حکایت بلند درس و مدرسه داستانی بود تا قصه ی بلند شیفتگی سر بگیرد....
پایان....
پ.ن: این مطلب را خیلی وقت پیش گذاشته ام، یک روز خرداد که باد دارد آسمان را می کند و به جان شمعدانی های من سوء قصد کرده... و شما وقتی می خوانینش که از صندلی جلسه ی کنکور بلند شده ام و با دادن برگه ام نقطه ی بزرگی پایان سطر روزهای مدرسه زندگی م گذاشته ام.... انشاءالله....
امروز آخرین روزی بود که پایم را توی مدرسه ای گذاشتم که وقتی برای اولین بار واردش می شدم حافظ برایم خوانده بود.
"دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن در آید"
حالا در آخرین روزی با پریشانی لبه ی تخت نشسته ام و حافظ برایم می خواند... باید تحمل کنی عزیزم... اگر این درد ها نباشد که عاشق و مدعی و سالک و زاهد و رند از یکدیگر جدا نمی شوند.... مصراع هایش را نمی فهمم فقط می فهمم که حافظ می گوید؛ باید تحمل کنی عزیزم... باید تحمل کنی....
پ.ن: دو هفته مانده به کنکور .... اصلا همین است که هست....
می دونی... این عکس مصداق زیادی برای من ندارد... چون خیلی وقت است این ماشین حساب مهندسی را کنار گذاشته ام و هنوز کنکور نداده م که مامان برایم لپ تاپ بخرد. نسکافه هم نمی خورم چون پرخاشگر تر از اینی که هستم می شوم.... وجه شبهش فقط همان شوفاژ پشت میز است و شب های چنین که نه وقت خواب است... نه وقت خوابیدن... نه وقت عشق ورزیدن... نه وقت حرف زدن و خندیدن. فقط وقت این هست که عذاب وجدان داشته باشم دارم وقتم را تلف می کنم و هر دو دقیقه یک بار به نتیجه برسم که دارم کم کم مبتلا به الگوی شخصیتی الف می شوم... و همه ی حرف های خلاصه شود توی جمله های هزار بار خوانده شده ی آن پنج هزار صفحه کتابی که منبع کنکور است... خلاصه اینکه این شب ها وقت زیادی برای هیچ چیز نیست... حتی وقت زیادی برای غصه خوردن هم نیست... ولی من یادم نمی رود... من هیچ وقت یادم نمی رود....
یادم نمی رود که اگر نبودی... اگر نبودیم....
همین...
یعنی همون دختر عینکی خوش قلب؟
تولدت مبارک....
:)
دارم به چشم های تو نگاه می کنم و هر دو ثانیه یکبار ماشاءالله می گویم... بعد برای خودم توی ذهنم، جملات قشنگ می نویسم، بعد نگرانی کم درس خواندن آن روز از میان نوشته هایم عبور می کند و باز هم به چشم های تو نگاه می کنم... به چشم های شفاف تو نگاه می کنم و باز هم زیر لب ماشاالله می گویم... بعد به چشم های خودم توی آینه که خون افتاده اند.... به چشم های خودم که انگار خمارند و درست باز نمی شوند... بعد دوباره یاد چشم های تو می افتم، یاد چشم های لیلا می افتم و ماشاءالله می گویم... یاد چشم های خودم که دیگر شفاف نیستند و خون افتاده اند و همان موقع خیال نگران ماندن درس هایم دوباره تصویر شیرین و روشن چشم هایت را خراب می کند....
پشت جزوه ی فلسفه ام، یک روز اردیبهشتی که کف اتاق دراز کشیده بودم نوشتم.
" هیچ کس بزرگ نمی شود عزیزکم،
فقط بعضی های وانمود می کنند که بزرگ شده اند و بعضی دیگر ماندن توی دوره ای از زندگی را به هر چیز دیگری در این دنیا ترجیح می دهند،
دسته اول آدم های عادی اند و دسته ی دوم .... ولی هیچ کس بزرگ نمی شود عزیزکم..."
لابد من هم جزو همان دسته ی اول می شوم و وانمود می کنم بزرگ شده ام و نشسته ام پای کتاب هایم و به چشم های تو فکر می کنم، به آن چند شبی که باهم بازی کردیم و خندیدیم فکر می کنم، به تو که آمدی و لیلا را نشانم دادی و من بیدار شدم فکر می کنم.... دارم به چشم های تو فکر می کنم و زیر لب ماشاءالله می گویم و وانمود می کنم که بزرگ شده ام... بعد با خودم می گویم که هیچ کدام از این ها غیر عادی نیست و همه ی آدم ها در حال وانمود کردنند.... وگرنه او که حرف های دو روز پیش من را یادش نمی آمد، چطور مو به مو خاطرات بیست و اندی سال پیش را تعریف می کرد؟
پ.ن: عید قشنگتون مبارک... :)
بالای برگه ی امتحان فلسفه م می نویسم: 21 اردیبهشت 1391!
