سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معلم ها آدم های مهمی در زندگی همه آدم ها هستند. اگر نبودند لابد نشسته بودم و با ناامیدی کتاب های نخوانده ام را نگاه می کردم و به سان آن روز توی دانشکده ی تربیت بدنی اتاقم را گز می کردم و بالا و پایین می رفتم و در اثر حس سرخوردگی ای که مشخص نبود از کجا نشات گرفته است مطمئن می شدم که توی این دنیای بزرگ هیچ چیز نخواهم شد....

معلم ها آدم های مهمی توی زندگی آدم هستند چون یکمرتبه و میان نقطه نظرات من و هدی در مورد اینکه آیا فرق گذاشتن بین دانش آموزان خوب است یا خیر. یاد معلم ادبیات سال دوم راهنمایی ام می افتم! همان موقع که فکر می کردم درهای زندگی به رویم بسته شده و تقریبا هیچ استعدادی ندارم. حلاوت روزی که به خاطر یک توضیح کوچک استعداد هایم را بزرگ کرد و به رخم کشید یادم می آید و دوباره و شاید برای چند میلیونیوم بار در زندگی ام حالم خوب می شود.

بعد آرام آرام یادم می افتد که توی این دنیای بزرگ که دست های من در برابرش کوچک می نمایند کسانی بوده اند که روزگاری امیدوار بودند آن شاگردشان که همیشه ته کلاس می نشست بالاخره سنگ ریزه ای را از مقابل پای بشریت برمیدارد. یادم می افتد که خانوم سیداحمدیان هی می کشید من را کنار و می گفت چرا درس نمی خوانی! یادم می افتد که خانوم نیاورانی اجازه می دهد روی سکوی کلاسش بایستم و کتابی را که خوانده ام توضیح بدهم بعد هم برایم دست می زند حتی. یادم می افتد که روی سکوی کلاس ایستاده ام و مطمئنم در رقابت بین من و شاگرد اول همیشگی کلاس (که بعد ها رتبه ی یک کنکور هم می شود.) مثل همیشه او برنده است. منتظرم همه بگویند که یاسمن بهتر توضیح داد و من لبخند بزنم و سر جایم بنشینم ولی این اتفاق نمی افتد کسی بلند می شود و آن چنان دقیق فن سخنوری هر دویمان را نقد می کند که بقیه کلاس قانع می شوند که شاید برای یکبار من چند سانتی متری از یاسمن جلو افتاده ام و از آن روز مطمئن می شوم که می توانم بایستم و با خیال راحت جلوی هر جمعی خوب صحبت کنم و هر بار یاد لبخند رضایت بخش خانوم نیاورانی می افتم.

اصلا شاید برای همین است که لازم می بینم گاهی اوقات به گذشته ام و روزهای اوج نوجوانی ام نگاهی بیندازم. آن زمانی که آدم هایی توی زندگی ام پیدا شدند دستم را گرفتند و خودم را به خودم شناختند که منِ نوجوان حیران آن روزها مشمول آن دسته از آدم هایی نشدم که برای همیشه میان بحران خودشناسی شان سرگردان اند. کسانی که پیدا شدند که خودم را نشانم دادند و دنیا را حتی و این میان هیچ کدام از سرفصل های آموزشی نمی گنجید و در هیچ جایی به غیر از مدرسه به دست نمی آمد.

درست لحظه ای که بعد از یک روز سخت به خانه نزدیک می شوم و ناامید تر از همیشه پاهایم را روی زمین می کشم تازه یادم می افتد که چطور نقشه ی زندگی جوانی و بزرگسالی ام کشیده شد. یادم می افتد که خانوم لیاقت می گفت اگر حوصله کنی و درست بنویسی چیزهای خوبی از آب در می آید. جمله دقیقش میان ذهنم می درخشد و حس می کنم که این زندگی نقشه درهم و برهمی نیست که در یک آن تصمیم به کشیدنش گرفته باشم و خودم را میان خطوطش گم کنم. نشات گرفته از عشق و زحمت آدم هایی است که خداوند در تک تک ایستگاه های زندگی ام گذاشته بود...

آه خدای خوبم آه خدای خوبم....

