سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دارد باران می آید من توی سالن اجلاس سران درست زیر عکس عظیم حضرت آقا نشسته ام و به رییس جمهور نگاه می کنم و زیر لب با خودم غر میزنم که چرا نگذاشتند کتابم را بیاورم تا بالاخره آن یک سوال را در بیاورم.

دیروز خانومی توی اتوبوس من را کتاب اول دبیرستان به دست دید و فکر کرد اول دبیرستانم. گویا اینکه اول دبیرستان باشم خیلی معقول تر از این است که استادیار اول دبیرستان باشم. وقتی حقیقت امر را فهمید نگاهم کرد و گفت:" شما خیلی جوون هستین. خوش به حال شاگرداتون، حتما خیلی دوستون دارن..."

و من آنچنان ذوق کردم که هیچ چیز به غیر از چند دور دویدن حول حیاط دبیرستان آرامم نمی کرد.

همان دیروز یک مرتبه یک نفر پشت تلفن خطاب به دختری که با یکسال پشت میز نشستن توانسته رتبه ی دو رقمی بیاورد گفت:" به احتمال نود و نه و نود و نه صدم نمی تونین برید دیدار. ولی من حالا ببینم چه کار می تونم بکنم!" و یک نفر دیگر چند دقیقه بعدش پشت همان تلفن داشت نامم را صدا می کرد با همان آوای آشنایی که انگار یک آه کوچک میانش پنهان شده است.

و حالا به سادگی غیر قابل باوری زیر عکس آقا نشسته ام و از پشت به رییس جمهور که چند قدم آن طرف تر ایستاده نگاه می کنم و یک پسری بیرون اجلاس می گوید که فردا بیایید همین جا برای دیدار کارت می دهند و  همه باهم می رویم و این ذوق پنهان توی وجودم ریشه می دواند و نوای آشنایی که :" خدای من بالاخره اون روز رسید...."

و لابد فردا اگر خدا بخواهد... اگر یکمرتبه طوری نشود که تصورش را هم نمی کنیم... دست هم را می گیریم و بالاخره می رویم، به پاس آن یکسالی که گذشت... عجب سالی بود لیلا.... عجب سالی بود....


+تاریخ سه شنبه 93/7/29ساعت 1:26 عصر نویسنده polly | نظر