.
وقتی کوله پشتی ام را این طور یک وری می اندازم و توی خیابان راه می روم احساس می کنم آدم یاغی ای هستم. غزال هم آن سال جلوی در کلاس اخلاق با همین وضع و قیافه ایستاد و خطاب به معلممان که می پرسید:"بچه ها کلاس مفید بود" گفت:"اصلا مفید نبود..." و من فکر می کنم در حوادث آن روز و بعد از آن، کیف غزال و طرز روی شانه انداختتش مهم تر از خود حرفش بود.
معلممان قهر کرد، از مدرسه رفت و چند هفته ای کلاس نداشت، ما هم خوشحال بودیم چون حرف هایش را نمی فهمیدیم و ترجیح می دادیم به جای کلاس او بنشینیم و باهمدیگر حرف بزنیم. معلممان هم حرف ما را نمی فهمید. وقتی خواستند آشتی ش بدهند و همه مان را توی نمازخانه جمع کردند نه او حرفمان را فهمید نه معلم ها و مشاور های دیگر، آخرش به نتیجه رسیدند که ما بچه های پرخاشگر و بی خاصیتی هستیم که همان بهتر است بی اخلاق بمانیم و احتیاجی به کلاس اخلاق نداریم. کار که به اینجا رسید ختم جلسه را اعلام کردند و رفتند، هر چه قدر هم فریاد زدیم که حرف ما این نبود نشنیدند، می شنیدند هم فایده ای نداشت. چون حرف هایمان را نمی فهمیدند.
من همان وسط بلند بلند زیر گریه زدم، تند تند اشک هایم را پاک کردم و به خاطر ضعفم به خودم لعنت فرستادم و گفتم شما حرف های ما را نمی شنوید، اگر می شنوید نمی فهمید. باز هم کسی جواب درستی نداد، حتی متی بعد از آن جلسه کذایی در نمازخانه ماند و به بحث ادامه داد، ولی مشاورمان باز هم نفهمیده بود فقط گفت به آن دوستتان که گریه کرد بگویید ظرفیتش را بالا ببرد و من توی حیاط اشک هایم را از روی صورت سوزناکم پاک می کردم و به خاطر ضعفم به خودم لعنت می فرستادم.
آن روز هیچ کس مقصر نبود، نه معلم اخلاق ما مقصر بود نه غزال و کوله پشتی یه وری اش، مشکل فاصله بین ما بود که هیچ کس یا حاضر به برداشتنش نبود یا نمی توانست برش دارد. ما اصلا حرف همدیگر را نمی شنیدیم. اگر هم می شنیدیم نمی فهمیدیم.
حالا که توی خیابان کوله پشتی ام را یک وری انداخته ام و راه می روم و یک نفر پای همان معلم اخلاق را دوباره به زندگی ام کشانده و در ادامه ش با تشر گوشزد کرده که به هیچ جا نمی رسم چون پرتوقع و راحت طلب هستم و فقط ادعایم می شود، یاد آن روز می افتم و دوباره با خودم فکر می کنم هیچ کس مقصر نیست. فقط ما در دنیا، و در هر ارگان رسمی و غیر رسمی ای، احتیاج به یک زهرا مهقانی (مثل بسیج) داریم که هر چند دقیقه یک بار تفاوت نسل ها را یادمان بیندازد. که تا قبل از اینکه کسی به گریه بیفتد بفهمیم که باید تلاش بیشتری در فهمیدن حرف های همدیگر به کار ببندیم.
من گریه نمی کنم، چون از اولش هم می دانستم چیزی نمی شوم، فقط میثم مطیعی با لحن محزونی مکررا در ذهنم روضه ی علی اکبر می خواند و من نمی دانم از #جوانی ام بیزار باشم یا دوستش داشته باشم....
پ.ن: خوب است که می بینی خدای من.... اصلا فقط همین خوب است.... فقط همین....
.
پ.ن: برای دغدغه های رنگارنگ یک دختر 19 ساله دعا کنید...
#برشى_از_یک_کتاب
گفتم: میدونی؟ آدما هیچوقت نمیرن، اصلا رفتنی در کار نیست، نمیشه که رفت، بخوای هم نمیشه.