شب خواب خانوم ورسه معلم ادبیات پیش دانشگاهی را می بینم. از دستم ناراحت است. همان طور که کتاب را دستش گرفته و توی کلاس راه می رود و نکات دستوری ادبیات عمومی پیش دانشگاهی را می گوید می آید و کنار میزم می ایستد و جوری که هیچ کس حتی خودم درست و حسابی صدایش به گوشمان نرسد می گوید:" با این وضع درس خوندن تو گزینه ی دوی بعدی رتبه سی می شی!" ناراحت می شوم و با لحن بدی می گویم:" آخه خانوم... همه چی که درس خوندن نیست... تازه کی گفته که رتبه سی بده..." دیگر جوابم را نمی دهد و به ادامه ی درسش می رسد ... حالا اینجا نشسته ام و فکر می کنم اصلا چطور توانستم ناامید شوم و خیال کنم که باید کنار بکشم وقتی خانوم ورسه سر کلاس این قدر می ایستاد و درس می داد و حرف می زد که گاهی متوجه می شدیم به ثانیه ای نکشیده از حال می رود...

می دانی لیلا ...

معلم های آدمهای مهمی در زندگی آدم ها هستند....

 

پ.ن: متاسفم که هنوز به آن مرحله از عرفان نرسیده ام که مدح و ذم آدم ها برایم یکسان نمیاد... شما عفو کنید...

پ.ن: توی این متن جای چیزی خالی است... من هم نخواستم در این شیشه ی عصاره ناب را باز کنم و میان متنم بپاشم. همین که میان زندگی ام پاشیده شده و همه جا بوی یاس و نرگس گرفته کافی است. من هم دارم دنبال عبارتی می گردم که حسن مقطعی برای این پی نوشت باشد و پیدا نمی کنم.... همین دیگر... همین...:)

پ.ن: باور می کنم که من از آنها عجیب تر بودم :))) وقتی یادم می افتد که هری هم در اثر شکنجه های آمبریج یک زخم روی دستش داشتم که شبیه عبارت " من نباید دروغ بگم" بود و میرزایی هر روز صبح می آمد و با خودکار روی دست راست من همین عبارت را می نوشت و هر ظهر من ناهارم را زودتر می خوردم تا بروم و این قدر دستم را بسابم که جای خودکار ها برای وضو گرفتن برود و فردا این برنامه مجددا تکرار می شد و من اصلا احساس نمی کردم که چیزی این میان غیرعادی است...:)))))))))

پ.ن: خوبیم همه چیز خوب است... فردا هم نه دی است... بوم الله دوست داشتنی من....:)


+ تاریخ دوشنبه 93/10/8ساعت 6:54 عصر نویسنده polly | نظر

یکی از تفاوت هایی که بچه های علوم انسانی با دیگر رشته های دارند این است که در دوره هایی مشخصی از زندگی حتما حسی درونی به وجودشان چنگ خواهد انداخت و طنین "نکند اشتباه کردی؟!" را در تمام وجودشان پخش خواهد کرد. اینجاست که حس درونی دیگری باید بیاید و مثل همه ی بحث نکردن های تمام نشدنی با اطرافیان دلیل هایش را ردیف کند که عزیزم به فلان دلیل و فلان دلیل و فلان دلیل. و این روند احمقانه آن قدر تکرار می شود که حس درونی شماره دو هم خسته می شود و آن اژدهای خفته و خشمگین سر در می آورد و فریاد می زند که:"دیدی گفتم! دیدی اشتباه کردی؟" و همچون منی بی خیال فریاد کشیدن ها و به در و دیوار وجود کوبیدن هایش می نشیند و برای خودت تاریخ ادبیات می خواند و می گوید حوصله ی جر و بحث با هیچ کس را ندارد و کلی هم کار دارد حتی ... این قدر که وقت به این جور کشمکش های بی دلیل نمی رسد.

