دارد باران می آید من توی سالن اجلاس سران درست زیر عکس عظیم حضرت آقا نشسته ام و به رییس جمهور نگاه می کنم و زیر لب با خودم غر میزنم که چرا نگذاشتند کتابم را بیاورم تا بالاخره آن یک سوال را در بیاورم.
دیروز خانومی توی اتوبوس من را کتاب اول دبیرستان به دست دید و فکر کرد اول دبیرستانم. گویا اینکه اول دبیرستان باشم خیلی معقول تر از این است که استادیار اول دبیرستان باشم. وقتی حقیقت امر را فهمید نگاهم کرد و گفت:" شما خیلی جوون هستین. خوش به حال شاگرداتون، حتما خیلی دوستون دارن..."
و من آنچنان ذوق کردم که هیچ چیز به غیر از چند دور دویدن حول حیاط دبیرستان آرامم نمی کرد.
همان دیروز یک مرتبه یک نفر پشت تلفن خطاب به دختری که با یکسال پشت میز نشستن توانسته رتبه ی دو رقمی بیاورد گفت:" به احتمال نود و نه و نود و نه صدم نمی تونین برید دیدار. ولی من حالا ببینم چه کار می تونم بکنم!" و یک نفر دیگر چند دقیقه بعدش پشت همان تلفن داشت نامم را صدا می کرد با همان آوای آشنایی که انگار یک آه کوچک میانش پنهان شده است.
و حالا به سادگی غیر قابل باوری زیر عکس آقا نشسته ام و از پشت به رییس جمهور که چند قدم آن طرف تر ایستاده نگاه می کنم و یک پسری بیرون اجلاس می گوید که فردا بیایید همین جا برای دیدار کارت می دهند و همه باهم می رویم و این ذوق پنهان توی وجودم ریشه می دواند و نوای آشنایی که :" خدای من بالاخره اون روز رسید...."
و لابد فردا اگر خدا بخواهد... اگر یکمرتبه طوری نشود که تصورش را هم نمی کنیم... دست هم را می گیریم و بالاخره می رویم، به پاس آن یکسالی که گذشت... عجب سالی بود لیلا.... عجب سالی بود....
آن سال در گوشم چیزهایی گفتی که همان موقع فراموشش کردم، فقط صدای نجوا مانندت را یادم هست و تاریکی آن دور و بر را ...
دیگر آن قدر جوان نیستم که ریز خاطراتمان یادم بماند، عطر رایحه های لطیف و بهشتی روزهایی که گذارندیم میان زندگی ام پیچیده... می فهمی؟ مشامم را آنچنان غرق خودش کرده که دیگر مهم نیست چه بودند... تنها همین مهم است که بودند... نرم و لطیف و مخمل وار...
حالا که عید غدیر نزدیک است... حالا که محرم خیلی زود می رسد... یاد رایحه ی لطیفی می افتم که یک روز از کلام نجوا وارت میان زندگی ام پیچید... می فهمی؟ مشامم را آغشته کرد و این عطر خوش کلامت زیباترین حس آمیزی دنیای من است....
پ.ن: شاید خدا خواست یادم برود... که تنها نجوای نازکت میان ذهنم بماند... یادت هست؟ یادت هست؟
معمای لحن بی تفاوت خانوم سید موسوی بعد از ظهر میان خواب و بیداری برایم حل می شود. وقتی سرم را از لای در نیمه باز نمازخانه داخل می برم و می پرسم:" این چراغا چطوری خاموش میشه؟"
و بدون هیچ بحثی که این چراغ ها حالا روشن بمانند چیزی نمی شود و چرا انقدر روی این مساله حساسی و این حرف ها می گوید:" شما نگران نباش من خاموشش می کنم."
بعد از ظهر میان خواب و بیدار یادم می افتد که یک بسته کاغذ چسبونکی توی جیبم گذاشته بودم تا هر وقت که چراغ پرورشی روشن بود خاموشش کنم و روی در بچسبانم :" چراغ روشن بود. polly" و بروم و خانوم سید موسوی هم همان جا روی در نگهشان دارد تا حسابش دستمان باشد که چند بار فراموش کردند چراغ را خاموش کنند و یک نفر ناشناس هر بعد از ظهر بکندشان و حرص من را در بیاورد.