ببین، حتی وقتی یه تعمیرکار میاد خونه ت که یخچال درب و داغونتو تعمیر کنه، بازم تا دو سه روز بوی تند سیگاری که روی لباساش کهنه شده توو خونه ات می مونه، هرچقدم پنجره رو باز بذاری فایده نداره، رفتن که به این سادگیا نیست.
گفت: من که هیچوقت سیگاری نبودم
گفتم: آره، ولی بیست و پنج سال توو اون خونه کنار ما نفس کشیدی،
نفس هاتو با باز کردن کدوم پنجره میشه از یاد برد؟
از کتاب : #بعد_از_ابر
#بابک_زمانی
.
16 ساله که بودم، شب های سخت چشم هایم را می بستم و فکر می کردم که دیگر #تمام شد، اما همزمان و تند تند از خدا می خواستم درستش کند... درست می شد، با یک لرزش، با یک صدا، با یک لبخند یا با آوای اسمم...
16 ساله که بودم به مراتب موجود مستجاب الدعوه تری بودم، این شب ها فقط به ال سی دی این گوشی و کم شدن شارژش نگاه می کنم، فردا صبح که بیدار می شوم هنوز هم دنیا به روند شب قبلش ادامه می دهد.
شاید نوجوان ها به مراتب انسان های مستجاب الدعوه تری هستند.
.
#التماس_دعا
.
پ.ن: یادگار از تو همین سوخته جانی ست مرا....
پ.ن: یک روز سرکلاس زهرا می گفت، وقتی من از دست دوستم ناراحتم، خدا هم ناراحتی من را می بیند هم ناراحتی او را، بعد ذوق زده بالا و پایین می پرید و می گفت خیلی جالب است. راست می گفت، جالب است؛ ولی بیشتر از جالب #خوب است، خوب است که خدا می بیند. خوب است که همه چیز را می بیند....
.
از صدای رعد و برق های پشت سر هم و بلند بلند از خواب می پرم. معده ام درد می کند و نمی دانم دقیقا باید چه کار کنم، بخوابم و دوباره با زلزله ی آسمان بیدار شوم یا بنشینم و صفحه ی گوشی م را تماشا کنم.
معده ام همچنان باعث دردناک شدن جایی نزدیک قلبم می شود،کتری را می گذارم جوش بیاید و پتو را روی خودم می کشم و کیسه آب گرمی را که از سر شب بغل گرفته ام به معده دردناکم می چسبانم و ادوار شعر معاصر می خوانم.
درست است که دانشجوی فوق العاده ای نیستم و درست است که همان ترم اول بدجوری جلوی بهترین استاد دانشکده ضایع شدم، چون آن قدر ها که انتظار داشت شعر حفظ نبودم و آن طور که انتظار داشت شعر نمی گفتم یا کلا آن طور که انتظار داشت به درد ادبیات فارسی نمی خوردم. و درست است که اساسا تا اینجایش خیلی آدم خاص و فوق العاده ای نبوده ام. ولی خوش بختم، چون ساعت یک بعد از نیمه شب است و من با شربت عسل داغ معده ام را به مدارا و ادامه ی زندگی فرا می خوانم و زیر عبارات #شفیعی_کدکنی خط می کشم. احتمالا استاد مذکور هم یادش نیست که من آدم بدردنخوری ام. اگر یادش بود هم مهم نبود من باز هم ترم دیگر 4 واحد با او برمیدارم و سرکلاسش در حد و اندازه ی غیرادبیاتی خودم لذت می برم. بعد لابد در حد یک ادبیاتی معمولی فارغ التحصیل می شوم...
و مهم نیست که معیار های خارق العاده بودنم با دیگران فرق دارد... فعلا مهم این است که دارم سعی خودم را می کنم...
رعد و برق قطع شده، هوا هم خوب است، #تهران خوب من با چراغ هایش زیر پایم چشمک می زند و خبری از دود وحشت انگیز هفته های قبل نیست و باز هم درست است که من آدم خارق العاده ای نیستم،ولی خوش بختم با وجود همین درد هایی که شبیه درد معده می شوند و جایی نزدیک قلبم را سوزناک می کنند...
.