دیشب برخلاف همیشه خیلی دیر خوابیدم. و با این وجود صبح کاملا سرحال بودم و مثل همه ی این روزها نشستم و باز هم تاریخ ادبیات خواندم! شب ش هم درست و حسابی خوابم نبرد. انگار مهدیس آمده بود بالای سرم و هر چند ساعت یکبار بیدارم می کرد و حیرانی ام را یادآور می شد و همین روند تا صبح ادامه پیدا می کرد. می دانم که همه ی این ها به خاطر ایام امتحانات و رابطه ی مستقیم ش با افکار و عقاید نهلیستی ست. حتی اینکه دیشب نشسته بودم و به یکی از بچه ها که نمی دانم کدامشان است گیر می دادم و غر غر می کردم رابطه انکار ناپذیزی با همان ایام مذکور دارد؛ و به هر کس سر راهم می رسید می گفتم. چرا؟ آخر چرا؟ و  یادم رفته بود که خودم هم مثل همه ی نوجوان های عالم عاشق یک مفهوم احمقانه بوده ام. یادم رفته بود که به خاطر آن روز که نگین و میرزایی چوب دستی هری پاتری ام را شکستند چه قدر ناراحت شدم و یک میلیون دفعه چسب کاری اش کردم و بازهم درست نشد و برای آرامش قلب زخمی ام (!) گفتم که مثلا چوب دستی من هم مثل چوب دستی رون است که شکسته بود و لابد بالاخره دوباره  یک چوب به خوبی آن پیدا می کنم تا توی سر این آن بکوبم و "اکسپیلارموس" و "اکسپکتوپاترونوم" بگویم و مثلا از دست دیوانه ساز ها فرار کنم! و هیچ کدام از این استدلال قانعم نمی کرد و باز غر غر می کردم و سیل "چرا" ها را به سمت این و آن روان می کردم یا اصلا شاید در اثر تاثیر افکار نهلیستی به دنبال این بودم که یک دغدغه مثلا جدی برای خودم ایجاد کنم و پس از راه حل های به اصطلاح نجات بخشم حس منجی بودنم بهم دست بدهد و کمی از این حیرانی کاسته شود؛ یا شاید اصلا آن دو قطب همیشه مخالف وجود به صلح برسند و لااقل یکی شان بتواند ادعا کند که آدم مفیدی هستم.

و خلاصه ی امر اینکه تا صبح نشستم با چشم های گرد شده شبیه همان شکلک واتس اپ با خودم غر غر کردم و یک نفر آن میان جواب داد:"خب چیز دیگه ای که جلوی دستشون نبوده که دوسش داشته باشن!" و من می خندم و با وجود آن خنده با صدای بلند این استدلال از نظرم خیلی هم منطقی می آید. عدم وجود دم دستی هایی برای ابراز محبت کار را به همین پر شدگی وجود یکی از بچه هایی که نمی دانم کدامشان است از عشق فلان تیم می کند که  او را به مقامات بالا و اعلی علیین می رساند. اصلا شاید هم برساند! شاید من  فهم شعورم به درک این چیز ها نمی رسد. مثل خیلی از کسانی که دست من را گرفتند و به گوشه و کنار مدرسه کشاندند تا هدایتم کنند و من فقط بهشان می خندیدم و می گفتم که نمی فهمند!

صبح که بیدار می شوم نگین نظر داده"عه معلم شدی؟" و همان شکلک با چشم های گرد شده را می فرستد. جواب می دهم نه معلم نشدم! هیچ چیز نشدم! به یک حیرانی مطلق رسیدم. حیرانی دانشجوی ادبیاتی که می خواست معلم و نویسنده شود. حیرانی دانشجوی ادبیاتی که کسی دیگر درست و حسابی متن های کوچکش را نمی خواند و حتی یک ذره هم معلم نشده. حیرانی دانشجوی ادبیاتی که آخر شب نشسته و به عکس هویزه خیره شده است و سعی می کند امیدواری همواره فعال نوجوانی اش را در وجودش روشن کند و باز هم اول دفتر ریاضی دوم دبیرستان نقاشی بکشد که "من معلم می شوم!" و لابد آن موقع عقلم هم سرجایش آمده و خیال منجی بودن به سرم نمی زند و بالاخره یک چیزی می نویسم که کسی پیدا شود و اسمش را داستان بگذارد....

 

پ.ن: من خوبم... فقط همان طور که از اسم این متن پیداست به مرحله فنا فی الفرجه رسیده ام و کتاب های نخوانده و درس نخوانده و فردا که امتحان تربیت بدنی دارم و باید سی تا طناب بزنم مثلا!

پ.ن: همواره از یک گروه آدم های بدم می آمده! حالا ذکر نمی کنم چه گروهی... ولی بدم می آمده دیگر.... بدانید...

پ.ن: الان هم دارم از این شکلات تیوپی های فرمند می خورم و همچو موری اندر این خرمن خوشم :)


+ تاریخ جمعه 93/10/5ساعت 2:16 عصر نویسنده polly | نظر

می گفت:" خانوم؛ من و شما چه قدر به هم شبهیم.

هر دومون سال سوم تغییر رشته دادیم.

هر دومون هم قبلش روشنگر بودیم!"

لبخند می زنم که تا  آن طرف صورتم کش می آید

. با چشم هایی که برق می زند می گوید.

"تازه یه شباهت دیگه هم داریم!" 

. جواب می دهم.

"چی؟" و می خندم.

" هر دومون هم برنامه های گوشی مون رو هی پاک می کنیم و دوباره می ریزیم!"