و این داستان روزی تمام می شود که با کاغذم روی در پرورشی می چسبانم "چراغ خاموش بود. فقط دلم گرفته .... polly" و بحث از خاموش و روشن بودن چراغ به دلگرفتگی من می رسد و تمام می شود و از جای دیگری کش پیدا می کند تا امروز که لحن مطمئن خانوم سید موسوی خاطر جمعم می کند که چراغ ها روشن نخواهند ماند و از آن بهتر که دیگر دلم هم نگرفته است....
پیام اخلاقی: در مصرف برق صرفه جویی کنیم.
یک نفر همان ردیف دوم به بغل دستی اش می گوید:
- چی میگی؟ کجا همسن ماست؟! دانشگاه میره... می فهمی؟ دانشگاااااه!
و دانشگاه را جوری تلفظ می کند که کناری اش دیگر هیچ حرفی نزند....
و من برای خودم می خندم...
***
عرفه و عید قربان امسال برای نیمچه دانشجو و نیمچه معلمی مثل من اینگونه برگزار می شود.
یک محبت ناشناس و وسیع به قلبم سرازیر شده که میان دعای عرفه متوجهش می شوم که به خودم می آیم و می بینم مشغول دعا کردن برای چهره هایی هستم که هنوز درست اسمشان را نمی دانم. به خودم می آیم و می بینم که برای روزهای طلایی که در پیش دارند. برای تک تک لحظاتی که باید بگذارنند و فراز و نشیب هایی که طی خواهند کرد دعا می کنم. برای همان چند قدمی که بیشتر از آنها طی کرده ام و همان نیمچه اختلاف سنی که گاهی به چشم هم نمی آید.
بعد یاد معلم هایمان می افتم که می گفتند ما را دوست دارند و باور نمی کردیم. بعد یاد خودم می افتم که همیشه فکر می کردم اولین بار که سرکلاس بروم حتما از ذوق غش خواهم کرد و یاد خودم که بار ها و بار ها می رفتم و روی سکوی کلاس می ایستادم و روسری ام را زیر چانه ام گره می زدم و دوستانم خانوم فلانی صدایم می زدند و برای خودم و توی دنیای خودم حال می کردم.
عرفه برای نیمچه معلمی مثل من اینگونه برگزار می شود که در یک لحظه ی طلایی باورم می شود که آن اتفاق نابی که در روزهای نوجوانی ام انتظارش را می کشیدم به وقوع پیوسته و آن محبتی که همیشه خیال می کردم به شاگردهایم خواهم داشت از یک جای نامعلوم به قلبم سرازیر شده... که می فهمم به قاب های دوست داشتنی قلبم و چهره ی خانواده و دوستان و تمام آدم هایی که آن میان جاخوش کرده اند یک قاب دیگر افزوده شده. حتی اگر چهره هایشان را درست یادم نیاید. حتی اگر اسمشان را ندانم.....
پ.ن: حالا توی این دنیای فانی کسی هم غیر از سعیده هست که بدون نیشخند من را خانوم فلانی صدا بزند و من همچو موری اندر این خرمن خوشم....
یاد آن روز جلوی تلفن عمومی باب الجواد می افتم که گفتم "می مانم"
که گفتی:"ممنونم..."
شیرینی و حلاوت دقیق کلماتش را یادم نیست...
ببخش....
دارم توی خانه برای خودم بالا و پایین می پرم و سعی می کنم خستگی دیروزِ ناشی از توی تاکسی نشستن و یک خروار دود خوردن را از تنم بیرون کنم که یکمتربه یاد دختری می افتم که با ناامیدی زیر لب می گفت:"من اول گفتم!"
به روی خودم نمی آورم. فقط لبخند ملیح می زنم. یادم می افتد که قدیم ها یک "آفرین" گفتن معلم ها چه قدر برایم بزرگ و نشاط آور بود. چه قدر شیرینی اش هنوز در دلم بالا و پایین می رود. هنوز هم چه قدر خوشحال می شوم که یادم می افتد خانوم نیاورانی معلم ادبیات فلان سال از من تعریف کرد و برای اولین بار یکی از استعداد های پنهان شده در وجودم را شناخت. حتی نمره ی هفده از نوزده فیزیک دوم دبیرستان و تشویق معلم نازنینش برایم از رتبه ی دورقمی کنکور نشاط آور تر بود، یا مثلا آن سال توی کلاس ادبیات که توانستم تشبیه یک بیت ساده را کشف کنم و هم گروهی هایم یک صدا باهم می گفتند. "پلی تو بگو." ،"بذارین پلی بگه!" ...
