• وبلاگ : من هم يك روز بچـــــــه بودم...!
  • يادداشت : آرزو ها...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    من "همش" رو يادمه.اون يه نفر نسيم بود که اومد.و همينطور اون دعواي خانوم خمسه.شيرين ترين دعوايي بود که توي عمرم شدم!وهمينطور اين رو که من 18.25 شدم اون امتحان رو!يادمه يه بار که سرکلاس خانوم خمسه رفتي پاي تخته ازت پرسيد ما چند ساله با هم دوستيم،گفتي دوسال.وبعد يه لبخند خيلي خوشگلي زد.:)
    شايد من اشتباه کردم که تموم شد.شايدم ربطي به من نداشت و نوجوني خودش تموم شد.
    ما اين گمشده رو براي هميشه گم کرديم.و نميشه بهش برگشت.من اينو باورکردم.به همون اندازه که پارسال با کلي ذوق دوستامو بردم راهنمايي و از پشت شيشه ي هر کلاس جامو نشونشون دادم.جايي که کمدم بود.جايي که با کتوني سياهم ليز خوردم.پله هايي که ازشون مي پريدم.و اون پله اي که يه روز چهارشنبه خوردم زمين جلوي همشون.و تمام جاهاو تمام اتفاقايي که افتاد.ولي اونا حواسشون به سرويسشون بود که جاشون گذاشتن.
    تموم شده رفيق....
    تموم شده...
    :(
    پاسخ

    :(... همين...

    اي جااااااان...

    بهم چسبيد!

    پاسخ

    :)
    ميگم آخرش جور در نميومد بارمزش!
    اونو داشتيم يه پرينتش رو هم زده بوديم به شيشه ي کلاس!روي تخته هم بود
    يکي از معلما هم نوشته بود امام صادق!!:)))قشنگ يادمه!:پي

    پاسخ

    آه.... ما بايد برگرديم به روزاي راهنمايي مون... روزاي فوق العاده اي که هيچ وقت تکرار نمي شن... همين کلاس دوم الف کلاساي مسخره ي پروژه، ماشيني با سوخت مايع و فلاسک و دومينو که ديگه آخرش بود... ريلکس بودن سر نمايشگاه ديني و ضحي که ميرفت فره رو ببينه و ما رو با يه خروار اکليل و صدف و آفتابگردون همين طوري ويلون مي ذاشت، يادته يه بار تو نمايشگاه بوديم اومدن گفتن بياين بالا خانوم خمسه مي خواد نمره ها رو بده و ما گفتيم نمي خواين نمره هامونو ببينيم و همون جا نشستيم و کارامون رو کرديم بعد خانوم خمسه يکي رو فرستاد دنبالمون و وقتي رفتيم سر کلاس کلي سرمون داد زد؟ وحشت اون موقع رو به وضوح يادمه و حتي اينکه نمره 17.25 شده بود و تو ازم بالاتر شدي بودي... بايد برگرديم ته همون کلاس دوم الف بشينيم و خانوم بي آزار (دختر خوبي شدم سعي ميکنم از مخففات استفاده نکنم :|) جامون رو عوض کنه منو بندازه کنار رهبر و صلي و ايجادي و عادبه.... رهبر رو دوست نداشتم ولي صلي و ايجادي و عادله خيلي خوب بودن.... هووووووووف... ما بايد به اون روزاي ناب برگرديم.... ديروز داشتم به عارفه مي گفتم حتي اگر هم برگرديم نه نه نود نهي هر وقتي... حتي اگر باز هم دور هم جمع شيم بازم گمشده مون رو پيدا نمي کنيم... همون ناب ترين لحظات نوجووني مون رو.... :( :( :(
    عزيييييييييييييييزم
    يادش به خير. ما با اين خاطره ها زنده ايم پولي.
    چقدر کودکي شيرين داشتن و نوجواني شيرين تر داشتن خوبه. خدا رو شکر. خدا به پدر و مادرمون خير بده.
    انشالله جواني خيلي خيلي شيرينتري داشته باشي عزيزم.
    پاسخ

    :) انشاءالله...

    آرامش من از محراب خوش مهربانيت يادآور نياز يکي شدن قلب هاست!
    جملش همين بود نه؟!!
    چقدر حرص ميخوردم وقتي بچه ها پاره ميکردن آدمکا رو!فک کنم پرينت اون شعري ک زدمش به شيشه ي کلاس رو دارم هنوز...
    توديگر نيستي اما نماز آخرينت هست
    آخي!
    :)
    پاسخ

    يادآور نياز يکي شدن راه هاست :دي... که ميشد امام خميني ره يادته؟ همه ي معلم ها اومدن و همشون هم بردن؟ فقط خانوم قاسمي اي که يه زماني معلم انشامون بود ره اش رو ننوشته بود و برنده شد. شايدم مروي بود يا سوده؟ يکي از اينا بود دقيقا يادم نمياد... يکي از همين معلماي جوون... هووووف... روزاي خوبي بود... اين قسمتش رو کاملا فراموش کرده بود، تو ديگر نيستي رو نوشته بوديم رو تخته و مي خونديمااا نه؟
    کاربر گرامي، سلام
    در تاريخ چهارشنبه 92 بهمن 9 نوشته شما با عنوان آرزو ها... به فهرست نوشته هاي برگزيده در مجله پارسي نامه افزوده شده است. دبير تحريريه ي اين انتخاب *قاصدك و شاپرك* و دبير سرويس آن تبسم بهار بوده است. اميدواريم هميشه موفق باشيد.
    پاسخ

    مچکرم :) از استاد قاصدک و شاپرک و تبسم :)