بیشتر می خندم. بلند تر.

 

و تو چه هستی دخترک؟ پوسته ی تو خالی که یک رتبه ی دو رقمی و اسم دانشگاه تهران را یدک می کشد؟ که جدیدا دیگر خانوم صدایش می کنند و می نشیند و برای کسانی که فقط چند سال از خودش کوچک تر هستند روضه "برای زندگی هدف داشته باشید!" می خواند و خودش چیست به غیر از یک پوسته ی تو خالی؟ که خودش را پشت همه ی این نقاب ها قایم کرده....

 

می گفت:" مجبورم می کنند آدم خوبی باشم..."

می خندم! .... دیگر مجبوری... مجبوری عزیز من.... 


+ تاریخ شنبه 93/9/22ساعت 11:8 عصر نویسنده polly | نظر

یک راهرو را توی مدرسه ای که خودم درس می خواندم نشان کرده بودم که هر وقت معلم شدم و دلم گرفت. هر وقت معلم شدم و دلم خیلی گرفت از کلاس بزنم بیرون از پله هایش دو تا یکی بالا بروم و همان جا که با عارفه پنج شنبه های سخت اول دبیرستان قایم می شدیم بنشینم و کمی این طرف و آن طرف را نگاه کنم و به صدا آسانسور که بالا و پایین می شود گوش بدهم و شاید هم بیخود و بی جهت های های بزنم زیر گریه تا حالم خوب شود و برگردم و به بچه ها از همان لبخند های همیشگی بزنم. بعد آن وقت مجبور نبودم توی چشم هایت نگاه کنم و بگویم "چیزی نشده" یا اینکه آن قدر لوس شوم که خودم هم حالم بهم بخورد. آن راهرو آن بالا و کمی گوشه نشینی حالم را خوب خوب می کرد....

حالا نشسته ام اینجا و با خودم فکر می کنم که بیچاره معلم ها، دلشان که گرفت هیچ جا را ندارند که فرار کنند. چرا این همه سال این را نمی فهمیدم؟ آن موقع که با عارفه یا نیکی به بالاترین راهروی مدرسه فرار می کردیم یا آن صبح های سوم انسانی که از همه جوامع بشری می گریختم و روی سنگ های سرد راهروی پژوهشکده می نشستم یا می رفتم و توی راهروی نمازخانه و داد می زدم به هیچ کدام از این ها فکر نمی کردم. حتی با خودم فکر هم نمی کردم که معلم ها هم دلشان می گیرد....

حالا به عنوان یک نیمچه معلم خوشحال گاهی خیلی دلم می خواهد از کلاس بزنم بیرون. توی یکی از راهروهای مدرسه ولو شوم و پاهایم را دراز کنم و کتانی هایم را تکان تکان بدهم و با خودم بگویم که "چیزی نشده، فقط دلم گرفته...." ولی می نشینم توی کلاس و به خوشمزگی های مهدیس و مبینا و فاطمه می خندم و گاهی غش می کنم حتی. بعد خدا را شکر می کنم که برای یک استادیار با مشکلات ریز و کوچک همچین کسانی را قرار داده که حالش را جا بیاورند و چندان هم مهم نیست که برای من هم فلان دست خط چه قدر آشنا و مهربان آمد.....

 

پ.ن: از همه ی عزیزانی که هستند و ما را در حد و اندازه اعلام حضور نمی دانند... نهایت تشکر را داریم.... 


+ تاریخ دوشنبه 93/9/10ساعت 9:29 صبح نویسنده polly | نظر

به شیرینی بیسکوییت های ساقه طلایی و یک جرعه چای وقتی خیلی گرسنه ای ...

زندگی همان حلاوت مست کننده را دارد،

باور کن....

 

خیلی سال گذشت... خیلی...

دیدی بزرگ نشدم لیلا....

دیدی....

:)


+ تاریخ سه شنبه 93/9/4ساعت 6:55 عصر نویسنده polly | نظر

- ازت ممنونم

- (لبخند) ممنون؟ برای چی؟

- برای اینکه نشریه رو درست کردی...

 

اصلا همین جای دلم مانده بود. همین جای دلم که یک جای خالیست و چند روز بعدش تو آمدی و این چند کلمه میان حجم عظیم بودنت گم شد. ولی همیشه همین جای دلم ماند. سر کلاس های پروژه که با قیچی می پیچاندیم و سر یک جعبه ی مسخره این طرف و آن طرف می رفتیم. روزهای آخر سال که کف اتاق ولو می شدیم و زمانی که ازمان می پرسیدی :خوبین؟ و من در دلم می گفتم حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن یا حتی آن موقع هایی که دنبال معجزه ی گم شده مان می گشتیم و می گفتی که نیست. نگرد. بود ولی. بود.