من روی شیشه ی اتوبوس آدمک های خوشحال می کشم و با خودم فکر می کنم دیگر نمی خواهم روزهای خوب بارانی ام با خیال غمگین تو به خاطرات تلخ تبدیل شوند. دیگر نمی خواهم وقتی به نوزدهم دی ماه نود و چهار فکر می کنم یاد خیال غمگین تو بیفتم. دلم می خواهد نوزدهم دی ماه خلاصه شود در ساعت ها زیر باران قدم زدن و آدمک های خوشحال روی بخار شیشه ی اتوبوس کشیدن. دیگر تحمل روزهایی که با نبودن تصاعدی ت غمگین شده اند را ندارم. آن وقت متن های خوشحال می نویسم و دیگر کسی نمی گوید "#پلی متن هایت را دوست دارم، ولی غمگین نباش" و مجبور نمی شوم به خاطر خیال او به متن هایم #خوش_بختی و #خوشحالی اضافه کنم و دلخوری هایم را قورت بدهم. مجبور نمی شوم در مقابل حرف های شما سکوت کنم و فقط به نشانه تایید سر تکان بدهم...
مجبور نمی شوم ساعت ها میان اتاق کوچکم از درد به خودم بپیچم و حرف نزنم. نوزدهم دی ماه برای من روز خوبی ست. چون خوشحالی های کوچک و لقمه ای دارد و دیگر نمی گذارم غول ناراحتی عظیمی همه شان را ببلعد و من را با یک کوه فکر و فلسفه بازی و شعر توی یک اتاق تاریک تنها بگذارد، شما که هیچ وقت نفهمیدید این شب ها چطور می گذشت... یا اصلا می گذشت؟ یا مثل زخم عمیقی تا ابد روی خاطره ی نوجوانم جاخوش می کرد.
می روم ادوار شعر معاصر در ایران بخوانم، بالا و پایین بپرم و اصلا فکر نکنم که کسی دیگر خودش نیست که می گوید هست... و من هم به دروغ باید سر تکان بدهم...
.
دختره را یک روز که نمی دانم کی بود توی بلاگفا پیدا کردم، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که احتمالا خود من است، یا احتمالا یک تکه ای از خود من است که کوچک تر باقی مانده.
نمی فهمیدم چرا نوشته هایش شبیه همه ی نوشته های من است یا دقیقا چرا با وسواس خاصی وبلاگش را تمیز و مرتب نگه داشته و حتی در مواردی مثل من بعضی جملات را رنگ دیگری کرده است.
دیشب که سر درس خواندن دعوایمان می شود و توی سر و کله هم می کوبیم و من با حالت "به من چه دیگر" به خواب می روم، یادم رفته که هنوز هم می تواند زحمت آن چیزهایی که من مدت هاست می خواهم بنویسم و وقت نمی کنم را بکشد. صبح که از خواب بیدار می شوم و یادداشتتش را می خوانم با خودم فکر می کنم احتمالا خدا آن قسمت متن نویس ذهنمان را شبیه هم ساخته... وگرنه این حادثه تقریبا ناممکن است.
این متن را بخوانید، از دختری که (با وقاحت تمام می گویم ) نوجوانی من را رسما دزدیده است.
.
[Forwarded from شَرْبَت]
کم کم آی دی هایی که نشان می دهند صاحبشانشان متولّد دهه ای بعد از هفتادند ، در اینستاگرام رایج می شود . چند ثانیه به یکی شان که انتهایش یک 80 نوشته شده خیره می شوم و ماتم می برد به صفحه ی گوشی .
تازه می فهمم نود و چهار تا هشتاد ، #چهـارده سال فاصله دارد...
این یعنی دیگر آن فسقلی های نازک نارنجی هشتاد و یکی هم سیزده ساله شده اند حتّی . آن هشتاد و دو ای های کودک هم دارند در سرمستی های دوازده سالگی این طرف و آن طرف می دوند و قهقهه هایشان وقتی توی سوز و سرمای زمستان ، در راهرو ها راه می روند ، می خورد به در و دیوار و بازتابَش در داغ کردن ِ ساختمان ها کلّی به شوفاژ ها کمک می کند..