این یک خلاء تاریخی ست که از واپسین روزهای پانزده سالگی من به واپسین روزهای هفده سالگی م رسیده است لابد!
نمی دانم!
الان اردیبهشت است. اردیبهشت از میان دستانم لیز خورد و خیلی زود رفت... دلم می خواست می رفتم توی جنگل، جنگل های شمالِ اردیبهشتیِ ارمیا گونه.... بعد صبح ها می نشستم میان چمن ها و کنار رودخانه و برای خودم "فبای الا ربکما تکذبان...؟" می خواندم... بعد از سبزی درخت ها، صدای رودخانه و همه ی زیبایی هایی که توی این زندگی ندیده ام لذت می بردم.
این واپسین روزهای هفده سالگی من است و من حتی یک بار هم دوان دوان روی چمن های خیس و خنک ندویده ام و شادمانه خودم را کنار بالا و پایین شدن رودخانه پهن نکرده ام، این واپسین روزهای هفده سالگی من است و اردیبهشتم فقط همان گلدان های شمعدانی پشت پنجره است، و همان شعر روی شیشه که "مواظب شمعدانی هایت باش... اردیبهشت فصل عاشقی های بی ملاحظه است..."
این واپسین روزهای هفده سالگی من است که شیرین شروع شد و شیرین به پایان می رود و میان خوشبختی های کوچک و بزرگ کشیده شده بود....
و من روز به روز بزرگتر می شوم و حتی یکبار هم خودم را توی رودخانه نینداخته ام و با تک تک سلول هایم حرف هراکلیتوس که "شما نمی توانید دوبار در یک رودخانه پا بگذارید" را درک نکرده ام... هفده ساله ام رو به پایان می رود و حتی یکبار هم با سلول های عصبی پوستم حرکت جوهری ملاصدرا را نفهمیده ام و خودم را توی رودخانه نینداخته ام و نفهمیده ام که همواره آب های روان بر ما می گذرند و نمی توانم دوبار در یک رودخانه پا بگذارم.....
سه دندانه به "1" سال 91 اضافه می کنم و به حرکت جوهری فکر می کنم و واپسین روزهای هفده سالگی ام... و واپسین روزهای نوجوانی ام....
پ.ن: درک کنید که چه قدر این عکس ها واقعی اند... که یک جایی توی دنیا وجود دارد که این شکلی باشد... که این زندگی تلویزیونی مانیتوری لذت حیرت در برابر طبیعت را از ما گرفته ست... حس کنید که چه قدر واقعی اند این عکس ها.... این درخت ها....
من هنوز هفده ساله ام...
یک هفده ساله ی کوچک، که صبح باید می آمدی و از خیالات درش می آوردی تا بنشیند جای فکر کردن به روز باشکوهی که می تواند دراز بکشد روی تخت و کتاب هایش را بخواند، آیه های دین و زندگی 2 را حفظ کند... بعد با همه ی آرزو هایش تهدیدش می کردی... بعد او می خندید و انگار از یک خلسه ی چندین ساعته بیرون می آمد و با لبخند تست های عربی اش را میزد و فلسفه می خواند و خوشحال بود....
من خوبم، همه چیز خوب است و ....
هنوز هفده ساله ام....
هفده سالگی کوچک من، روزهای سختی بود، پر از نگرانی، یکسره نشسته روی چسبیده ترین نیمکت به میز معلم، قهر و بحث های چند روزه و نگرانی اینکه نکند این دفعه تا همیشه به درازا بکشد .... هفده سالگی کوچک من شش ماه پیش همین روزها سر کلاس فلسفه سرش را انداخته بود پایین و توی یقه ی گشاد پیراهنی که از زیر روپوش مدرسه اش بیرون آمده بود فرو رفته بود و به خود می پیچید ... هفده سالگی کوچک من... با همه ی هفده سالگی اش مردانه زندگی کرد...
حتی اگر محترمانه آدم هایی را از دلش بیرون کرد که زخم عمیقی به جا گذاشتند و به روی خودش نیاورد و لبخند زد... اصلا خدا کمک کرد که به همین راحتی بی خیال یک دنیا خاطره و روزهای خوب شد.... خدا کمک کرد که دست نوشته های آن روزهای خوب را گم کرد... خدا خواست که این دل کندن، این جدا شدن، سختش نباشد.... وگرنه هیچ هفده سالگی ای تاب این زخم را نداشت....
من هنوز هفده ساله ام...
و در میانه ی همین اردیبهشت، با روزهای خوش و آفتابی که ثمره ی نگاه مهربان خداست،واپسین لحظات نوجوانی ام را بدرقه می کنم...
هنوز هفده ساله ام و میان خیالاتم فلسفه می خوانم و تست عربی و لبخند میزنم...
من هنوز هفده ساله ام...
میان همین اردیبهشت....