آه ای دریغ و حسرت همیشگی.... دخترک به من نگاه می کند و زیر لب می گوید:" من اول گفتم!" من هم حرفی نمی زنم. فقط دلم برای شیرینی که می توانست تا آخر عمر نصیب او بشود و میان شلوغی کلاس گم شد می سوزد. بعد یاد خودمان می افتم. یاد معلم ادبیات فلان سال. یاد خودم و بغل دستی های همه ی سال های تحصیلم؛ یاد اینکه اگر من و ضحی و عاری و قیچی اینجا بودیم بی خیال همه چیز می شدیم و نامه بازی می کردیم و از فردا و پس فردا و دیوانگی های کوچکمان حرف می زدیم.
توی اتوبوس نشسته م و بی خیال همه ی کسانی که دستشان را به میله ها گرفته اند کتاب می خوانم. شهید مطهری می گوید اگر ذهن را رها کنی برای خودش تا ابد در گذشته سیر می کند. دست ذهن کوچکم را می گیرم و به راهش می آورم. به امروز، میان این اتوبوس، جلوی مجسمه ی فردوسی، توی کلاس 220، پای تابلوی بسیج و انجمن اسلامی و خندیدن های یکسره به ارتجاع انجمن و مسائل بیخود و بی جهتی که ذهنشان را مشغول می کند. به آن دخترکی که می گفت "اول من گفتم" به نگار که مسئول تدارکات کلاس 103 بود، به مشاور پایه ی اول که به من اخم می کرد؛ به تو که می گویی :"بگو" و من می خوانم:"این آتش نهفته در سینه ی من است...." و می خندی و نوید می دهی که روزهای خوب خواهند آمد. همه چیز درست و روبه راه می شود و آن وقت خوشحالی. من دلم آرام می شود و شهید مطهری می خوانم که می گوید ذهن نه در گذشته و نه درآینده که باید در امروز سیر کند... در همین امروز....
زندگی همین امروز است لیلا... همین آشفتگی و سردرگمی ها، همین ساعت هایی که توی اتوبوس دستم را به میله ها می گیرم و تکان تکان می خورم و کتاب می خوانم، همین که می نشینم توی بوفه ی دانشگاه و کنار سنا و هدی و فلفل و نجمه و پگاه سیب زمینی سرخ کرده می خورم و آخر روز همه یک صدا باهم غر می زنیم و می گوییم که کاش ما جای پگاه بودیم و کسی دنبالمان می آمد...
ازت ممنونم لیلا....
ازت ممنونم.....
پ.ن: نیازمندیم به عاشق بودنت، به شعر های نوزده سالگی، به دیوانگی های کوچک که این بار شکست نخواهند خورد.... نیازمندیم که دیگر دیر نباشد...
پ.ن: به هجده سالگی حتی...
پ.ن: و به خنده هایی بعد از خواندن این خطوط...
پ.پ.ن: و به واج آرایی "خ"....
بعد.ن: راست می گفتی، او خیلی شبیه پریشانی های نوجوانی من بود....
فقط نه کوچه باغ ما
فقط نه اینکه این محل
احاطه کرده شهر را
شعاع مهربانیت....
در گذر این روزهای زندگی...
من مولوی و حافظ که نشدم.
همان کاظم بهمنی بشوم برایم کفایت می کند...
کاری کن لیلا....
:)
پ.ن: حالا شاعر هم نشدم، نیمچه نویسنده ای که هستم. امیرخانی بودن برای کفایت می کند... یا شاید اگر کمی نادر ابراهیمی بشوم هم بد نباشد....
پ.ن: لسان الغیب که نخواستیم.....:دی
دراز کشیده ام روی مبل به عکس خندانت نگاه می کنم،
بعد هم صدای هیجان زده و خوشحالت را می شنوم،
و خودم را که با بی رمقی می خندم و نمی دانم ذوق ناشی از این همه خوشحالی ت که دلم را بالا و پایین می کند چطور ابراز کنم،
فقط می خندم و از اینکه با صدای بی حوصله ای سلام کرده ام حالم از خودم بهم می خورد...
من دارم پیر می شوم لیلا؟
کجاست آن شور دخترک دوازده ساله ای که بهت زده نگاهت می کرد؟
پ.ن: آدم های چند لایه ی این روزهایم را نمی فهمم. همین که تو را دارم خدا را شکر....