چند ماه بعد هم یک عدّه ی شان افسردگیِ شروعِ روز های سیزده را می گیرند و بعد جا خوش می کنند در آغوشش...
احساس غُربت و اشتیاق در هم دارم . دلم می خواهد تا همیشه #فقط خودمان سیزده چهارده ساله های عالم بمانیم و هر وقت روی سنگ ها و میز و صندلی های اوّل و دوّم ِ طبقه ی پایین و سوّم ِ بالا دست می گذاریم ، هر وقت دوباره سرمان را روی میز ها می چسبانیم و چشمهایمان را می بندیم ، انعکاس قهقهه های سوزان خودمان را و بغض های کوچک و #لبخند های در آغوشِ سیزدهِ خودمان را لمس کنیم.. صدای #خودمان را بشنویم..
می خواهم هیچکس به جز ما اعلام نکند که پانزده ساله شده . هیچکس جز خودمان مانتوی تیره رنگش را با خیالِ راز بزرگی که قرار است در گوشِ رفیقش بگوید اتو نزند ، هیچکس جز خودمان سر کلاس ، صنایع دستی های عاشقانه ی نوجوانانه داد و ستد نکند .. :)
دلم می خواهد هیچکس به چهار چوب های فلزیِ سوّم الف علاقه مند نشود . اگر علاقه مند شد ، یک وقت به اسرار آمیز بودنش پی نبرد . یک وقت نفهمد که بعضی ها می توانند با دست گذاشتن روی آن قاب های فلزی ، با سازه های آن دستِ حیاط ، حرف بزنند..
دلم می خواهد هیچکس عادت نکند روی تخته ی پرورشی هنرمند بازی در بیاورد . کاتر ها و یونولیت ها هم منحصرند..
هیچکس به جز آن هایی که رقم دوّم سال ولادتشان هفت است ، نباید بدو بدو با یک دستمال پارچه ای و تی و سطل آب وارد پرورشی شوند و جیغ های شادمانه بکشند ، یا وحشیانه بین ردیف های آمفی تئاتر از همدیگر فرار کنند .
هیچکس نباید غصّه ی آزمون ورودیِ دبیرستان روشنگر را بخورد . فقط هفتادی ها اجازه دارند زنگ های نماز ته راهروی آزمایشگاه جمع شوند و غُر بزنند و همدیگر را بغل کنند .
دو سـال است که سیزده سالگی از مرز دهه ی هفتاد گذشته و من تازه دقایقی ست که متوجّه عبورش شده ام..
بعد به خودم می گویم زندگی همین است . هعی به این جمله ی کلیشه ای واقعی فکر کن ، بعد مشتاقانه نگاه کن که این دوازده چهارده ساله های نسل جدید چه حماقت های شیرینی نقش می زنند .. این نازک نارنجی هایی که دو ســال است کاروان ِ رنگی ِ نوجوانی را با همه ی شگفتی ها و استعداد ها و کائناتش ، بی سر و صدا به یغما برده اند ..
#آغازتان_مبارک ،
دشمنانِ عزیز :)
حسّ ِ همان وقتی را دارم که یک نفرتان با پوست سرخ طبقه ی بالای بیمارستان امام خمینی روی تخت نیم متری اش خوابیده بود و من با کلّه ی قارچی و قیافه ی مشکوک روی صندلی های آن پایین نشسته بودم و با جامدادی سه طبقه ی صورتی م که تازه مُد شده بود ور می رفتم .
پ . ن : میدونم شبیه این نوجوونایی که به آخراش نزدیک شدن و حسّ پیر ِ دانای طایفه بودن بهشون دس میده کلن حرف زدم ... ?? چشاتون اینجوری می بینه ??.. ، من فقط یک فخرِ کوچیک حسود و مهربون هسدم که درست نوشتنو بلد نیس و در عین حال با هشتادی های اینستا اونم با یه سال تأخیر رو به رو شده.. :))
پ . ن : یا شبیه بی خبر هایی که خاطرات کودکی شان را هزار دستی چسبیده اند و در حالی که همه جا خبر های شیعیان و غیر شیعیان ِ بی یاور و آمار کشته شده ها ، اغتشاش ها و دغدغه های #منجی طلبانه پخش است و #نبضِ زمین ، #خونِ این خبر ها را #پخش می کند ، می نشینند و نصفه شبی از بازی های مسخره ی نوجوان ها می گویند و غصّه و ایده ی دیگری ندارند..