این حرف ها را دقیقا به هیچ دلیل می زنم. چون لحظات سکرآور "نوشتن" همان چیزی است که نوجوانی ام یادم داد تا شور عظیم قلبم را به کمکش آرام تر کنم. این حرف ها را دقیقا به هیچ دلیل می زنم چون آن دختره یک ساعت جلو نمازخانه حرف میزد و من جلو در کتابخانه با خودم "مشکل از سبک عراقی و خراسانی نیست..." می خواندم و او باز هم حرف می زد و من بی حوصله می گفتم که ولش کنید... بروید یک جرعه همدیگر را دوست داشته باشید. برخلاف آنچه فکر می کنیم زندگی خیلی کوتاه تر از این حرف هاست. دیروز صفحه ی دوست یک دختر شانزده ساله را دیدم. دو هفته پیش از دنیا رفته بود. حرف هایی به هم زده بودند که گفته بود برای کسی نگوید و همین حرف ها. همین حرف های یواشکی که از نظر ما همیشه همیشه میان جمع آرام دوست داشتنمان باقی خواهد تا چند سال بعد تعریف کنیم و غش غش بخندیم تبدیل به راز سر به مهری شده بود که جز اشک همراه نداشت. دخترک به همین راحتی از دنیا رفته بود و همه فکر می کردند چرا فرصت بیشتری نداشتیم تا محبتمان را نشانش بدهیم و داستان همین قدر غم انگیز بود.

دردی نیست. این حرف ها هم دلیلی جز آن "هیچ" که گفتم ندارد. با خودم هم قرار گذاشته بودم که جز چند حرف ننویسم. ولی منِ جوان این روزها همان دختر نوجوان سال های پیشم که زخم های پریشانی داشت که کوثر می گفت چهره اش نپخته بود و حالا بزرگ شده است. همه ی این حرف ها به هیچ دلیل است. برای اینکه خیال می کنم فرصت زیادی برای محبت کردن به همدیگر نداریم. برای اینکه زندگی خیلی کوتاه تر از آن است که فکر می کنیم. برای اینکه من بلد نیستم لیست کلاس را با دست راستم بگیرم و با دستم چپم کتاب بچه ها را ورق بزنم و دست چپم درد می گیرد و یک خروار برگه روی همان دست های درد گرفته ماند و ولش کن اصلا... آخرش آنچه نباید می شد شد... لااقل همه ی این مشکلات باعث شد که بیخود و بی جهت خودم را برای نیکی که چند هفته بود از دستم ناراحت بود نگیرم و عین آدم عذرخواهی کنم... اگر زندگی طولانی بود هم حجم محبت هایمان این قدر زیاد است که در مقابلش کم بیاید. بیا خوشحال باشیم که امروز خانم کرمانی آمد با لحن سرزنده ای خطاب به خود خودم گفت :"سلام مریم!" و خندید! و من دیگر آن دخترک ضعیف صبح های دوشنبه ی کلاسش نبودم که ناله می کرد و ناامید بود من هم سرزنده خندیدم. کاش می شد این پوسته ی آرام و باوقار  را کنار بزنم و با لحن شاد و جیغ مانندم بگویم:" سلام خانوم کرمانی عزیزم...." فلفل همیشه این طوری به ما سلام می کند. اگر حالش خوب باشد آخرش یه "قربونت برم الهی" با لحن لوس و مخصوص به خودش می گذارد و آدم کیف می کند....

 

همین دیگر ... همین... زندگی خوب است لیلا... من هم خوبم. هوا کمی آلوده است و ملالی نیست چون آن خیالی دور که مردم به آن "شادمانی بی سبب" می گوید میان زندگی مان پخش شده... بیا خوشحال باشیم خیلی خوشحال.... من هم یادم نمی رود عزیز بودن و مهربانی اش را ... هیچ وقت ... هیچ وقت ....

والسلام....


+ تاریخ پنج شنبه 93/8/29ساعت 4:59 عصر نویسنده polly | نظر

علم ثابت خواهد کرد که چشم های تو به استعداد سخنوری مجال شکوفایی نخواهند داد....

 

 

پ.ن: خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت....

چه چیزهایی از من می خواهیدها .....

