چه افتخار بزرگی است وقتی دست هایت را بالا می آوری و صورتت را با آن آسمان مشکی رنگ می پوشانی....چیزی شبیه پنهان شدن ماه...


+تاریخ یکشنبه 92/12/4ساعت 9:31 عصر نویسنده polly | نظر