پ . ن : وی ، مهارتی و ایده ای ندارد بله.. خیلی بی خیال و سر به هواست . دعایش کنید..
پ . ن :
همین طور که می روی ،
یکی از همان بیت های مناسب را به جای من برای خودت بخوان ..
[In reply to "من هم یک روز بچه بودم"]
و این 80 ای های کوچک یک روز مقابل من توی کلاس می نشینند و من کوچک کودک طفل را که تا ابد در 13 سالگی اش گیر کرده "خانم" صدا می کنند و من سعی می کنم نویسندگی یادشان بدهم!
سوال اینجاست اصلا 80 ای ها کی بچه مدرسه ای شدند؟ و سوال عجیب تر، من که #خانوم_رحیمی_پور شدم.....؟
.
#هیئت_مجازی
حقیقت این است که ما هم می توانستیم آدم های معمولی باشیم. آن دخترک توی سوریه می توانست تا زمان خیلی دیر در کنار پدر و مادرش زندگی کند و مدرسه برود، پسرهای جوان عراق به جای تجربه صدام و آمریکا و داعش پشت سر هم، می توانستند خانواده تشکیل بدهند و به جای اسلحه دست گرفتن، دختران کوچکشان را بغل بگیرند و پدری کنند. حقیقتش این است که زنان و مردان سیاه نیجریه با لباس ها رنگارنگ خیلی شبیه آدم های خوش بخت هستند ،اگر بگذارند. چهره شیخ زکزاکی هم مهربان است،حتما مردمان نیجریه دوستش دارند همان قدر که ما امام یا آقا را. لابد شیعیان نیجریه هم شیخ نمر را خیلی دوست داشتند ، او هم چهره مهربانی داشت و من را یاد شهید مطهری می انداخت و حیف است که این فعل ها ماضی است.
ما هم می توانستیم به جای اینکه هر روز داغدار یکی از عزیزانمان بشویم، آدم های معمولی باشیم، درس بخوانیم، تشکیل خانواده بدهیم، با بچه هایمان تا دوران پیری بدون هیچ دغدغه ای خوش بخت زندگی کنیم. حیف است که بچه ها و جوان های عراق و سوریه و یمن و عربستان و نیجریه و غیره و غیره گاهی حتی به 13 سالگی هم نمی رسند، حیف است که مادران غیوری برای سرزمینشان نمی شوند و حیف است که قبل از اینکه ثمره ی حیاتشان را بچینند غرق خون می شوند یا طوری عزیزانشان را از دست می دهند که دیگر ادامه ی زندگی عادی برایشان دشوار است. حیف است... حیف است....
.
صوت هیئت مجازی این بار را از #صادق_آهنگران انتخاب کردم، هم به این خاطر که این روزها به برکت شهدای مدافع حرم بیشتر یاد فاصله ی سال های 59 تا 67 هستم و هم به خاطر ادای دین به همه ی مردانی که چه آن سال ها، چه در این سال ها، آرزو و جوانی و فرزندان کوچکشان را رها می کنند و به خون می غلتند، که بزرگ ترین دغدغه ی #من در آشوب و بلوای دنیای کنونی بهم ریختن برنامه ی امتحاناتم باشد.
.
پ.ن: فکر می کردم حالا که فرزندان شهدا بزرگ شدند و ما نهضت را فراموش می کنیم، اما این روزها وقتی بچه های یک ماهه و شش ماهه را می بینم که اسم فرزند شهید می گیرند یاد جمله ی امام مهربان می افتم که می گفت:"بکشید ما را ملت ما بیدار تر می شود"
پ.ن: #التماس_دعا
.
کاروان حسینی برپاست، تازه شد نهضت عاشورا، تازه شد نهضت عاشورا....
این صوت تقدیم شما باد...
.