بعد.ن: وحشتم از این است که بعد از ظهر بیاید و لبخند نزند... این یعنی هر کاری هم بکنم و هر قدر لبخند بزنم و یاد قدیم ها بکنم از تیغ نگاهش خلاص نمی شوم... بعد دلم می شکند بعد مجبور هی راه بروم و با خودم بگویم چرا .... آخر چرا.... و این صرفا یک دل نوشته است....


+ تاریخ جمعه 93/8/9ساعت 10:55 صبح نویسنده polly | نظر

خماری یک سرماخوردگی خفیف را دوست دارم. آن هم روز چهارم محرم که شال گردنم را کشیده ام روی صورتم و گیر داده ام به عینکم و مواظب هستم که از این سرماخورده تر نشوم....

بعد یاد مشهد های این دو سال و بقچه شدگی میان شال گردن و ژاکت های ضخیم می افتم و یواشکی نگاه کردن به گنبد طلایی که از پشت مسجد گوهرشاد برق می زند...

زندگی خوب است....

 

پ.ن: اضطرابی هست میان ایستادن روی خطی میان این دو.

که نه شبیه خیلی از معلم های دوران تحصیل لباس هایی بپوشی که رنگ هیچ کدامشان با ظرافت خاصی ارتباطی با دیگری نداشته باشد و مانتوهایی که تا کف پایت ادامه پیدا می کنند و حرص همه ی کسانی را که رو به رویت نشسته اند از این ناهماهنگی و شلختگی در بیاوری.

و نه شبیه دخترهای جوانی باشی که خیلی وقت های مدرسه را با سالن مد اشتباه می گیرند و تناسب رنگ آستینی که زیر مانتو پوشیده اند از لبخند زدن به اطرافیانش اهمیت بسیار بالاتری دارد.

و بعد از سال ها ایراد گرفتن به این دو گروه باید بایستی روی خط میانی ای که این همه سال برای خودت کشیده ای... که آخرش یک روز توی نمازخانه یکی از بچه های کلاس اول با یکی از دوستانش اشتباهت بگیرد و بپرسد چرا با این مانتو اومدی مدرسه؟ و تو برای خودت از خنده غش کنی و ببینی هنوز چه قدر کوچکی و باز هم مواظب باشی پایت از روی خط مذکور نلغزد....


+ تاریخ چهارشنبه 93/8/7ساعت 7:42 عصر نویسنده polly | نظر

خیال می کنم این موجودی که میان صفحات دفترم به یادگار گذاشته است را می بینم. شبیه یک دختر اول دبیرستان که چهره اش عین خودم است با عینک آبی ای که جدیدا خریده و چشم هایی که محزون و خسته اند. بعد من، منِ آرام این روزها که هجده ساله شده ام که پریشانی هایم بزرگ شده اند و شکل جدیدی پیدا کرده اند می بینمش که غمگین و محزون جلوی در یکی از کلاس های دبیرستان ایستاده است و خنده هایش طعم گسی می دهند. وقتی روسری ام را لبنانی بسته ام و مانتویی غیر از مانتوی مدرسه پوشیده ام از در اتاق دبیران در می آیم. به این طرف و آن طرف راهرو نگاه می اندازم و بدون اینکه از چیزی واهمه داشته باشم. دست های چهارده ساله ای که روزگاری برای خودم بوده را می گیرم. با چشم های هجده ساله ام نگاهش می کنم و می گویم:" عزیزم... روزهای خوب خواهند آمد. من دیدمشان. لمسشان کردم." و همان طور که مات مانده ادامه می دهم:"سخت آمدند. هنوز هم سختند ولی امیدی که ته چشمانت و آخر صفحات دفتر خاطراتت هم هست گواهی خواهند داد که روزهای خوب می آیند که تو هجده ساله ای باشی که از در اتاق دبیران بیرون می آیی و دست های چهارده سالگی خودت را می گیری."

بعد می نشانمش روی یکی از صندلی های کلاس اول ب ی قدیمی و تعریف می کنم که چه شد. می گویم که دغدغه ی بزرگ زندگی اش که یک انتخاب رشته ی کوچک بود به چه سرانجامی رسید. می گویم که هیچ وقت پایش به پیش دانشگاهی مدرسه باز نشد و طهورای هیچ کس نشد. می گویم که روزی به کسی خواهد گفت که در آینده شبیه "خودش" می شود و این اتفاق هم خواهد افتاد هر چند نفر هم که مخالفت بکنند مهم نیست و ...

