مگر بشکند چشمان ساقی امشب خمارم را....
خمارم را....
خمارم را....
پ.ن: همین....
مسافر کوچولوی من،
اردیبهشتم؛
خوش آمدی از پس ماه ها و ماه ها و ماه ها.....
سبزی روشن درخت ها رو می بینید؟
می بینید؟
پ.ن:عاشقی یعنی فقط حسرت ... فقط حسرت.../ یعنی تو دانشگاهی و من پشت کنکورم....
فردا آخرین روزی ست که توی نمازخانه مان نماز خواهم خواند و به طور جدی پشت نیمکت ها خواهم نشست.... به طور جدی گویا تمام شد....
نیکی عزیزم،
ازت ممنونم که اون روز بهم زنگ زدی.... همون موقعی که نشسته بودم و فکر می کردم حالا که پنج ساااال از سفر اصفهانمون می گذره شاید دیگه دخترای خوش بخت اون موقع ها نباشیم، شاید دیگه هیچ وقت نتونیم از ته دل لبخند بزنیم و روزهای واقعا هیجان انگیز و لذت بخش رو تجربه کنیم. اون موقعی که فکر می کردم همه ی روزهای نفس گیر قشنگی که تا سال های سال حسرتش رو بخوریم تموم شده....
ممنونم که زنگ زدی و با اینکه کنکور داشتیم نشستیم و مثل قدیم ها یه ساعت و خرده ای باهم حرف زدیم و خاطرات مشهدتو گفتی و من با خودم فکر کردم که چه قدر دلم می خواد باهم بریم مشهد و بهشت ثامن رو ببینیم... ممنونم که زنگ زدی و یادم انداختی و آدمای خوب هنوز منقرض نشدن....
ممنونم که بهم گفتی توی اصفهان شبیه موش شده بودم و کلی غر زدی که اصلا از اون اردو خاطره ی خوشی نداری و منم یکسره انکارت کردم... گرچه عکس های اصفهان به موش بودنم اعتراف می کنن، موش کوچولویی که انگار یه چیزی گم کرده و به دوربینی خیره شده که به جای خنده های جاودانه نگاه نگرانش رو ثبت می کنه....
و همه ی این خوش بختی ها... و اینکه قدر همون روزا خوش بختیم...
پ.ن: از همتون ممنونم.... بابت بودنتون...
پ.ن: این جوجه فنچ کوچک تنها بدون تو.... آوازه خوان واژه ی برگرد می شود..... مثل همون موش کوچولو....
یک عکس پیدا کردم، سرت را گذاشتی روی شانه م و من برایت کتاب می خوانم،
با دیدنش، عشق نکردم... لبخند نزدم... حتی چند لحظه ای رویش متوقف هم نشدم.... فقط گذشتم...
دیشب نیمه شب.... کودک درون از خواب بلند شده بود و بلند بلند گریه می کرد و می گفت می ترسد...
و می گفت که قرارمان بود فقط ادایشان را در بیاوریم و نشویم یک قسمت از آنها....
دلم یک مقام خیلی خفن می خواد... مثل مدیری، مشاوری، معاونی چیزی توی یک مدرسه...
و اینکه بعد از به دست آوردن این مقام خیلی خفن هر چند وقت یکدفعه یکمرتبه فرار کنم و بروم پشت بام مدرسه و چند نفر را گمراه کنم و با خودم ببرم... بعد بخندم و از هر بار بالا و پایین رفتن آسانسور قلبم توی دهانم بیاید و همه بدانند که بالا دستیشان چه قدر دیوانه ست... که جلسه ها را مختل کنم و بروم یک گوشه بنشینم و رفت و آمد ها را نگاه کنم... که بنشینم لبه ی پنجره ی اتاق خیلی خفنم و پاهایم را آویزان کنم و تکان تکان بدهم.... و آخرش یک روز به خاطر شکستن همه ی هنجار های پذیرفته شده ی جامعه به گلوله ببندنم....
و ازین مدل آرزو ها....
همه ی امسال را فراموش می کنم....
فقط لحظه های نابی را که کنارتان بودم و خندیدم را نگه می دارم،
و سحرهایی که با چشم های نیمه باز فلسفه می خوانم،
و روزهایی که تنها توی خانه نشسته ام و یک نفس تا گردن در کتابم فرو رفته ام....
بقیه ش را فراموش می کنم.....
امروز به طرز کنترل نشده ای با خودم حرف زدم، این قدر که نگران خودم شدم. یکی از دوم ها توی صف نمازخانه نشسته بود کنارم و مدام سوال می پرسید و اصلا حال نداشتم جوابش را بدهم. خیلی هم سرحال بود و همش می خندید و من جوابش را با اوهوم و آهان می دادم. دست چپم هم خالی بود و هر چه به دستوری گفتم بیاید صف جلو گوش نکرد، همین دختره که یکریز داشت حرف میزد پارسال میخواست بفرستتم دنبال نخود سیاه تا سرجای من بنشیند.... بعد از ظهر همان روز زنگ زدم عارفه و کلی جیغ ویغ کردم که" فکر می کنه می تونه جای من رو بگیـــــــــره.... "و خدا جانم لطف کرد و تا یک ماه جایم را گرفت تا به غلط کردن بیفتم و بیخود مغرور نشوم....
این قدر با خودم حرف زدم که نگران شدم.... حتی نمی توانستم کنترلش کنم... روسری را گرفته بودم و باد میانش می پیچید و من با خودم حرف میزدم و می رفتم و می رفتم و .....
من پشت میزم در تمام ساعت های مطالعاتی جدای همه ی دغدغه ی این روزها همش به یک مساله بی ربط فکر می کنم....
اینکه چرا سکولار زندگی می کنیم؟
اینکه چرا یک قسمت دین را می پذیریم و یک قسمت دیگر را نادیده می گیریم؟
نماز می خوانیم و حجاب نداریم؟
حجاب داریم و دروغ می گوییم؟
دروغ نمی گوییم و غیبت می کنیم؟
و همه ی این ها را نه بر حسب اشتباه و خطا.... بلکه به نفع زندگی دنیای مان از عمد نادیده می گیریم... از عمد کنارشان می گذاریم...
کسی به من بگوید...
چــــــــــــــــرا سکولار زندگی می کنیم؟
نود و سه آمد...
پاورچین پاورچین... میان صبح های به علاوه ی جزوه ی فلسفه،
میان شب های بیهوش شده روی تخت اتاق،
میان سحر هایی که نور موبایل چشم هایش را می زند،
میان بزرگترین ناکامی روزگار، که قرآن کوچک و خوش دستی که دیدی برای تولد پانزده سالگی م هدیه داد را مدرسه جا گذاشته م،
بین جزوه هایی که غرقم کرده اند و یکدفعه که به خودم می آیم، یکمرتبه که به خودم برمیگردم می بینم اینجا که نشسته ام و ساعت هاست به کتاب خیره شده ام، همان نمازخانه ی خودمان است، همان نمازخانه ی دوست داشتنی، همان نمازخانه ای که اتوپیای واپسین روزهای نوجوانی م بود...
.
.
.
یادتون هست روزهای آخر سال نود و یک گفتیم که سال نود و دو برایمان سال سختی خواهد بود؟ بود هم... خیلی سخت بود... روزهای آخرش فکر می کردم که نود و سه سال عجیبی ست. سال غیر پیش بینی ... سالی که اگر بهارش را بتوانم پیش بینی کنم... نمی دانم تابستانش کجا خواهم بود و پاییزش از آن هم مبهم تر است...
نود و سه آمد... پاورچین پاورچین و مبهم....:)