سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک نفر همان ردیف دوم به بغل دستی اش می گوید:

-  چی میگی؟ کجا همسن ماست؟! دانشگاه میره... می فهمی؟ دانشگاااااه!

و دانشگاه را جوری تلفظ می کند که کناری اش دیگر هیچ حرفی نزند....

و من برای خودم می خندم...

***

عرفه و عید قربان امسال برای نیمچه دانشجو و نیمچه معلمی مثل من اینگونه برگزار می شود.

یک محبت ناشناس و وسیع به قلبم سرازیر شده که میان دعای عرفه متوجهش می شوم که به خودم می آیم و می بینم مشغول دعا کردن برای چهره هایی هستم که هنوز درست اسمشان را نمی دانم. به خودم می آیم و می بینم که برای روزهای طلایی که در پیش دارند. برای تک تک لحظاتی که باید بگذارنند و فراز و نشیب هایی که طی خواهند کرد دعا می کنم. برای همان چند قدمی که بیشتر از آنها طی کرده ام و همان نیمچه اختلاف سنی که گاهی به چشم هم نمی آید.

بعد یاد معلم هایمان می افتم که می گفتند ما را دوست دارند و باور نمی کردیم. بعد یاد خودم می افتم که همیشه فکر می کردم اولین بار که سرکلاس بروم حتما  از ذوق غش خواهم کرد و یاد خودم که بار ها و بار ها می رفتم و روی سکوی کلاس می ایستادم و روسری ام را زیر چانه ام گره می زدم و دوستانم خانوم فلانی صدایم می زدند و برای خودم و توی دنیای خودم حال می کردم.

عرفه برای نیمچه معلمی مثل من اینگونه برگزار می شود که در یک لحظه ی طلایی باورم می شود که آن اتفاق نابی که در روزهای نوجوانی ام انتظارش را می کشیدم به وقوع پیوسته و آن محبتی که همیشه خیال می کردم به شاگردهایم خواهم داشت از یک جای نامعلوم به قلبم سرازیر شده... که می فهمم به قاب های دوست داشتنی قلبم و چهره ی خانواده و دوستان و تمام آدم هایی که آن میان جاخوش کرده اند یک قاب دیگر افزوده شده. حتی اگر چهره هایشان را درست یادم نیاید. حتی اگر اسمشان را ندانم.....

پ.ن: حالا توی این دنیای فانی کسی هم غیر از سعیده هست که بدون نیشخند من را خانوم فلانی صدا بزند و من همچو موری اندر این خرمن خوشم....


+تاریخ شنبه 93/7/12ساعت 8:29 عصر نویسنده polly | نظر