سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گزینه ی روز میز، این ترکیب اضافی ای که من بی نهایت از ساختارش لذت می برم، همان خانومی توی مترو بود که خودش جوان بود ولی دو تا دختر داشت و هر سه شان چادر به سر کرده بودند. همان که عینک به چشمش می زد و مهربان هم بود و با لبخند روی صورت من  پرچم کشید و با خوشحالی گفت حالا که لوازم آرایشش استفاده ی چندانی ندارد خیلی خوب است که می تواند با آنها روی صورت همه ی بچه ها مترو پرچم بکشد و دختر بزرگترش که با ذوق بالا و پایین می پرید و هر چند ثانیه یکبار می گفت: " مامان مامان... خوب شد من اینا رو اوردمااااا" و در آخر با آینه ی کوچکی که دستش بود هنر بی مانند مادرش را به رخ دیگران می کشید....

این ترکیب اضافی که من بی نهایت از ساختارش لذت می برم، امروز مثل هر سال به رخ خیلی ها کشیده شد...

 یوم الله تان مبارک... :)


+ تاریخ سه شنبه 92/11/22ساعت 8:15 عصر نویسنده polly | نظر

من می دانم که شما میان نورافشانی های شهر، لبخند زنان نگاهمان می کنید و هم صدا با همه ی مردم شهر "الله اکبر" خواهید گفت، من می دانم که میان همه ی شادی امشب تنهایمان نمی گذارید... همان طور که حتی یک لحظه هم از حالمان غافل نشده ایم...

آقای من...

من می دانم آن روز که بیایید سرمان را بالا خواهیم گرفت و می گوییم همه ی این سال ها بر پشت بام ها الله اکبر گفتیم، می گوییم انقلاب وقتی به وقوع پیوست که نبودیم ولی از آن محافظت کردیم و تا قیامت نگاهش داشتیم...

می گوییم که "خدایا... خدایا..." خواندیم و انتظار را در همچون اماممان در مبارزه دیدیم....

و من می دانم که آن روز باشکوه لبخند خواهید زد و هیچ گاه شب های 22 بهمن فراموش نمی کنید...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

پ.ن: انشاءالله...


+ تاریخ دوشنبه 92/11/21ساعت 8:38 عصر نویسنده polly | نظر

من به واسوخت معتقد نیستم، مکتب ادبی من مکتبی است که خیلی وقت پیش از میان رفته است و هیچ نامی از او میان کتاب های تاریخ ادبیات باقی نمانده است، من به واسوخت معتقد نیستم، هیچ وقت نبوده ام، شاید به همین خاطر است که دوباره حالم خوب نیست و رفته ام و لای پتو خودم را قایم کرده ام و دیگر حرف نمی زنم. شاید به همین خاطر است که نشسته ام جلوی تلویزیون و به چهره ی حضرت آقا نگاه می کنم و حرف های مجری اخبار را درست و حسابی نمی شنوم، آقا لبخند می زند، مثل پدبزرگی که دعوای نوه هایش را نگاه می کند و همه را از کودکی و بچگی شان می بیند، و لبخند می زند و به دوستی دعوت می کند، به آشتی و احترام و من لبخند میزنم و حرف نمی زنم... سکوت می کنم... سکوت...

من به واسوخت معتقد نیستم لیلا، مکتب ادبی من، همان مکتبی است که خیلی وقت پیش ناپدید شد و هیچ اسمی از او هیچ جای این دنیا نماند و نمی ماند.... من به واسوخت معتقد نیستم لیلا....

پ.ن: ای هفده سالگی... ای هفده سالگیِ دیوانه ی من.... چرا کاری می کنی که هیچ گاه دلم برای هیچ کدام از لحظاتت تنگ نشود؟


+ تاریخ شنبه 92/11/19ساعت 7:26 عصر نویسنده polly | نظر

حالا به جای برف از آسمان دارد قطره قطره آب از قندیل های لب پنجره چکه میکند، من همچنان پشت میز نشسته ام و کتابم را ورق میزنم، چشم هایم را که می سوزد می مالم. هر وقت خسته می شوم می نشینم و به انگشت هایم نگاه می کنم و برای داشتن خودکار بنفشم خوشحالم.