می گویم شعله ی عظیمی که در چشمانش خودنمایی می کند هنوز هم میان قلب هجده ساله ام روشن و ناآرام است. می گویم که لیلا گفته است "درست می شود" و من سخت امیدوارم که بالاخره روزی هم خواهد رسید که با این آتش نهفته همزیستی مسالمت آمیزی داشته باشیم.

بعد نگاهش می کنم. نگاه هایی از جنس آدم هایی که بزرگ شده اند. جوان هایی که نوجوان نیستند ولی هنوز هم کوچک اند. از آن دسته نگاه هایی که با خنده نثار بچه های کلاس می کنم و نه متعلق به من که متعلق به یک بخش جدید و کشف نشده ی وجودم است و حتما خواهد فهمید که با همین یک نگاه می گویم در میان روزهای به نظر سخت چهارده سالگی اش میان آن همه غر زدن و ناله کردن امید را دیدم. همان امید کوچکی که امروز را به وجود آورد که روسری را لبنانی ببندم و از در اتاق دبیران بیرون بیایم و دست های چهارده ساله اش را بگیرم....

 

پ.ن: به جای "دستور مفصل امروز "نشسته ام دفتر خاطراتی را می خوانم که به ندرتش سراغش می رفتم چون به گذری دشوار از زندگی مربوط می شد. حالا که خواندمش میان آن همه ناله امید هایی را دیدم که امروز واقعیت های ملموس زندگی اند... خدا را شکر... خدا را شکر....

پ.ن: محرم آمد. این سومین محرمی است که مهمان مشهد الرضا شده ام ان شاءالله... که سرمای سوزناک باب الجواد عزاداری کردن را شیرین تر می کند... بی شک بی شک....


+ تاریخ سه شنبه 93/8/6ساعت 4:14 عصر نویسنده polly | نظر

بین فاصله ی دو نماز آرام و بی سر و صدا توی نماز خانه نشسته ام.

نیلوفر سرش را برمی گرداند. خیره می شوم به انگشت هایم که مرا نبیند ولی یکمرتبه کشفم می کند و با کمی تردید و خوشحالی می گوید.

- استادیار؟

لحنش کمی پرسشی است. سرم را بالا می آورم و لبخند می زنم. مبینا هم برمیگردد و چشم هایش برق می زند.

- آقا رو دیدی؟

لبخندم را کش می دهم و آرام سرم را به نشانه تایید تکان می دهم. مبینا می خندد و با حالت ساده ی همیشگی اش می پرسد.

- چفیه شو گرفتی؟

لبخندم بیشتر توی صورتم پخش می شود و سرم را تکان می دهم و چیزی شبیه "نه" که با خنده ای کوچک قاطی شده از حنجره ام خارج می شود.

آن قسمت وجودم که استادیار است آدم کم حرفی است. اگر قسمت های دیگر وجودم بود. مثلا اگر نیلوفر برمیگشت و یکمرتبه با حالت پرسشی اش "پلی" صدایم می کرد. حتما شروع می کرد به حرف زدن و می گفتم که چه قدر کم آقا را دیدم. چه قدر طول کشید. چه قدر هزاران بار فکر کردم که یکمرتبه یک نفر جلویم را می گیرد و نمی گذارد داخل بروم و مجبورم مثل آن روز بشینم و های های آبغوره گیری کنم. مثلا می گفتم که آقا را دیدم از بین پرده های حسینیه امام خمینی بیرون آمدند و تو نمی دانی که چه قدر حسینیه کوچک بود. برعکس آن چیزی که توی تلویزیون می بینیم. مثل جماران و به همان کوچکی. می گفتم که آنهایی که آمده بودند موقع شعار دادن مشت هایشان را که بالا می بردند به بالاترین حد ممکن که می رسید یکمرتبه انگشتانشان را از هم باز می کردند. انگار ناخودآگاه دلشان می خواست که آقا دستشان را بگیرد و این روند مدام تکرار می شد.

اگر کس دیگری از ردیف اول برمیگشت و مهربانانه "مریم" صدایم می کرد حتما حرف های دیگری می زدم... حتما می گفتم که دارد به قلبم فشار می آید. می گفتم که این روز بعد چه قدر انتظار رسید. بعد همه روزهایی که خسته می شدم و می گفتم دیگر تمرکز ندارم. دیگر دلم نمی خواهد صبح ساعت هفت بلند بشوم و چهار ساعت پشت میز بنشینم و کنکور سال های قبل را بزنم. می گفتم که صبح ها چه قدر سعی می کردم چشم هایم را بین خطوط جزوه ی روان شناسی و فلسفه باز نگه دارم و چند بار تست های ادبیات اختصاصی را زدم می گفتم که وقتی نشسته بودم توی حسینیه امام خمینی و سرم را به دیوار تکیه داده بودم و چشم هایم را ریز کرده بودم تا آقا را بیشتر ببینم آن روزهای مثلا سخت از نظرم مسخره آمد و می گفتم که حالا قلبم دارد از جا کنده می شود این قدر که حس می کنم دیگر تحملش را ندارد... بعد چیزهایی را می گفتم که نمی توانستم به زبان بیاورم و از چشم هایم به چشم هایش سرازیر می شد... خودش می فهمید دیگر... مثل همیشه...