امروز صبح که قبل میدان انقلاب از تاکسی پیاده می شوم تا بدو بدو سر امتحانم بروم با خودم تصور می کنم همه چیز امروز است، اما آن قسمت کوچکی که مربوط به توست هنوز شانزده ساله مانده، تو از امتحان ها و بیخوابی ها و دردهای من باخبری، من میان همه ی سختی های زندگی به تو تکیه کرده ام. من تا همیشه به تو بدهکارم تو تا همیشه لبخندی.
حالا مثلا همه چیز هم مثل قبل است؛ ولی من که می دانم نیست. اما چون زیاد وقت بحث کردن یا ناراحت بودن ندارم می گویم هست. که نمی دانم این هم دروغ محسوب می شود یا نه، بعد بی دلیل لبخند می زنم که آن هم احتمالا دروغ است. بعد از خودم بدم می آید و آن قسمت مغزم که به طرز سرطانی ای بزرگ شده می گوید که دیگر چاره ای نیست، بعد از این همین است، کسی یادش نمی آید تو هم فراموشش کن.
.
#رضا_احسان_پور می گوید می شود برای تمرین داستان نویسی، اتفاقات بعد از پایان داستان های معروف را نوشت، می گویم مثلا می توان نوشت بعد از پایان خوش داستان معروف #خونه_مادربزرگه (بعد از همه ی جیک جیک و قد قد کردن ها و تخم کوچک و بزرگ گذاشتن و صحبت حیوانات مختلف) مشخص می شود که پیرزن مذکور توهم داشته و فقط تصور می کرده که حیوانات به خاطر فرار از باران به خانه اش آمده اند و در صحنه ی آخر وقتی دوربین بالا می آید و اتاق مادربزرگ را نشان می دهد، او تنهای تنهاست و خبری از مرغ و خروس و گاو و الاغ و اردک نیست...
.
حالا مثلا من قبل از این را اشتباه دیده ام، مثلا نبوده است دیگر. این که دروغ نیست این یک پیش فرض است برای فرار از همه ی چیزهایی که دیگر روح و بدن خسته ام تاب و توانش را ندارد. من دیگر نوجوان نیستم، حوادث دنیا هم به طرز بی رحمانه ای سریع پیش می رود، شاید گاهی درست همین باشد که سرم را به نشانه ی تاکید تکان بدهم و لبخند بزنم و وانمود کنم قبل از این هم همین بوده و من هم مانند پیرزن قصه ی گسترش یافته، تصور می کردم که تنها نیستم...
.
توی تاکسی نشسته ام فارغ از دلمشغولی هایم به این فکر می کنم که دوست داشتن هر کس چه شکلی است. توی ذهنم دوست داشتن #مونا شکل گونه ی چال دار و صدای گرمش است، دوست داشتن #یاسمن شبیه بحث های گرم تمام نشدنی مان، دوست داشتن #نرگول شبیه نماز خواندن های نیمه شبش توی صحن انقلاب است، دوست داشتن #منصوره شبیه استیصال و سرگردانی های میان خیابانمان است و بعد..... دوست داشتن #تو چه شکلی است؟ شبیه همان اولین چهره مرکب از تعجب و خنده ات؟ یا شبیه نگاه های گیرا و بلوری ات؟ شبیه چیست؟ شبیه همان شب های امتحان فلسفه و جغرافیا؟ شبیه لبخند های ناگهانی ات؟ یا شبیه..؟
راستی #لیلا دوست داشتن تو شبیه چیست؟
.
پ.ن: حالا که دارم این متن را می نویسم یادم می افتد شبیه چیست... شبیه همان چیزی که باعث می شود سرم را به نشانه ی تایید تکان بدهم و لبخند بزنم و راضی باشم، شبیه همان چیزی که هیچ وقت خاطره ی بودنش در روزهای نبودنش دردآور نمی شود ...
و من به این خاطر شاد و خوش بختم #لیلا... شاد و خوش بخت...
ای دختر من درس بخوان؛ فصل بهار است
بیکار به خانه منشین، موقع کار است
یک چادر از عفت و ناموس به سر کن
وانگاه برو مدرسه تحصیل هنر کن
خود را زکمالات و هنر نور بصر کن
چون دختر بی علم به نزد همه خوار است
ای دختر من درس بخوان فصل بهار است...