و بعد از هر تستی که از زدنش عاجز می مانم، خودکار بنفشم را برمیدارم و کنار شماره ی چند رقمی اش ستاره می کشم. برای کمک به اقتصاد خانواده سعی می کنم از آن روان نویس نارنجی خیلی مخصوصم برای خط کشیدن زیر جملات کتاب اقتصاد استفاده نکنم تا زود تمام نشود و عوضش روان نویس هایی که خیلی وقت است بی استفاده مانده اند را به کار بگیرم...

حالا به جای برف از آسمان دارد قطره قطره آب از قنادیل لب پنجره می چکد، دلم می خواهد بروم توی حیاط و یک آدم برفی درست کنم، بعد شال گردن گریفندوری ام را دور گردنش بیندازم و عینک قدیمی م را به چشمانش بزنم و توهم داشته باشم که هری پاتر از اعماق کتاب های نوجوانی ام به حیاط خانه ی مان کوچ کرده، بعد لحظه لحظه آب شدنش را زیر آفتاب، مثل محو شدن خیالات نوجوانی ام تماشا کنم...

 

پ.ن: دیروز موقع مرور خاطرات خیلی بچگونه با عارفه دوباره یادم افتاد که از همون بچگی از اینکه از اون دسته معلم هایی باشم که روسری سر کردن بلد نیستن وحشت داشتم... حتی اگه تا آخر عمر هم بشینم جلوی آینه و روسری ام رو عقب جلو کنم جزو اون دسته نمی شم.... والسلام!


+ تاریخ جمعه 92/11/18ساعت 4:25 عصر نویسنده polly | نظر

آتشی

شعله ی نفرت افروخت،

تا مگر عشق پایان بگیرد،

غافل از اینکه او مثل ققنوس

تازه از شعله ها جان بگیرد....

 

 

خوش آمدی به وطن امام نازنین من.....  35 سال بعد از آن روز هنوز هم آمدنت را جشن می گیریم حتی اگر به اندازه ی تمام روزهای بودنمان نبوده باشی....


+ تاریخ جمعه 92/11/11ساعت 9:28 عصر نویسنده polly | نظر

دلم می خواهد....

دهه ی فجر دوم راهنمایی ام را، کاغذ رنگی های سبز و سرخی که با پارتی بازی های میرزایی و التماس از خانوم رحیمی می گرفتیم. آدمک هایی که روی کاغذ های تا شده می کشیدیم و خرچ خرچ خرچ قیچی می کردیم و دست به دست هم روی دیوار های کلاسمان می چسباندیم.

دلم لحظه ای را می خواهد که ضحی و حوریه اولین آدمک ها را روی دیوار می چسباندند و دعوایمان می شود که چرا روی کاشی ها نچسبانده اند و الان خانوم کلاهدوز و بی آزار می آیند و به خاطر چسب چسباندن روی دیوار بیچاره ی مان می کنند. بعد کسی که یادم نمی آید که بود بگوید که مدرسه قرار است همین تابستان بازسازی شود و اشکالی ندارد حتی اگر همه ی چسب نواری های عالم را روی دیوار بچسبانیم.

و همه ی زنگ تفریح هایی که بریدیم و چسباندیم، همه ی حرص هایی که به خاطر چاق و لاغر شدن آدمک های خوردیم و نگرانی هایی که به خاطر هدر شدن برگه های داشتیم. دلم شور و شوق فاصله ی بین امور مالی و کلاس را می خواهد که دوان دوان بیایم و فریاد بزنم:" بچه هاااا بازم کاغذ گرفتیم..." و همه ی آن کلاس دوست داشتنی هورا بکشند و دوباره قیچی هایشان را به دست بگیرند و کسی آن میان تند تند برای کاغذ ها پول جمع کند و همه جیب هایشان را بگردند.