پ.ن: ببخشید که نمی تونم زیاد وقت بذارم و خوب بنویسم... :(
حالا می توانیم بنشینیم همین وسط و باهم "هیچ چیز آن سوی پیروزی نبود" بخوانیم....
اینکه بعد از شنیدن خبر دوباره ی قبول شده های آزمون ورودی یک زخم کهنه در دلم سر وا کرد و گریه م گرفت این قدر که نمی توانستم تست های دین و زندگی و زبان فارسی م را عین آدم بزنم به خاطر این نیست که توی یک خاطره ی قدیمی محبوس شده ام، به خاطر این است که از این روزها دلم گرفته، به خاطر اینکه این خبر چیزهایی را خیلی وقت بود می خواستم نادیده شان بگیرم را یادم انداخته و یک زخم کهنه.....
اصلا بی خیال این حرف ها... زندگی هنوز هم دارد خیلی خوب پیش می رود، من هر چه قدر هم ناراحت باشم می توانم از آن لبخند های تا بناگوشی بزنم که جلوی یکی از مغازه های شریعتی در اوج ناراحتی زدم و عارفه ازم عکس گرفت و بعدش کنارش برایم نوشت "قسمت این بود که من با تو معاصر باشم...."
هنوز هم زندگی خیلی خوب است، حتی اگر یادم بیفتد کسی که آن روز به کمدهای طبقه ی بالا تکیه داد و چراغ را خاموش و راهرو را تاریک کرد من بودم، حتی اگر یادم بیفتد دره یهویی روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن، حتی اینکه ریحانه و خلیل آمدند و به من گفتند گریه نکن و من از همه ی پاکی و کوچکی و مهربانی شان ذوق کردم.... حتی آن راهروی تاریک آن سال هم چیز خوبی بود... چون خلیل و ریحانه بودند، چون یاسمن و شجی و لیلا بودند... چون دره نشست زمین ولی چند روز بعدش باز هم لبخند میزد...
اصلا دردم از این ها نیست.... دردم از این است که همان روز خانوم رحمانی پور، بعد از اینکه خبر قبولی ام را داد چیزی در گوشم گفت که من فراموشش کردم... این قدر فراموشش کردم که الان بعد چهار سال یادم افتاد و دیدم دست هایم خالی ست و حالا بر تپه ای از خاطرات گذشته ایستاده ام و فکر می کنم آن سراشیبی زندگی، آن راهروی تاریک چرا تا اینجا کشیده شد؟ مگر قرار نبود بزرگترین درد زندگی قبول نشدن دبیرستانمان باشد....
خدای من راضی م... هنوز هم همه چیز خوب است... هنوز هم می توانم رو به دوربین گوشی م که دست عارفه است خنده های کشیده بزنم و او برایم کنار عکس هایم بنویسد "قسمت این بود که من با تو معاصر باشم..." بعد عکس را بگذارم پشت صفحه گوشی م و زندگی کنم... میان همه ی سراشیبی ها و سربالایی ها زندگی کنم حتی اگر یک بغض کهنه اینجایم گیر کرده باشد... بغضی که بعد از سال ها یادم بیندازد که توصیه ی آن روز خانوم رحمانی پور رو فراموش کردم... حتی با اینکه هیچ چیز... هیچ چیز دست من نبود.....
پ.ن: دعا کنید برای منِ فراموش کار... منی که باید حواسم می بود و نبود... منی که فراموش کردم و ....
برای همه ی روزهای باهم بودنمون و نوشتنمون.... برای تک تک لحظه های نوجوونی م که همین جا ثبتشون کرده ای و آروم آروم تموم میشن... برای همه ی روزهایی که از مدرسه اومدم و لباس درنیورده صفحه ت را باز کردم به نوشته های خودم و دیگران نگاه کردم و خندیدیم و خوشحال و ناراحت و عصبانی و هیجان زده شدم، برای همه ی لحظات مدرسه ای م که تموم شده اند، برای همه ی روزهایی که آرزو داشتم تا دیروقت بشینم پشت صفحه ی مدیرتت این قدر که از خستگی چشم هام بسوزد و همه ی روزهایی که این اتفاق افتاد....
برای اینکه رشته های نازک دوستی و مهربونی را بین من و خیلی ها که از هم دور بودیم نگه داشتی، برای همه ی لبخند هایی که نظر ها و خواندن دوباره ی مطلب هات به لبم آورد، برای همه چیزهایی که به من یاد دادی و همه ی قد هایی که خودم و نوشته هام میان صفحه ی مجازی ات کشیدیم....
برای تو که یادگار و گنجینه ی نوجوونی منی....
"من هم یک روز بچه بودم" عزیزم....
پنج سالگی ت مبارک....
پ.ن: کوچ اجباری شاید....
خوش بختی یعنی اینکه من می توانم برای چند لحظه ی کوتاه هم که شده همان بغل دستی دیوانه ی نرگس سادات باشم که باید ازش مراقبت میکردی تا بلایی سر خودش نیاورد...