به نظرم دقیق ترین نگاه به علم آموزی زنان و حتی مساله زنان در محیط روشنفکر زده ی مشروطه را همین #سید_اشرف_الدین_گیلانی داشته که به واسطه ی مشهور بودن روزنامه اش، #نسیم_شمال همه او را به این اسم می شناسند.
استاد نظم معاصرمان می گفت از نظر نسیم شمال زیباترین صحنه ی عالم و بهشت روی زمین زمانی بوده که صبح در کوچه دختر ها و پسرها در کنار هم به مدرسه بروند...
حالا که صد سال بعد از آن سال ها مشغول گذراندن سومین ترم از مقطع کارشناسی ام هستم و مادرم راهی شده تا از رساله دکترایش دفاع کند یاد نسیم شمال می افتم که جدای بهشت آسمانی ای که نمی دانم میانش هست یا نه، دنیای امروز ما را بهشت می داند، جایی که سالهاست دختر ها و پسرها کنار هم نه به مدرسه که حتی به دانشگاه می روند...
.
پ.ن: نکته این است که این شعر را نباید با معیار های حافظ و سعدی مقایسه کرد و گفت شعر خوبی نیست. به سبک روزنامه وار آن زمان که اقتضای شرایط اجتماعی آشفته بوده علاوه بر شلختگی موجود شعر خوبی محسوب می شود ??
پ.ن: اینجا جا دارد گریزی هم بزنیم به آن نظام ملعون ضد زن که به نام اسلام هر کاری به کام خودش انجام می دهد... لعن الله آل سعود... همچنان... هر لحظه...
.
من تنبل و راحت طلبم که این نیمه شب تاریخی دلم می خواهد 13 ساله باشم،
یک قسمت عظیم مغزم در سکوت مرگباری فرو رفته که جای همیشگی توست، یک قسمت دیگرش که کوچک و جزئی است همهمه ی بی سابقه ای است که تویش از تسخیر سفارت گرفته تا امتحانات و انتخاب واحد و دنیای دون و پست آدم کشی که درش زندگی می کنیم، وجود دارد.
من حواسم بیشتر به آن قسمت سکوت است، چشم هایم هم؛ و فکر می کنم که آدم راحت طلبی هستم که این میان که همه نگران دنیایند فقط نگران توام. بعد دلم می خواهد 13 ساله باشم، میان اتاقم بنشینم و هیچ مشغله ای جز فکر کردن به تو نداشته باشم و تنها وظیفه ام در زندگی این باشد که تو را دوست داشته باشم.
حقیقت این است که بزرگ شده ام، همه ی مشکل هم همین است که بزرگ شده ام و دنیا من را برنمی تابد برای همین است که آن گوشه ی پرسروصدای مغزم این خلوت عظیم عاشقانه را به هم زده است.
گرچه هنوز هم فکر می کنم منافاتی ندارد، من می توانم در میان دنیای سرشار از تو مستغرق باشم و حماسه هم بیافرینم، نهم دی آن سال را که یادت هست؟ تا پایان تجمع هم ناراحت این بودم که کم دیدمت، حتی وقتی که تنم از شعار ها می لرزید و خودم همراهشان فریاد می زدم.
.
.
این شرح پریشانی یک دختر 19 ساله است، که چیزی جز یک دنیای آرام نمی خواهد.
دنیای پست... دون... غدار... دنیای نامرد ... آدمکش....جنایتکار....
همین...
همین....
.
پ.ن: بی هشتگی متن هم ناشی از پریشان حالی نویسنده است، مثل متن های بدون جمله های نارنجی شده در وبلاگ... می خواستم امشب زود بخوابم که دوباره فردا مریض نباشم غافل از اینکه ما را همه شب نمی برد خواب... همان دیشب هم میان پریشانی شبانه ام گمت کرده بودم... دنبالت می گشتم و پیدایت نمی کردم... چنین گذشت بر ما... چنین گذشت بر ما....
پ.ن: سفارت عربستان را تسخیر کردن، گرچه قلبا از این حادثه به خاطر همه ی بغض این چند ماهه خشنودم ولی عقلم مسلما چیز دیگری می گوید و میان این آتش و خشم و تردید هم به تو فکر می کنم....
حتی لیلا... حتی....