و معتقد باشیم که کلاس ما بهترین کلاس مدرسه است، ولی خانوم سیدموسوی مسابقه را فقط بین کلاس های الف و ب برگزار کند و از اولش هم معلوم باشد که کلاس ما خیلی خیلی بهتر از ب ای هاست و حالمان گرفته شود که اسم "دوم الف" را روی برد نمی کوباندند و میرزایی که چسب را دستش گرفته و در طول 12 تا 22 بهمن توی کلاس راه می رود و آدمک های را محکم تر می کند و با هر کس خودش را به دیوار می مالد و باعث سقوط آدمک های می شود دعوا می کند و از این قبیل خوش بختی ها....

و نشستن سر آن کلاس و حس یاس آور کندن همه ی آن آدمک ها بعد از دهه فجر و ناراحتی از اینکه کلاس چه قدر خالی و لخت به نظر می رسد و آن خاطره ی خوش که هیچ وقت تکرار نمی شود...

.

پ.ن: و....


+ تاریخ چهارشنبه 92/11/9ساعت 8:35 عصر نویسنده polly | نظر

چشم می گذاریم
بی خیال ستاره های مشتاق
که از حوالی ثریا
ما را به هم نشان می دهند
خوش به حال ستاره های بیدار زمین
که چشمکهای آسمان را بی جواب نمی گذارند

.

.

.

.

.

پ.ن: یبوگرافی نوشتن یکی از دشوار ترین کارهای دنیاست اگر مختصر و مفید باشد دشوار تر.  از دیروز دارد میان مغزم راه می رود و هیچ نکته ای... دقیقا هیچ چیز غیر از اینکه متولد 27 اردیبهشت هستم به نظرم نمی رسد. نکته ی دومی هم که به نظرم می رسد این است که امیرخانی هم متولد 27 اردیبهشت است و از آنجایی که او نویسنده ی فوق العاده ای است لابد من هم نویسنده ی خوبی می شوم...


+ تاریخ سه شنبه 92/11/8ساعت 12:13 عصر نویسنده polly | نظر

توی کتاب جغرافی خواندم یکی از شاخه های جغرافیا به نجوم برمیگردد. همان طور که خانوم کسایی دارد راجع بهش صحبت می کند و از دانشجو های جغرافیای دانشگاه شهید بهشتی حرف میزند با خودم فکر می کنم، آن آرزوی دور... آن خاطره ی واپسین روزهای کودکی ام که برای همیشه قیدش را زده بودم شاید یک روزی بتواند جامه ی عمل بپوشد. شاید من بتوانم برای همیشه ی همیشه خودم را میان کتاب های نجوم قایم کنم و تا می توانم راجع به اورانوس و نپتون و مشتری بخوانم و فاصله ی همه سیاره های از خورشید را از حفظ باشم و قبل از مسیر خانه مان پیچ و خم های راه شیری را بشناسم...

خانوم کسایی می گوید، زمین شناسی خوانده چون کاربردش توی ایران خیلی بیشتر از جغرافیای ریاضی (که همان شاخه ی نزدیک به نجوم است) بیشتر بوده. می گویم آن قدیم ها که آرزوی منجم شدن داشتم توی کشورمان هیچ خبری از هیچ فعالیت فضایی ای نبود اصلا شاید به همین خاطر باشد که کمی بزرگتر که شدم با وارد شدن به روزهای نوجوانی ام به طور کامل فراموشش کردم و الان وضع خیلی بهتر از آن موقع هاست. سبا که میز عقب نشسته با خنده می گوید:" یعنی برای این می خواستی منجم شی؟ که...."

خدا می داند که من چه قدر این خنده های سبا را دوست دارم، با خوشحالی بهش می گویم که این آرزو مال خیلی پیش تر از این هاست، وقتی چهارم دبستان بودم و غیر از کتاب نجوم چیز دیگری را نمی خواندم، همان موقع که وضعیت آب و هوای اورانوس و زهره را بهتر از زمین بلد بودم. سبا با همان خنده های دوست داشتنی اش می گوید:" خب حالا برو منجم شو..."

