سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دارم توی خانه برای خودم بالا و پایین می پرم و سعی می کنم خستگی دیروزِ ناشی از توی تاکسی نشستن و یک خروار دود خوردن را از تنم بیرون کنم که یکمتربه یاد دختری می افتم که با ناامیدی زیر لب می گفت:"من اول گفتم!"

به روی خودم نمی آورم. فقط لبخند ملیح می زنم. یادم می افتد که قدیم ها یک "آفرین" گفتن معلم ها چه قدر برایم بزرگ و نشاط آور بود. چه قدر شیرینی اش هنوز در دلم بالا و پایین می رود. هنوز هم چه قدر خوشحال می شوم که یادم می افتد خانوم نیاورانی معلم ادبیات فلان سال از من تعریف کرد و برای اولین بار یکی از استعداد های پنهان شده در وجودم را شناخت. حتی نمره ی هفده از نوزده فیزیک دوم دبیرستان و تشویق معلم نازنینش برایم از رتبه ی دورقمی کنکور نشاط آور تر بود، یا مثلا آن سال توی کلاس ادبیات که توانستم تشبیه یک بیت ساده را کشف کنم و هم گروهی هایم یک صدا باهم می گفتند. "پلی تو بگو." ،"بذارین پلی بگه!" ...

آه ای دریغ و حسرت همیشگی.... دخترک به من نگاه می کند و زیر لب می گوید:" من اول گفتم!" من هم حرفی نمی زنم. فقط دلم برای شیرینی که می توانست تا آخر عمر نصیب او بشود و میان شلوغی کلاس گم شد می سوزد. بعد یاد خودمان می افتم. یاد معلم ادبیات فلان سال. یاد خودم و بغل دستی های همه ی سال های تحصیلم؛ یاد اینکه اگر من و ضحی و عاری و قیچی اینجا بودیم بی خیال همه چیز می شدیم و نامه بازی می کردیم و از فردا و پس فردا و دیوانگی های کوچکمان حرف می زدیم.

توی اتوبوس نشسته م و بی خیال همه ی کسانی که دستشان را به میله ها گرفته اند کتاب می خوانم. شهید مطهری می گوید اگر ذهن را رها کنی برای خودش تا ابد در گذشته سیر می کند. دست ذهن کوچکم را می گیرم و به راهش می آورم. به امروز، میان این اتوبوس، جلوی مجسمه ی فردوسی، توی کلاس 220، پای تابلوی بسیج و انجمن اسلامی و خندیدن های یکسره به ارتجاع انجمن و مسائل بیخود و بی جهتی که ذهنشان را مشغول می کند. به آن دخترکی که می گفت "اول من گفتم" به نگار که مسئول تدارکات کلاس 103 بود، به مشاور پایه ی اول که به من اخم می کرد؛ به تو که می گویی :"بگو" و من می خوانم:"این آتش نهفته در سینه ی من است...." و می خندی و نوید می دهی که روزهای خوب خواهند آمد. همه چیز درست و روبه راه می شود و آن وقت خوشحالی. من دلم آرام می شود و شهید مطهری می خوانم که می گوید ذهن نه در گذشته و نه درآینده که باید در امروز سیر کند... در همین امروز....

زندگی همین امروز است لیلا... همین آشفتگی و سردرگمی ها، همین ساعت هایی که توی اتوبوس دستم را به میله ها می گیرم و تکان تکان می خورم و کتاب می خوانم، همین که می نشینم توی بوفه ی دانشگاه و کنار سنا و هدی و فلفل و نجمه و پگاه سیب زمینی سرخ کرده می خورم و آخر روز همه یک صدا باهم غر می زنیم و می گوییم که کاش ما جای پگاه بودیم و کسی دنبالمان می آمد...

ازت ممنونم لیلا....

ازت ممنونم.....

 

پ.ن: نیازمندیم به عاشق بودنت، به شعر های نوزده سالگی، به دیوانگی های کوچک که این بار شکست نخواهند خورد.... نیازمندیم که دیگر دیر نباشد...

پ.ن: به هجده سالگی حتی...

پ.ن: و به خنده هایی بعد از خواندن این خطوط...

پ.پ.ن: و به واج آرایی "خ"....

بعد.ن: راست می گفتی، او خیلی شبیه پریشانی های نوجوانی من بود....


+تاریخ چهارشنبه 93/7/9ساعت 11:17 صبح نویسنده polly | نظر