سفارش تبلیغ
صبا ویژن

.
بق کرده ام گوشه ی اتاق و قرآن می خوانم و برای غریبی حضرت نوح (ع) گریه می کنم، برای غریبی حضرت ابراهیم (ع) هم. برای خواندن چندین باره پی کردن ناقه صالح (ع) حتی... و حتی برای خودم که این گوشه ی قرن 21 گیر افتاده ام و گم شده ام.

و موسی (ع) برای صدمین بار در زندگی ام به ساحران می گوید که چوب هایشان را بیندازند؛ و چه قدر تنهاست،آن زمان که می خواهد اژدها را دوباره در دستانش بگیرد. و وقتی آن قوم ملعون به در خانه لوط (ع) می آیند؛ لوط (ع) چه قدر مظلوم است.
یا وقتی ابراهیم (ع) از عمویش می پرسد این بت ها نفع یا ضرری به شما می رسانند که آنها را می پرستید؟ و او با وقاحت در چشم های جوان و نافذش نگاه می کند و می گوید" چون پدرانمان این کار را می کردند" و فقط خدا می داند سینه ی ابراهیم (ع) در آن لحظه چه قدر تنگ می شود.
و چه قدر تنهایند آن زمان که بارها و بارها تکرار می کند که "لا اسئلکم علیه من اجر"...
نمی دانم این نیمه شب 28 صفر چه شده که با همه ی دغدغه های کوچک عاشقانه ام به اینجای قرآن رسیده ام. گریه می کنم چون حال خودم خوب نیست و دلم گرفته وگرنه بارها و بارها پیش از این هم داستان پیامبران را شنیده بودم.
 اما به خودم که می آیم واقعا آتش گرفته ام. یاد مرد 53 ساله ای می افتم که کودکان در کوچه پس کوچه های طائف سنگ بارانش می کردند، دلم آتش گرفته و صحنه های مکه و مدینه ی 1400 سال پیش مدام جلوی چشمم رژه می روند و یاد مرد مهربانی می افتم که تقاضای قلم و کاغذ می کرد تا وصیتش را بنویسد و می گفتند......

نیمه شب 28 صفر است، می بینم تنهایم، وسط این قرن شلوغ بیست و یکم... دلم گرفته و یاد "یا موسی لاتخف" می افتم، یاد زمانی که لوط (ع) نیمه شب با خانواده اش از شهر بیرون می آید. یاد زمانی که ابراهیم (ع) تبر را روی شانه بت بزرگ می گذارد یا وقتی که نیل مقابل چشم های ناباور بنی اسرائیل می شکافد و دو پاره می شود و زمانی که عنکبوت دهنه ی غار ثور را تار می بافد و می دانم هستی، همیشه و همه جا یا شاید بیشتر آنجایی هوایمان را داری که دیگر غربت به گلوگاهمان رسیده. هستی و ندای "لاتخف..." ها به گوشمان می رسد، هستی و نیل را می شکافی، هستی و نگاهمان می کنی.....


+تاریخ پنج شنبه 94/9/19ساعت 2:0 صبح نویسنده polly | نظر