می خندم، رویم را برمیگردانم تا چشم های سبا که ازشان شیطنت می بارد را نبینم، می گویم:" دیگه لازم نیست جغرافیای ریاضی بخونم... چیزهایی را که تو آسمون دنبالش می گشتم، خیلی وقته روی زمین پیدا کردم"

حالا اینجام نشسته ام و هدی دارد برایم عکس می فرستد و خوشحالم که آن سال کادوی تولدم را که تلسکوپ بود و هیچ چیز نشان نمی داد را پس دادیم و "پلی مگنت" خریدیم و تا من سال ها بعد به علی تقدیمش کنم. در هر حال این مگنت ها بیشتر از آن تلسکوپ به درد می خورد... برای دیدن نشانه های روی زمین نیازی به تلسکوپ نیست... همین دو تا شیشه ی عینکم هم کفایت می کند....

 

 

پ.ن: حالا باید دستشو ببوسم :|


+ تاریخ شنبه 92/11/5ساعت 7:59 عصر نویسنده polly | نظر

و حقیقت تلخ یعنی اینکه، وقتی نگاه می کنی... آن چشم های آشنا...برایت غریبه اند...

خدایا... این میان تکلیف چیست؟

 

پ.ن:  30دی برای من یادآور خیلی چیز هاست... خیلی چیزهای خوب... روزهای خوب... لحظه های خوب... امروز کسی میان این صفحات نت نوشته بود که ما راجع به روزهای گذشته طوری حرف میزنیم انگار که دنیا خیلی کمه و امکان نداره دیگه روزهای خوبی برامون به وجود بیاد... اینا مهم نیست... مهم اینه که الان می خواهم برم بخوابم و برای خودم "گر طبیبانه بیایی بر سر بالینم به دو عالم ندهم لذت بیماری را" بخونم و دستم را بگذارم این طرف چپ صورتم... منصوره امروز هر چه قدر دست گذاشت و حمد خواند خوب نشد.... 30دی برای من... چه برای من 13 ساله... چه برای من 17 ساله یادآور خیلی چیزهای خوب است... روزهای خوب... لحظه های خوب...


+ تاریخ دوشنبه 92/10/30ساعت 7:44 عصر نویسنده polly | نظر

رسول الله  ص فرمودن: بسیار دعا کن که دعا قضا را دفع می کند.

کتاب دین و زندگی پیش دانشگاهی، میگه قدر به معنی اندازه است و قضا به معنی حکم کردن و حتمیت بخشیدن. قدر مثل نقشه ی یک ساختمان و قضا اجرای آن نقشه و تبدیل کردنش به یک ساختمان واقعیه.

دیروز خبر بیماری پسرک کوچکی را خواندم که به می گفتن خاطر بیماری اش محتاج دعای ما بود، گرچه به نظر می رسید که با بیماری ای که داشت دعا کردن فایده ای نداشته باشه اما چندین روز دین و زندگی حفظ کردن و بعدش آمدن این حدیث روی صفحه ی گوشی م اثبات کرد که دعا قضا را دفع می کند و حتی اگر نقشه ی زندگی چیز دیگری برای پسرک دو ساله رقم زده باشد اجرایش متفاوت خواهد بود...

حالا امشب که عید است و من خیلی خوشحالم و علی مان دور خانه می دود و می گوید که به پدر بگوییم کیک بخرد و ما به روی خودمان نمی آوریم که پدر کیک را خریده و توی یخچال قایم کرده ایم تا بعد از اینکه علی شامش را خورد رونمایی اش بکنیم. برای همه دعا کنیم... باشد که مقبول افتد و شفای این کوچولو ، عیدی پدر و مادرش باشه تو این روزها...

:)

پ.ن: خبر خوش که علی فهمید کیک داریم و حالا  دارد می دود و هورا می کشد :دی


+ تاریخ شنبه 92/10/28ساعت 8:8 عصر نویسنده polly | نظر