چند ساعت بعد پشت میز معلم نشسته ام و زهرا می آید و می گوید:

- من اصلا تصمیم گرفتم از این به بعد با این نیت درس بخونم...

خیلی خوشحال می شوم. انگار که واپسین روزهای نوجوانی ام را صادر کرده ام. انگار آن راز کوچک خودمانی تبدیل به یک حقیقت شیرین همگانی شده که هر کسی می تواند بیاید و از درختش میوه ای بچیند و با لبخند و خوشحال برای خودش بخواند "سیب آوردم سیب... سیب سرخ خورشید"...

آن بخش استادیار وجودم آدم کم حرفی است. وگرنه می گفت که زهرا جانم... دختر باهوش و خوش خطم، به تک تک لحظه هایی که درس خواندی تا این برگه های امتحانی تمیز و مرتب را بیافرینی قسم که "رضایت مهم تر است از رویت..." به همان خطوط امتحانت قسم که لرزه به تن آدم می افتد وقتی پرنیا تعریف می کند که پارسال آقا به یک نفر اخم کرده اند...

ولی نمی گویم. حتی اگر استادیار پرحرفی بودم هم نمی گفتم تا او هم یک روز مثل من دوان دوان از بیت رهبری بیرون بیاید و میان ناراحتی ای که از کم حرف زدن آقا دارد خودش را به میدان انقلاب برساند و توی تاکسی فکر کند که چه قدر راه طولانی تر از این حرف هاست. چه قدر فراتر از کتاب های تست قطور و تمام نشدنی و برگه های امتحانی تمیز و خوش خط. نمی گویم که صبح های کله سحر از خواب بلند شود و بدون غر زدن با خوشحالی درس بخواند که یک روز به آقا مستقیم و خطاب به خودش بگوید که از دیدنش خوشحال است.. که یک روز دست هایش را مشت کند و با بالا پرتاب کند و به بالاترین نقطه ممکن که رسید انگشت هایش را باز کند جوری که انگار دلش می خواهد آقا دستش را بگیرد...

بعد بیاید توی نماز خانه بنشیند و در حالی که قلبش در حال کنده شدن است نیلوفر نامی برگردد و به نام صدایش کند و کسی بالاخره پیدا شود که بگوید من تصمیم گرفته ام از این به بعد به این نیت درس بخوانم و قلبش از جا کنده شود که باقی راه ناپیداست...

پ.ن:  همه‌ى شما جوانان عزیز را توصیه میکنم به اینکه ارتباطتان را با خداى متعال تقویت کنید؛ هرچه میتوانید. برنامه‌هایى هم که براى شما تنظیم میکنند، باید در تقویت همین جهت باشد. دلهاى شما جوانها، پاک است؛ هرچه این دلهاى پاک و نورانى با خداى متعال آشناتر باشد - با خدا حرف بزنید، از خدا بخواهید، به خدا پناه ببرید، با خداى متعال درد دل کنید، هرچه این حالت را بیشتر توانستید در خودتان به‌وجود بیاورید - بدانید توفیقات شما در آینده بیشتر خواهد بود. در همین آیه‌ى شریفه: اَلَّذینَ یُؤمِنونَ بِالغَیبِ وَ یُقیمونَ الصَّلوةَ وَ مِمّا رَزَقنهُم یُنفِقون، (6) قبل از این انفاق، اقامه‌ى نماز است و نماز، مظهر ارتباط و اتّصال با خدا است. امیدواریم ان‌شاءالله خداى متعال همه‌ى شماها را موفّق بدارد و امام بزرگوار ما و شهداى عزیز ما را ان‌شاءالله از همه‌ى شماها راضى کند و دعاگوى شما باشند؛ کمااینکه بنده هم دائماً دعاگوى شما جوانها هستم.
والسّلام و علیکم و رحمةالله و برکاته...


+ تاریخ پنج شنبه 93/8/1ساعت 9:27 عصر نویسنده polly | نظر